«من نه دل‌نگران سنت‌ام، نه دل‌نگران تجدد، نه دل‌نگران تمدن، نه دل‌نگران فرهنگ و نه دل‌نگران هیچ امر انتزاعی‌ دیگری از این قبیل. من فقط نگران انسان‌های گوشت ‌‌وخون‌داری هستم که می‌آیند، رنج می‌برند و می‌روند. سعی کنیم انسان‌ها هر چه بیشتر با حقیقت مواجهه یابند و به حقایق هر چه بیش‌تری دسترسی پیدا کنند؛ علاوه بر آن هر چه کم‌تر درد بکشند و رنج ببرند؛ و علاوه بر آن هر چه بیش‌تر به نیکی و نیکوکاری بگرایند. برای تحقق این سه هدف، از هر چیزی که سودمند می‌تواند بود بهره گیرند؛ از دین گرفته تا علم، فلسفه، عرفان، هنر، ادبیات و همه‌ی دستاوردهای بشری دیگر.» (مصطفی ملکیان، عقلانیت و معنویت بعد از بیست سال)

« برای من اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی برای اقتصاد جهانی، فرهنگ، تمدن، مدرنیته، سنت، دین، شریعت و... بیافتد، برای من انسانهای گوشت و پوست و استخوان دار است که مهم است و اینكه چه بلائی بر سرشان می‌آید. من اصلاً نمی‌فهمم که مثلاً اینكه می‌گویند اگر فلان کار بکنیم فرهنگ ایرانی فلان می‌شود، تمدن جهانی بهمان می‌شود یعنی چه؟ من می‌گویم ما در عالم فقط باید به فکر آدم‌ها باشیم، ما باید کاری بکنیم که این آدم‌های گوشت و پوست و استخوان‌دار که به دنیا می‌آیند و رنج می‌کشند و از دنیا می‌روند با رنج کمتر از دنیا بروند یا با رنج کمتری زندگی کنند.

به عبارت بهتری اصل و فرع را نباید با هم اشتباه کرد. اقتصاد جهانی مال انسان است، انسان که مال اقتصاد جهانی نیست.

یک مثالی خدمتتان بزنم: دانمارکی‌ها در زبان و ادبیات اروپایی به کند‌ ذهنی معروفند؛ یک روز یک دانمارکی وارد فرانسه شد و چون پاریس را نمی‌شناخت یک نقشه از پاریس خرید و مدام به نقشه نگاه می‌کرد و می‌گفت باید این خیابان را خراب کنند، این ساختمان را باید آنجا بگذارند و... و نمی‌فهمید که باید نقشه را با شهر هماهنگ کرد نه اینکه شهر پاریس را با نقشه منطبق کنیم.

ما که نباید که انسانها را فدای نقشه‌های سیاسی، اقتصادی و... کنیم. اینها برای انسانها هستند تا انسانها بتوانند راحت‌تر زندگی کنند. من بارها گفته‌ام اگر کسی تمام آثار تاریخی باستانی ایران را خراب کند من اینقدر ناراحت نمی‌شوم که به یک انسان یک سیلی بزنند. چون انسان مهم است نه آن چیزها.»(مصطفی ملکیان، مؤلفه های زیستن معنوی)

« در باب اینكه چه وقت و در چه موقعیتی انسان‌ها شرایطی بهر و جامعه‌ای شادتر خواهند داشت دیدگاه‌های متفاوتی در طول تاریخ فكر و فرهنگ بشری مطرح شده است و نقطه اشتراك تمام این دیدگاه‌ها نیز پدید‌آوردن فرد انسانی بهتر و جامعه‌ای شادمانه‌تر بوده است. برخی به این گمان‌بوده‌اند كه به وسیله «دین» می‌توان جامعه‌انسانی‌ای پدید آورد. در دوره «تجدد» برخی گمان كرده‌اند كه تنها با اشاعه «مردم‌سالاری» است كه این توفیق حاصل می‌شود. برخی نیز گفته‌اند كه تحقق یك «سازمان اقتصاد جهانی» كه در توزیع امكانات مادی و معیشتی و رفاهی به همه انسان‌ها به یك چشم نگاه كند، وضع مطلوبی را پدید خواهد آورد. برخی دیگر پنداشته‌اند كه فقط با فرهیختگی و تحصیلات علمی و دانشگاهی بیشتر و اشاعه هر چه افزون‌تر سواد و معلومات، وضع مطلوب پدید خواهد آمد.

 در اینجا من قصد طرح این مدعا را دارم كه یگانه راه برای تشكیل یك جامعه آرمانی انسانی، رسیدن به نوعی «عشق ناخودگرایانه و در عین حال فعالانه» است و این راه اگرچه دشوارترین راه برای رسیدن به جامعه انسانی مطلوب است؛ اما در عین حال، یگانه راه ممكن برای رسیدن به آن مطلوب است. راه‌های دیگری كه برای تحقق جامعه آرمانی انسانی پیشنهاد شده‌اند، اگر چه می‌توانند شرط‌هایی لازم برای این مقصود باشند، اما برای رسیدن به هدف مورد نظر ما، شرطی كافی نیستند. برای رسیدن به یك جامعه مطلوب باید، آهسته آهسته، نوعی عشق ناخودگرایانه و فعالانه را نسبت به همنوعان‌مان در درون خومان بپرورانیم.

منظورم رسیدن به عشقی است كه به دنبال سود خود و ارضای علایق شخصی خود نیست و كانون توجه آن، به بیرون خود و دیگران است. این عشق اما علاوه بر اینكه ناخودگرایانه است، فعالانه نیز هست. عشقی منفعل نیست و برای ارضا شدنش محتاج اقداماتی بیرونی است. به سخن دیگر، عشقی است همراه با احسان و امداد به انسان‌های دیگر.

 بسیاری از افرادی كه در حوزه روانشناسی اجتماعی، اخلاق، جامعه‌شناسی و اندیشه‌سیاسی به بحث می‌پردازند بر این نكته تأكید كرده‌اند كه برای رسیدن به جامعه‌ای مطلوب، پروردن چنین عشقی در آدمی لازم و ضروری است. اگر بخواهیم به انسان‌های دیگر به چشم غایت و هدف نگاه كنیم و نه به چشم وسیله و آلت؛ اگر بخواهیم بر این گمان نباشیم كه انسان‌های دیگر نردبانی هستند برای ترقی و بالا رفتن ما، نیازمند تفكری هستیم كه بر مبنای احسان بیرونی استوار شده باشد. به اقتضای عشق درونی‌مان به انسان‌های دیگر و برای دستیابی به این هدف مطلوب، راهی نیست جز آنكه به آنها كمك كنیم و این كمك كردن بیرونی نیز مسلماً محتاج فداكاری و صر‌نظر كردن از قدرت و ثروت و حیثیت اجتماعی و جاه و مقام و شهرت و محبوبیت و مانند آنهاست. صرف‌نظر كردن از این امیال، البته خوشایند هیچ انسان عادی‌ای نیست و هیچ انسانی به راحتی حاضر نیست كه برای بهروزی دیگران از ثروت، قدرت، حیثیت، جاه و مقام، شهرت، محبوبیت، تعیشات و حتی در مواردی از علم خود صرف‌نظر كند.» (مصطفی ملکیان، خشونت عشق،خشونت نفرت)

«در خوبی، خودگرایی وخودگروی نیست، اگر من به قصد لذت شخصی، سعی در كاهش درد و رنج شما دارم، در اینجا من باز هم در دایره‌ی خوشی سیر می‌كنم و هنوز وارد مرحله‌ی خوبی نشده‌ام. در خوبی زندگی است كه من همیشه می‌خواهم شما را مثل خودم تلقی كنم و همانطور كه می‌خواهم بیشترین لذت و كمترین درد و رنج را در زندگی خودم داشته باشم، می‌خواهم چنان زندگی‌ام را تنظیم كنم كه در مورد شما هم، از ناحیه‌ی من همین امر نائل شود، یعنی شما را واقعاً خودم تلقی كنم و بنابراین سعی می‌كنم این كمترین درد و رنج و بیشترین لذت در مورد شما هم مصداق پیدا كند.

در اینجا «نوع دوستی» حاكم است، این «نوع‌دوستی» كه در سرشت و ساختار جسمانی، ذهنی،‌روانی همه‌ی ما به صورت بالقوه‌ و مستتر موجود است، در كسانی هم  به فعلیت درمی‌آید و در كسانی كه به فعلیت درمی‌آید، می‌گوییم كه زندگی‌شان زندگی خوبی است. این البته در نگاه نخست، «نوع‌دوستی» است، اما در كسانی متاسفانه دایره‌اش كمتر از نوع‌دوستی می‌شود و خوشبختانه در كسانی دایره‌اش از نوع‌دوستی بیشتر می‌شود.

یعنی در انسان‌های عالی، نوع‌دوستی است. در انسان‌هایی كه فروتر از حد عالی هستند، از نوع‌دوستی به ملت‌دوستی تبدیل می‌شود، یعنی ملت و جامعه‌ی خودم را دوست دارم و یا اینكه هم‌كیش و هم‌آئین‌ خود را دوست دارم. یا همشهری خودم را دوست دارم. و یا هم محله‌ای خودم را دوست دارم و یا كمتر و كمتر و كمتر. ممكن است به جایی برسد كه به گفته‌ی جامعه‌شناسان، فقط خانواده‌ی هسته‌ای‌ام را دوست بدارم یعنی خودم و همسرم و فرزندان بلافصل‌ام را. و ممكن است حتی همسر و فرزندانم هم از این دایره بیرون بمانند و می‌تواند تنگ‌تر و تنگ‌تر شود. البته در كسانی هم این «نوع دوستی» اتفاقاً گشاده‌تر از «نوع‌دوستی» می‌شود  و «نوع‌دوستی» كم‌كم به محبت به حیوانات و از آن به محبت به نباتات و از آن به محبت به جمادات كشیده می‌شود و نوعی گسترش یابندگی را می‌بینیم. در حقیت به معنی نوع‌دوستی بود ولی در اینجا «ماسواء دوستی»، یعنی «هر كه جز من است دوستی»، پدید می‌آید.

در نوادری از انسان‌ها این حالت وجود دارد. اما این خوبی زندگی از چه چیز برمی‌خیزد. همان طور كه عرض كردم از نوع‌دوستی برمی‌خیزد. بنابراین منشاء آن «عشق» است و نه آن چیزی كه در مورد «خوشی‌ی زندگی» می‌گوییم.

به نظر من نابودن كردن مجسمه‌ی بودا به اندازه‌ی كشته شدن یك افغانی جای تأسف ندارد. به اندازه‌ی كشتن یك افغانی‌؛ نه اینكه بیست سال شكنجه و كشته‌شدن افغان‌ها. ارزش جان یك انسان از تمامی بناهای تاریخی بیشتر است؛ بنابراین  اگر روزی امر دایر بشود بین اینكه یك انسان كشته شود، یا كل بناهای تاریخی بشر كه مفاخر فرهنگی و تمدنی اند، من می‌گویم كه جان این یك انسان را باید نجات داد ولو به قیمت اینكه تمام آثار تاریخی بشر نابود شود. چرا؟ به دلیل اینكه آثار تاریخی ارزش انسان را ندارند، همه چیز برای انسان باید باشد.

بنابراین اگر ما برای از میان رفتن آن مجسمه‌ هم متأسفیم، باز به دلیل این است كه آن مجسمه‌، اولاً حاصل كار انسان‌هایی بود كه با این انهدام، به آن‌ها بی‌اعتنایی شد و دوماً احساسات و عواطف بوداییان جهان را آزرد. یعنی اگر بودائیان جهان آزرده نمی‌شدند، باز ما نباید قبحی قائل بودیم از این جنبه؛ بنابراین تأسف و ناراحتی ما باز برمی‌گردد به انسان‌هایی كه بدون ضرورت، احساسات و عواطفشان جریحه‌دار شده است. ما بدون ضرورت، احساسات و عواطف یك میلیارد و نیم بودایی جهان را آزردیم، وگرنه سنگ و فلز در مقابل انسان چه وقعی می‌‌تواند داشته باشد.

 من همیشه تأسف می‌خورم كه وقتی به یك اثر تاریخی بی‌اعتنایی می‌شود، ما شدیداً واكنش نشان می‌دهیم، ولی در مقابل نابودی انسان‌های گوشت و پوست و خون‌دار و بی‌اعتنایی به آن‌ها، آن مقدار واكنش نشان نمی‌دهیم.» (مصطفی ملکیان، عقلانیت و معنویت بعد از بیست سال)

«وقتی ما لباس فاخر بپوشیم، دیگران که نمی‌توانند آن نوع لباس بپوشند از وضع خود به‌تنگ می‌آیند. اگر نمی‌توانیم برای مردم رفاه مادی بیاوریم، لااقل رفاه روانی بیاوریم. به حضرت علی(ع) می‌گفتند شما که با این وضع نمی‌توانید تمام فقرا را از فقر نجات دهید، اینطوری‌که فقر ریشه‌کن نمی‌شود چرا به تن فرزندان خود لباس حد متوسط را می‌پوشانید؟ با این‌که در وسع مالی شما هست که لباس بهتر بر آن‌ها بپوشانید. حضرت می‌گفتند: بله در وسع من هست، اما اگر زنی به شوهرش بگوید که چرا کفش بهتر پای بچه‌هایت نمی‌کنی؟ او می‌تواند بگوید که بچه‌های علی هم همین نوع کفش و لباس می‌پوشند. اما این حرف آیا فقر مادی آن‌ها را از بین می‌برد؟ کفش برایشان تهیه می‌کند؟ نه، اما لااقل رنج روانی را از بین می‌برد. واقعش این است که اگر همه ما دست به دست هم بدهیم، نمی‌توانیم فقر مادی را از صفحه جهان ریشه‌کن کنیم. اما لااقل می‌توانیم چنان زندگی کنیم که زندگی فقرا برایشان قابل تحمل شود. لااقل رنج فقرا را باعث نشویم.» (مصطفی ملکیان،رویکرد وجودی به نهج البلاغة)

«به نظر من مناسبات اجتماعی  انسان معنوی براساس سه اصل عدالت، احسان و محبت استوار است. البته در مدارج پایین‌تر معنویت، انسان با دیگران براساس عدالت رفتار می‌كند. وقتی مدارج معنوی انسان بالا رفت، كارش به احسان منجر می‌شود و در مرحله سوم به محبت می‌رسد. عدالت در مناسبات با انسان‌های دیگر بدین گونه است كه مثلاً وقتی من می‌خواهم آنچه را كه حق خودم است از شما بگیرم و به كمتر از آن راضی نشوم، اما در عین حال ذره‌ای هم به بیش از آن طمع نداشته باشم. یعنی حق خود را استیفا كنم،اما تعدی و تجاوزی هم به حق شما نكنم. وقتی انسان از نظر معنوی رشدی بیش از این كرد، نه فقط عدالت می‌ورزد، بلكه بالاتر از آن، احسان می‌كند. یعنی از بخشی از حق خود نیز صرف نظر می‌كند و اجازه می‌دهد این حق معطوف به دیگران شود. اما از این بالاتر نیز امكان‌پذیر است و آن اینكه من نه فقط عدالت و احسان می‌ورزم بلكه محبت می‌ورزم. فرق عدالت و احسان با محبت در این است كه عدالت و احسان دو امر«آبجكتیو» هستند و در رفتار بیرونی جلوه‌گر می‌شوند، اما محبت یك امر كاملاً «سابجكتیو» است. یعنی یك حال درونی است كه من نسبت به شما احساس می‌كنم. من ممكن است ذره‌ای شما را دوست نداشته باشم، اما در عین حال وظیفه اخلاقی خود می‌دانم كه به شما ظلم نكنم و حتی به شما احسان بكنم و مهمتر از آن به شما محبت بورزم.

شما جراحی را در نظر بگیرید كه انسانی است با وجدان كامل شغلی. این فرد، وقتی در حال عمل كردن مریض است، ذره‌ای كوتاهی نمی‌كند. این معنایش رفتارعادلانه است. همین پزشك وقتی بیمار زیر‌دستش شخص بیگانه‌ای است با وقتی كه بیمارش فرزند خود اوست، هر چند در رفتار بیرونی‌اش فرقی حاصل نمی‌شود، اما وقتی فرزند خود را عمل می‌كند، علاوه بر كارهای بیرونی كه انجام می‌دهد، محبتی نیز در دل او می‌جوشد. انسان معنوی به محبتی می‌رسد كه همه انسان‌ها را چون فرزند خود می‌بیند.

كسی كه می‌گوید: «عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست»، این یك تعبیر شاعرانه نیست، یعنی واقعاً محبت می‌ورزد. به قول شیخ ابوالحسن خرقانی كه می‌گفت: «اگر از تركستان تا بلاد روم هر گاه خسی در پای كسی فرو برود، منم كه رنج می‌كشم»؛ این یعنی یك محبت عام و یا وقتی رابعه عدویه می‌گوید: «در روز قیامت بر درجهنم می‌ایستم و می‌گویم هر كسی را كه می‌خواهید به جهنم وارد كنید، گناهش را بر دوش من بگذارید و او را رها كنید و من حاضرم برای گناهان همه عذاب بكشم»، هر چند به لحاظ متافیزیكی و اعتقادات دینی به شوخی شبیه باشد، اما پشت این بیان این اندیشه است كه من از رنج كشیدن همه انسان‌ها، احساس رنج می‌كنم. چرا كه همه انسان‌ها را دوست می‌دارم و حاضرم به جای همه آنها، عذاب جهنم را تحمل كنم. پس همه تلاش یك انسان معنوی در مقابل انسان‌های دیگر، كاهش درد و رنج آنهاست.» (مصطفی ملکیان، مشتاقی ومهجوری ص280و281، نشر نگاه معاصر، چاپ اول،1385)

« خیرخواهی در درون خودش سه ساحت دارد: 1. انسان خیرخواه در درجه اول اهل عدالت است. 2. در درجه دوم اهل احسان است. 3. در درجه سوم اهل محبت است. عدالت، احسان و محبت سه وجه خیر هستند. خیر در واقع نام كلی‌ای است بر این سه پدیده، وقتی كه می‌گویم انسان معنوی در ناحیه اراده، اراده‌اش معطوف به خیر است، یعنی همیشه معطوف است به اینكه اولاً عادلانه زندگی می‌كند و عادلانه رفتار كند، در مرحله دوم، علاوه بر اینكه عدالت می‌ورزم، فوق عدالت یعنی، احسان بورزم. اگر در عدالت، حقی از شما ضایع نمی‌كنم، در احسان حقی هم از خودم به شما می‌بخشم. احسان در واقع به این معنا فوق عدالت است و گرنه نمی‌شود به بهانه احسان‌خواهی، عدالت را فراموش كرد. احسان، فوق عدالت است یعنی من از حق خودم می‌گذرم برای اینكه به شما كه نیازمندتر از من هستید، ببخشم. درواقع امر، ازبخشی از آنچه را می‌توانم خود در اختیار بگیرم، اعراض می‌كنم. اعراض خودخواسته و سرگرداندن خودخواسته از چیزی كه از آن من است و حق من است كه از آن بهره‌برداری كنم. و فوق احسان، محبت است. مرحله سوم خیرخواهی محبت است و آن اینكه نه فقط نسبت به شما عادلانه و محسنانه رفتار كنم، بلكه نسبت به شما محبت داشته باشم. یعنی در باطن نسبت به شما احساس علاقه كنم. هیچ بعید نیست كه كسانی مرحله اول و دوم را داشته باشند، یعنی توانسته باشند كه انسان‌های عادل باشند (اگر چه این هم دشوار است ولی به هر حال توانسته باشند) و همینطور توانسته‌اند كه انسان‌های محسنی هم باشند، ولی هنوز نتوانسته باشند كه در درون خود و باطن خودشان، محبت دیگران را غرس كنند و بكارند. محبت بر خلاف عدالت و احسان كه دو رفتار بیرونی هستند، یك رفتار درونی است. «محبت یعنی اینكه من واقعاً در باطن به شما علاقه داشته باشم، نه اینكه با شما یك رفتار بیرونی براساس عدالت و یا حتی بر اساس احسان باشد، واقعاً به شما علاقه‌مند باشم. در این موارد شما یك جراح بسیاربسیار دارای وجدان شغلی، پاك و شریف را در نظر بگیرید. چون فرض گرفتیم كه این جراح دارای وجدان شغلی و یك انسان بسیار متعالی است، معنایش این است كه اگر فرزند خود او روی تخت جراحی باشد دقیقاًً همانطور او را جراحی می‌كندكه فرزند دیگری را جراحی می‌كند. اما اگر دقت كنید همین جراح هم در عین اینكه رفتار بیرونی او با مریض غریبه هیچ تفاوتی نمی‌كند با وقتی كه فرزند خود او مریض او باشد، اما محبت درونی او فرق می‌كند. بالاخره وقتی بچه خودش روی تخت است، یك حال درونی احساس می‌كند كه این حال درونی را وقتی كه شخص غریبه روی تخت جراحی اوست، ندارد. بله وجدان و شرف او به این است كه نمی‌گذارد این تفاوت و حالت درونی، در رفتار بیرونی او اثر بگذارد. اما به هر حال درونش فرق می‌كند. تفاوت این دو مورد در چیست؟ تفاوتشان در این است كه این جراح در ناحیه محبت در این دو مورد فرق می‌كند. عدالت جراح نسبت به این دو مریض مثل هم است ولی نسبت به یكی از این دو مریض یك علاقه‌ای در درون دارد كه نسبت به دیگری این علاقه را ندارد. انسان معنوی این حال را در درون خود می‌ورزد كه یواش‌یواش به همه به چشم فرزند خود بنگرد. به تعبیر دیگری (تعبیر گاندی) انسان همیشه در مقام این است كه دایره دوست‌داشتن‌های خودش را گسترش دهد و نه دایره عدالت و احسان ورزیدن خود را كه البته اینها هم دو امر مهم‌اند، مهم دایره دوست‌داشتنی است كه امری است درونی، این را دائماً گسترش دهد و تعداد كسانی را كه محل تعلق محبت باطنی او قرار می‌گیرند، افزایش دهد. این كاری است كه انسان‌های معنوی همیشه می‌كنند و به همین مقدار كه در این جهت موفق است، در درون خود احساس آرامش بیشتر، شادی بیشتر و امید بیشتر می‌كند. این نكته بسیار بسیار مهمی است.»(مصطفی ملکیان،نشانه های انسان معنوی)

«همه معنویان از زمان كنفوسیوس كه به یك معنا یك معنوی سكولار بود یعنی به هیچ امر ماورائی اعتقاد نداشت تا زمان تامس مرتن و سیمون وی و زمان ما، همه معنویان جهان گفته‌اند كه آرامش در عشقِ ‌دهنده به دیگران پدید می‌آید. عشقِ ‌دهنده را من به این معنا بر دهنده بودن آن تأكید می‌كنم، چون ما چند مقوله دیگر نزدیك به عشق را هم داریم كه معمولاً عشق تلقی می‌كنیم. مخصوصاً یك نوع عشق كه شاه‌پر عشقهای گیرنده است یعنی عشق اروتیك. یونانیان قدیم سه نوع پدیده مربوط به عشق را كه به هم نزدیك بودند، از هم تفكیك می‌كردند: یك نوع عشق، كه ما به آرمانها داریم مثل عشق به عدالت یا عشق به حقیقت و غیره؛ این عشق به آرمانها را كه آثار و نتایج مثبت در روان ما دارد به فیلیا تعبیر می‌كردند. این نوع عشق كم یا بیش در همه آدمیان وجود دارد. یك نوع عشق دیگری داریم كه از آن به عشق گیرنده یا اروس تعبیر می‌كنند. عشق گیرنده، عشقی است كه در آن عاشق، عاشق معشوق است برای اینكه چیزی از معشوق دریافت می‌كند و چون مثال بارز اینگونه عشق، عشقی است كه میل جنسی در آن سیطره دارد، به آن عشق اروتیك می‌گویند. در اینگونه عشق‌ها من عاشق معشوق هستم زیرا می‌توانم نوعی كامجویی و بهره‌وری از معشوق داشته باشم؛ در واقع من عاشق معشوق نیستم، عاشق چیزی‌ام كه می‌توانم از معشوق بدست آورم و چون آن چیز را فقط در او می‌بینم به اشتباه فكر می‌كنم كه عاشق او هستم. ولی نكته‌ای كه می‌خواهم بگویم این است كه با وجود اینكه این عشق از لحاظ اخلاقی به هیچ وجه مذموم و ناپسند نیست و جزء ساختار وجودی هر انسانی است، ولی آرامش‌آور نیست. یك نوع عشق سومی نیز وجود دارد كه آن محل سخن بنده است و آن عشق‌دهنده یا به تعبیر یونانیان عشق آگاپئیك  است. عشق‌دهنده در این معنا، به چیزی اطلاق می‌شود كه در آن من می‌خواهم از قِبَل من، چیزی به معشوق برسد و دیدی كه به معشوق دارم دیدی هدف‌گونه است نه وسیله‌گونه. معشوق وسیله‌ای نیست برای رسیدن به هدف من، بلكه خود هدف است. به تعبیر دیگر انسان مقابل خود را به دیدی بنگریم كه حق اخلاقی دارد چیزی از من دریافت كند، ولو اینكه حقِ حقوقی نداشته باشد. این نوع عشق، آرامش‌آور است. اما همانطور كه قبلاً عرض كردم نه عشق به آرمانها و نه عشق گیرنده هیچ كدام ذمّ اخلاقی ندارند، اما آرامش‌آور نیستند.

این عشق (عشق دهنده) همواره باعث می‌شود كه من در ارتباط با دیگران سه چیز را در نظر بگیرم: اولاً با دیگران عادلانه رفتار كنم، دوماً به دیگران احسان كنم (همانطور كه می‌دانید در عادلانه رفتار كردن، من حق شما را به شما می‌دهم ولی در مورد احسان كردن من چیزی فراتر از حق‌تان را به شما می‌دهم و در واقع چیزی از حق خودم را به شما می‌دهم.) و سوماً در مورد شما، به مصالح و مفاسد‌تان فكر می‌كنم نه به خوش‌آیند یا بدآیند‌تان. به عنوان مثال وقتی فرزندتان كارنامه پر از نمرات تجدیدی به شما می‌دهد و شما به او پرخاش می‌كنید، او به شما می‌گوید چرا به پسر همسایه پرخاش نمی‌كنید چون او هم تجدید آورده است، شما به او می‌‌گویید چون من او را دوست ندارم و چون مصلحت و مفسده ی او برای من مهم نیست به او پرخاش نمی‌كنم و اینكه من به تو پرخاش می‌كنم بخاطر محبتی است كه من به تو دارم. این چیزی كه حضرت مسیح از آن به عنوان "خشونت عشق" یاد می‌كرد و اینكه عشق، خشن است زیرا كه به خوش‌آیند و بدآیند توجه ندارد و تنها به مصلحت و مفسده هر امری در مورد معشوق نظر دارد. بچه‌دزدی كه قصد فریب كودك شما را دارد به خوش‌آیند فرزند شما فكر می‌كند نه به مصلحتش و به عنوان مثال به او شكلات یا كتاب می‌دهد، اما شما شكلات یا كتاب را از بچه گرفته و از او دور می‌كنید؛ اگر كودك در عالَم كودكی بخواهد در مورد رفتار شما قضاوت كند، می‌گوید كه ‌دزد من را بیشتر دوست دارد. اما ما می‌دانیم كه این طور نیست و در واقع پدر و مادر هستند كه فرزند خود را دوست دارند. همه كسانی كه قصد سود‌جویی از شما را دارند و یا عشق گیرنده نسبت به شما دارند، به خوش‌آیند شما فكر می‌كنند. اما كسانی كه به شما عشق آگاپه دارند همواره به مصلحتتان فكر می‌كنند و اگر دید شما نسبت به آنها دید خامی باشد غالباً از آنها ناراحت می‌شوید.

معنویان جهان اعتقاد دارند كه این نوع عشق یعنی عشقِ ‌دهنده با ویژگیهایی كه برای آن ذكر شد آرامش‌زا است؛ درست بر خلاف عشق گیرنده كه آرامش‌زداست. و می‌توان گفت كه فرقِ فارق این دو نوع عشق دقیقاً در همین آرامش‌زایی و آرامش‌ زدایی است.

شما هر وقت عشقی داشتید كه در آن به اضطراب افتادید، بدانید كه چیزی از معشوق می‌خواسته‌اید؛ اما اگر بنا بر دادن چیزی به معشوق باشد، هیچ‌گاه اضطراب در كار نیست.»(مصطفی ملکیان، مؤلفه های زندگی معنوی)

«متدیّن متعقِّل خدمت نوع‌دوستانه به همنوع می‌کند، فقط از آن جهت که همنوع انسان است و نه از هیچ حیث دیگری، نه از آن‌رو که هم دین او هم هست، هم کیش و آیین او هم هست، با او در ملیت شریک است، با او در قومیت شریک است، با او در رنگ و پوست، نژاد، منافع یا عقاید شریک است، خیر، خدمت هم‌نوعانه به همه انسان‌ها فقط از آن‌رو که انسان هستند، به تعبیری که باز در احادیث ما آمده است «الناس عیال الله، انفَعُهُم اِلیهِم أحبهُم الیّ» یا در حدیث قدسی آمده است «الناس عیالی انفَعُهُم اِلیهِم أحبهُم الیّ» مردم، زن و فرزندان من هستند، هر که به آنها بیشتر سود برساند، در نزد من محبوب‌تر است، یک چنین دیدی که «عاشقم بر همه عالَم که همه عالَم از اوست»؛ این دین‌های سنتی است که می‌گوید نزد من هم‌دینان اعتبار دارند نه ناهم‌دینان؛ قرآن می‌گوید پیامبر «رحمة للعالمین» است، ولی اگر دست من و شما می‌دادند می‌گفتیم نخیر، فقط «رحمة للمسلمین» است، آن هم فقط مسلمینی که شیعه باشند، آن هم فقط مسلمینی که شیعه دوازده امامی باشند و گرنه هشت امامی، اسماعیلیه، کیسانیه، زیدیه و... هم که نه، فقط مسلمان شیعه اثنی عشری و اگر باز هم دست ما می‌دادند می‌گفتیم نه، باید حتماً مسجد جمکران هم برود و یک چیزهای دیگری که بعد از انقلاب هم تازه به آنها اضافه کردند؛ این کار را اگر بکنید فقط علی می‌ماند و حوض او، کسی نمی‌ماند؛ اما شخصی که واقعاً تدین متعقلانه دارد، می‌گوید انسان از آن‌رو که انسان است محترم است و از آن‌رو که انسان است من باید خدمت نوع‌دوستانه به او داشته باشم. ویلیام جیمز روان‌شناس و فیلسوف معروف آمریکایی، در کتاب معروف خود «انواع حالات دینی» ویژگی‌های انسان‌های قدیس - به تعبیر خودش - را بیان می‌کند، ایشان در آنجا در میان ویژگی‌های مختلفی که می‌گوید یکی از این ویژگی‌ها این است که می‌گوید: من تاکنون در طول تاریخ ندیدم یک قدیسی که از کسی پرسیده باشد که «دین تو چیست؟»، «مذهب تو چیست؟» یا به گدایی گفته باشد که «عبادات خود را بجا می‌آوری یا بجا نمی‌آوری؟»، یعنی آنهایی که قدیس هستند، یک نوع عطوفت، محبت و شفقتی نسبت به همه انسانها از آن‌رو که انسان هستند، نه از آن‌رو که دارای دین و مذهب خاصی هستند، دارند؛ این شفقت و عطوفت داشتن نسبت به انسان‌ها وقتی حاصل می‌آید که شما بتوانید در مواجهه با هر انسانی سه چیز را از ذهن و ضمیر خودتان دفع کنید: اول اینکه وقتی با یک انسانی مواجه می‌شوید، بتوانید گذشته او را فراموش کنید؛ اکثر ما که نمی‌توانیم با همۀ انسان‌ها داد و ستد عاطفی مناسب داشته باشیم، برای این است که نمی‌توانیم گذشتۀ انسانی را که مخاطب ما است و با او مواجه هستیم، پیش چشم نیاوریم؛ وقتی گذشته را پیش چشم آوردیم، آن وقت تا آنجا پیش می‌رویم که می‌گوییم: «آقا! این ملت، ملتی است که پدرانشان هفتصد سال پیش به کشور ما حمله کردند»، ببینید تا کجاها رفته‌ایم!! این‌که اینجا نشسته است بیست سال از عمرش بیشتر نمی‌گذرد تو می‌گویی من نمی‌توانم با این داد و ستد عاطفی‌ای داشته باشم با هم‌وطن خودم دارم چون ملیت این شخص از ملیتی است که سیصد سال پیش، چهارصد سال پیش به ملت ما بدرفتاری کرده‌اند. این یعنی ما در اسارت گذشته‌ایم و تا وقتی در اسارت گذشته‌ایم نمی‌توانیم همه انسان‌ها را دوست بداریم چون به هر حال در هر گذشته‌ای می‌تواند چیزهایی نامساعد با عواطف ما وجود داشته باشد چه برسد به این‌که این گذشته را به بیش از زندگی شخص طرف مقابل تعمیم دهیم، به پدرش، به پدر پدرش و.... ما باید بتوانیم گذشته انسان‌ها را فراموش کنیم. نکته دوم این است که ما باید بتوانیم از ظواهر هم صرف‌نظر بکنیم. گاهی ما در اسارت گذشته نیستیم زیرا از گذشته شما هیچ خبری ندارم؛ اولین بار من در اتوبوس، هواپیما، تاکسی و یا فلان پارک با شما برخورد می‌کنم و هیچی از گذشته شما نمی‌دانم اما تا می‌بینم که لباس پوشیدنتان خلاف نظر من است، موهایتان اندکی از آن که من دوست می‌دارم کوتاه‌تر است یا اندکی بلند‌تر است، تا می‌بینم آن‌گونه که من دوست می‌دارم شما سلام و تعارف نمی‌کنید از ظواهر شما نسبت به شما پیش‌داوری می‌کنم و می‌گویم آب من با ایشان در یک جوی نمی‌رود. شما از این چه می‌دانید؟ من دیدم ایشان ریش نداشت، یک تار مویش بیرون بود و.... در اینجا من در اسارت گذشته نیستم ولی در اسارت ظواهرم. و نکته سوم هم این است که ما باید از اسارت باورهایمان هم بیرون آییم. این باورها می‌توانند سدِّ محبت به انسان‌ها گردند. اگر بنابر این باشد که من هرکس را که باورهایش مثل باورهای من است دوست بدارم چه کسی پیدا می‌شود که من دوستش داشته باشم؛ باورهای انسان ها متفاوت است. به تعبیر ویلیام جیمز هیچ قدیسی نمی‌پرسد «باور شما چیست؟» واقعاً متأسفانه این تلقی در ما راسخ شده است که ما باید فقط به کسانی که شبیه خودمان هستند احسان بورزیم و بعد هم که بخواهیم در این شباهت تدقیق کنیم، آهسته‌آهسته می‌بینیم که کسی باقی نمی‌ماند که بتواند متعلق و طرف مقابل احسان ما قرار بگیرد. اما کسی که متدین متعقل است می‌گوید همه اینها آثار خداوند هستند و «مَن احَبَّ شیئاً، احَبَّ آثارَه» هرکس موجودی را دوست بدارد، آثار آن موجود را هم دست می‌دارد. این تلقی در میان ما وجود ندارد. خود عارفان همیشه می‌گفتند که ما گاهی اصلاً از این راه که خلاف انتظار دیگران عمل می‌کنیم، دیگران را به راه می‌آوریم. فرض کنید وقتی که شما ضربه‌ای به من زده‌اید و من الان قدرتی پیدا کرده‌ام که می‌توانم از شما انتقام بگیرم، بزرگ‌ترین عامل تحول بخش در شما این است که من بر خلاف انتظار شما عمل کنم، شما انتظار انتقام از من دارید ولی من خلاف انتظارتان دارم عمل می‌کنم. به تعبیر میشل فوکو متفکر معروف عارف مسلک «به جای اینکه با مردم مخالفت کنی، با انتظارات آنها مخالفت کن، آن وقت محبوب آنها می‌شوی.» اگر انتظار دارند که شما انتقام بگیرید، شما انتقام نگیرید و این اکسیری است که دیگران را متبدل می‌کند.»(مصطفی ملکیان، تدین تعقلی)

«ما بایستی از "خطا" نفرت‌داشته‌باشیم و نه از "خطاكار". وقتی این قاعده، در ذهن ما رسوخ كند، لااقل دو اثر مهم را خواهدداشت. اوّلاً وقتی از خطاكار نفرت‌داشته‌باشیم، به نوعی از "انسان" نفرت‌پیدا‌كرده‌ایم و این با "عشق به انسان" كه لازمه‌ی اصلاح‌گری است، منافات‌دارد. ثانیاً كسانی كه نفرت خود را، معطوف به خطاكاران می‌كنند، خطاهای خود را نمی‌بینند و با خطاهای خود به دیده‌ی اغماض نگاه‌می‌كنند.نفرت از دیگران (خطاكاران)، باعث‌می‌شود عواطف انسان بر عقلانیّتِ او پیشی‌گیرد و او را كَر و كور می‌كند. اثر دیگر آن است، كه وقتی از خطاكار نفرت‌داریم،‌ معمولاً دچار تعجیل در حذف خطاكار می‌شویم و تعجیل همیشه كار را بدتر می‌كند. (مصطفی ملکیان، آنچه لازم داریم)

«ما نقاط ضعف انسان‌ها را به دلیل اینکه هر انسانی را یک «فرآورده» می‌بینیم نه یک «فرآیند» نمی‌توانیم تحمل کنیم؛ وقتی ما به هر انسانی به چشم یک فرآورده نگاه کنیم، آن وقت نمی‌توانیم انسان‌هایی را که در آنها نقاط ضعفی می‌بینیم، دوست بداریم. هر وقت ما  پدیده‌ای را یک فرآیند ببینیم، یعنی در حال جریان و سیلان دیده باشیم، می‌توانیم به آن محبت داشته باشیم، ولی اگر به چشم یک فرآورده و محصول به آن نگاه کنیم، نمی‌توانیم به آن محبت داشته باشیم. یک کشاورز، تصوری از هندوانۀ مطلوب در ذهنش وجود دارد و دوست می‌دارد که هندوانه ‌های مزرعه‌اش مطابق آن تصور باشند؛ در تمام  مدتی که این هندوانه‌ها در حال رشد و نمو هستند، وقتی آن مزرعه‌دار به آنها نگاه می‌کند، هیچ‌کدام از هندوانه‌ها آن هندوانه‌ای که مطلوب اوست، نمی‌باشد، ولی ناراحت نیست، زیرا می‌گوید اینها که هنوز کارشان تمام نشده است، اینها هنوز در حال «شدن» هستند و چون هنوز در حال «شدن» هستند، آنها را دوست می‌دارم. اگر آن مزرعه‌دار فکر نمی‌کرد که این هندوانه‌ها فردا می‌توانند شکل و شمایل بهتر و مطلوب‌تری پیدا کنند، تا آنها را می‌دید، بلافاصله هندوانه‌ها را قیچی می‌کرد و می‌گفت این‌ها به درد من نمی‌خورند؛  ولی به چشم فرآورده و محصول به آنها نگاه نمی‌کند بلکه به چشم یک فرآیند، پروسه و جریان به آنها نظر می‌کند. اگر ما هم  به انسان‌ها به این چشم نگاه کنیم، بگوییم درست است که فلان شخص فرد دروغ‌گویی است، ولی آتیه دارد، می‌تواند و ممکن است روزی دروغ‌گویی از وی ریشه‌کن شود؛ اگر چه فرد متکبری است، ولی می‌تواند روزی متواضع گردد، او در حال طی کردن یک فرآیند است و هنوز این فرآیند خاتمه نپذیرفته است؛ اگرچه وی الان به گمان من افکار الحادی دارد، ولی روزی هم ممکن است که این افکار الحادی متحول و متبدل به افکاری الهی شود؛ اگر چه الان با من هم‌فکر نیست ولی چه بسا روزی همفکر شود؛ وقتی به چشم فرآیند به آن نگاه می‌کنیم، آن وقت می‌بینیم که می‌شود او را دوست داشت؛ هنوز کارش خاتمه نیافته است» (مصطفی ملکیان، تدین تعقلی)

«نوجوانان وجوانان بزهکاری که دریکی از مؤسسات تأدیبی امریکا، دوره ی بازسازی وبهروزی خود را طی میکردند خطاب به کشیشانی که هفته ای یک بار برای موعظه وارشاد به آنجا می آمدند، نوشته بودند وبردرآن مؤسسه آویزان کرده بودند: لطفاً  صبر داشته باشید، هنوز کار خدا با من تمام نشده است: واعظ صبور باش که مارا هنوز هم / بااین خدای مذهب تو افت وخیز هاست» (مصطفی ملکیان، کتاب مهرماندگار،ص412)

« جهان در درد و رنج است. این درد و رنج چنان فراگیر و فوری و فَوتی است که ناچاریم مظاهر آن را نام ببریم تاعمق این درد روشن شود. صلح از ما میگریزد... این سیاره در حال نابودی است... همسایگان با ترس از یکدیگر به سر میبرند... زنان و مردان از یکدیگر بیگانه شده اند...کودکان میمیرند!...

این وضع و حال مشمئز کننده است!

صدها میلیون انسان در سیاره ی ما به نحوی فزاینده گرفتار بیکاری، فقر، گرسنگی، و نابودی خانواده هایشانند. امید به صلحی پایدار در میان ملتّها از کف میرود. در میان جنسها و نسلها کشاکش هست. کودکان میمیرند، میکشند، و کشته میشوند. فساد در سیاست و کار، کشورهایی هر چه بیشتر را به لرزه در انداخته است. به علّت کشمکشهای اجتماعی، نژادی، و قومی، سوء استفاده از مواد مخدر، جنایات سازمانیافته، و حتی هرج و مرج، زندگی قرین صلح و آرامش در کنار یکدیگر، در شهرهایمان، هر دم دشوارتر میشود. حتی همسایگان غالباً با ترس از یکدیگر به سر میبرند. سیاره ما را همچنان بیرحمانه به یغما میبرند. فروپاشی نظامِ زیستبومی، ما را تهدید میکند.

دائماً میبینیم که رهبران و پیروان ادیان باعث ستیزه جویی، تعصّب و تحجّر، نفرت انگیزی، بیگانه هراسی میشوند و حتی کشمکشهای خشونتباروخونین راتشویق میکنند ومشروعیّت میبخشند. دین غالباً برای اهدافی که صِرْفاً در جهت کسب قدرت سیاسی اند، از جمله جنگ، مورد سوء استفاده واقع میشود. نفرت سرتاپای وجودمان را فراگرفته است.

ما اعلام میکنیم که:

همه به هم وابسته ایم. هر یک از ما به بهروزی هم وابسته است؛ و، از این رو، ما برای اجتماع موجودات زنده، برای انسانها، حیوانات و نباتات، و برای نگهداری زمین، هوا، آب و خاک، حرمت قائلیم. ما مسئولیتِ فردی همه ی کارهایی را که می کنیم بر عهده داریم. همه ی تصمیمات، افعال، و ترک فعلهای ما آثار و نتایجی دارند.

ما باید با دیگران چنان رفتار کنیم که خوش داریم دیگران با ما بکنند. ما متعهّد میشویم که حیات و کرامت، و تفّرد و تنوع را حرمت نهیم تا با هر شخصی، بلا استثناء، رفتار انسانی شده باشد. ما باید شکیبایی و پذیرندگی داشته باشیم. ما باید بتوانیم ببخشاییم، از گذشته درس بگیریم امّا هرگز نگذاریم که خاطرات نفرتبار ما را اسیر و برده خود کنند. ما باید، با گشودن پنجره های دلهایمان به روی یکدیگر، و به پاس اجتماعِ جهانی، اختلافهای جزئی خودمان را پرده پوشی کنیم و فرهنگ همبستگی و وابستگی را به کار گیریم.

ما نوع بشر را خانواده خود می دانیم. ما باید بکوشیم تا مهربان و بخشنده باشیم. ما باید فقط برای خودمان زندگی نکنیم، بلکه باید به دیگران هم خدمت کنیم، و هرگز کودکان، سالخوردگان، مستمندان، رنجدیدگان، معلولان، پناهندگان، و تنهایان را فراموش نکنیم.

ما خود را به فرهنگ عدم خشونت، احترام، عدالت، و صلح متعهد میدانیم. ما سایر آدمیان را نمی کوبیم، آزار نمی رسانیم، شکنجه نمیکنیم، و نمیکشیم و از خشونت به منزله ی وسیله ای برای فیصله ی نزاع دست میکشیم.

ماهمه ی انسانها را، اعمّ از متدین ونامتدین، به همین تعهّد دعوت میکنیم.» (بخشی از بیانیه‌ی اخلاق جهانی که حاصـل رایزنـی جمعی از نمایندگان ادیان است كه در اجلاسیه‌ی 1993 پارلمان ادیان جهان در شیكاگو مورد بحث قرار گرفت و به امضای نمایندگان حاضر رسید. این بیانیه را می‌‌توان به عنوان نخستین تلاش برای ایجاد یك وفاق اخلاقی در سطح جهانی تلقی نمود. آنچه ذکر شد بخشی از اعلامیه بود که توسط استاد مصطفی ملكیان، ترجمه شده است: مهر ماندگار، ص188تاص211)

«گاندی در سخنرانی معروفی كه بعد از پیروزی نهضت كرد این جمله را گفت كه: من به‌جایی رسیده‌ام كه از هر كار بدی چه ریز، چه درشت متنفرم اما از هیچ كننده ی كار بدی متنفر نیستم. هر كننده ی كار بدی انسان است و من انسان را دوست می‌دارم. من از كنندگان كار بد متنفر نیستم از كار بد متنفرم...» (مصطفی ملکیان؛ ایمان، اخلاق، شریعت)

« ما در واقع دو التزام در زندگی داریم: یکی کشف و اعلام حقیقت، و دیگری کاهش درد و رنج. یکی اینکه باید به نحوی زندگی کنیم که تا می توانیم حقایق بیشتری را بشناسیم و بعد از شناخت، آنها را به دیگران نیز اعلام بکنیم؛ و دیگری هم کاهش درد و رنج. یعنی به نحوی زندگی کنیم که لااقل از زندگی کردن ما درد و رنج دیگران افزوده نشود، بلکه حتی المقدور کاسته هم بشود. یعنی، من جوری زندگی کنم که وقتی از دنیا می روم بگویند آمدن این آدم به دنیا ذره ای از درد و رنج جهان کم کرد. این دو، وظیفه ی هر انسان شریفی است. اما بعضی وقت ها این دو خواست با هم تعارض پیدا می کنند. یعنی، ممکن است حقیقتی را کشف کنم که اگر آن را به گوش شما برسانم درد و رنج شما افزایش یابد. و از آن طرف، ممکن است درد و رنجی وجود داشته باشد که من بخواهم آن را کاهش دهم، ولی فقط به قیمت کتمان یک حقیقت بتوانم چنین کنم. به نظر من بزرگترین وجه تراژیک روشنفکری همین است. وقتی یک روشنفکر، که دغدغه اش کاستن درد و رنج مردم است، با حقیقتی مواجه می شود که اگر آن را به اطلاع مردم برساند درد و رنجشان افزایش پیدا می کند، چه باید بکند؟ و همین طور است اگر بخواهد درد و رنج خاصی را از مردم بکاهد ولی لازمه اش مخفی نگه داشتن حقیقتی باشد. جواب خود من این است که کشف حقیقت و اعلامش مقدم است. انسانها باید خودشان را با حقیقت سازگار کنند؛ من چه کنم که کسانی نابالغ هستند! وقتی بچه ی من نابالغ است من نباید تا آخر عمر به عدم بلوغش تن بدهم. بالاخره باید یک وقتی او را از جهالت کودکی نجات بدهم. او در مرز بلوغ و عدم بلوغش چیزهایی را می فهمد که رنجش را افزایش می دهد، ولی چاره ای جز این نیست و او بالاخره باید به بلوغ برسد.»(مصطفی ملکیان، سنت و سکولاریسم، ص 295تاص297؛ برای تفصیل بیشتر به کتاب راهی به رهایی، ص9 تا 23 مراجعه شود)

« تواضع یعنی من به خودم طوری نگاه کنم که گویی شما هستم و احسان یعنی به شما طوری نگاه کنم که گویا خودم هستم. اگر واجد این دو شدم من کشف و شهود عرفانی پیدا می کنم. اگر شما در بلیط بخت آزمایی صد ملیون تومان برنده شوید، من شاد نمی شوم. تواضع این است که چنانچه من نیز مبلغی را برنده شدم شاد نشوم. احسان درست خلاف این است. اگر من دستم خون بیفتد به سرعت برای رفع آن می دوم، حالا اگر دست شما خون افتاد و من به همان سرعت رفتم، یعنی طوری به شما می نگرم که گویی منم. این یعنی احسان. بنابراین، اگر این تواضع و احسان در ما راسخ شود و به خوبی های خود طوری نگاه کنیم که گویی خوبی های دیگری است و به مصیبت های دیگران چنان نگاه کنیم که انگار بر ما وارد شده، در این صورت تجربه ای که گفتید[=تجربه ی قدسی] حاصل می شود. چرا که کم کم در فرآیند تواضع و احسان، انسان از خود خالی شده است.»(مصطفی ملکیان، کتاب معنویت و روشنفکری دینی، ص63)

«سیمون وی، فیلسوف، عارف، دینشناس، واصلاحگر اجتماعی فرانسوی(43- 1909)، این رأی را که خاستگاه همه ی بدیها، در عالَمِ انسانی، توهّم است از ارکان تفکّر خود می دانست و بر این بود که توهم، یعنی بریدن از واقعیت، منشأ همه ی گناهانی است که ما، در ارتباط با خدا، همنوعانمان، و عالَم هستی مرتکب می شویم و، در نتیجه، باعث و بانی همه ی شرور و مفاسدی است که دامنگیرِ جامعه ی انسانی شده است و، در این میان، شرانگیزترین و ویرانسازترین مصداقِ توهّم، خودبزرگ بینی است...رأی این بانوی قدّیسه و این انسان بزرگ بر بانوی متفکّر و انساندوستِ دیگری تأثیری عظیم نهاد: آیریس مرداک، فیلسوف، رماننویس، شاعر، و نمایش نامه نویس بریتانیایی(99- 1919)نیز، به تَبَعِ سیمون وی، به این نظر رسید که"دشمن بزرگ استکمال اخلاقی...توهّم شخصی است:[یعنی]نسیجی از تار و پود آرزوها و رؤیاهایی خودبزرگساز و تسلّی بخش که آدمی را از دیدن آنچه در بیرون او وجود دارد مانع می شود" بویژه از دیدنِ"وجودِ انسان های دیگر و مطالباتشان". به نظر مرداک نیز، توهّم این امکان را از انسان می گیرد که به نیازهای دیگران و، اساساً، به عالَمِ واقِعِ ورایِ خود توجّه کند.

امّا آیریس مرداک رأی دیگری بر رأی سیمون وی افزود و گفت که، درست همان طور که توهّم بزرگترین دشمن و مانع اخلاقی زیستن است، تخیّل بزرگترین یار و مُمدِّ حیاتِ اخلاقی است، چراکه، درست برخلافِ توهّم که آدمی را از واقعیت ها دور می کند، تخیل او را به واقعیتها نزدکی میکند:"ما از تخیل خود، نه برای گریختن از جهان، که برای پیوستن به آن بهره میجوییم."

پس، برای استکمال اخلاقی، باید، بنا به توصیه ی سیمون وی و آیریس مرداک، حتی الامکان از دامنه ی توهّمات خود بکاهیم و، بنا به توصیه ی آیریس مرداک، حتی المقدور بر دامنه ی تخیّلات خود بیفزاییم. جالب اینکه صحّت این دو توصیه را مطالعه و تحقیقی که بانویی دیگر به انجام رساند تأیید کرد: هانا آرنت، نظریه پرداز سیاسی و اخلاقی آلمانی تبار آمریکایی(75- 1906)، در 1963، مطالعه و تحقیق خود را درباره ی آدولف آیشمان، از افسران رژیم هیتلری که چندین هزار یهودی را، در یکی از اروگاههای کارِ اجباریِ آلمانِ نازی، به قتل رسانده بود، منتشر کرد. وی، دراین کتاب، که عنوان" آیشمان در اورشلیم: گزارشی از پیشِ پا افتادگیِ بدی" بر خود داشت، نشان داد که علّتِ دست زدنِ آیشمان به آن همه جنایت هولناک هم توّهم زدگی بود و هم فقدانِ قدرتِ تخیّل. آیشمان هم از واقعیت بریده بودو، به جای آن، معجونی از اباطیل ما بعدالطبیعی در سر پخته بود، و هم نمی توانست مجسّم کند که چه بلایی بر سر قربانیانش میاوَرَد و آنان چه درد و رنج عظیمی متحمّل می شوند. لاأقل، اگر از نیروی تخیل بهره می داشت می توانست، در عالم ذهن، به ابعادِ درد و رنجِ قربانیانِ تبهکاریهای خودش واقعیّت و محسوسیّت و ملموسیّت بدهد.

مقصود از "تخیل" فعل یا فرایندی است که آدمی در آن آگاهانه چیزی را تصوّر می کند که، قبلاً، هرگز، در عالَم واقع، آن را کاملاً ادراک و احساس نکرده بوده است. اگر زن سفید پوستِ بلند قدّ ثروتمندِ مسلمانی که معلّم است و از فوتبال متنفّر بتواند حال و روز یک مرد یا یک سیاهپوست یا یک کوتاه قامت یا یک فقیر یا یک مسیحی یا یک پزشک یا یک عاشق فوتبال را تصوّر کند دست به فعلی زده یا به فرایندی وارد شده است که از آن به "تخیّل" تعبیر می کنیم، چرا که آگاهانه چیزی را تصوّر کرده است که قبلاً، هرگز، عملاً و در واقع، آن را تجربه نکرده و از سر نگذرانده است. شک نیست که هم خودِ قدرتِ تخیّل امری ذومراتب است و در همه ی آدمیان درست به یک اندازه وجود ندارد، و هم به کارگیری این قدرت. زنِ مثالِ ما هر چه از قدرت تخیّل بیشتری برخوردار باشد و هرچه قدرت تخیّل خود را بیشتر به کار بگیرد به حال و روزِ آن عاشق فوتبال بیشتر پی می برد، به دنیای او بیشتر وارد میشود، به باورها، احساسات وعواطف و هیجانات، و خواستهای او بیشتر وقوف می یابد، کنش و واکنش های او را بهتر فهم می کند، و در درد و رنجها و خوشیها و لذّات او بیشتر سهیم و شریک می شود.

به کمک همین توضیحات بسیار اندک، مرز باریک میان توهّم و تخیّل نیز، تا حدّی، روشن شد. مرز میان توهّم و تخیّل، در واقع، مرز میان تصدیق و تصوّر است. زنِ مثالِ ما اگر تصدیق کند، یعنی بپذیرد، که مرد است دستخوش توهّم است، امّا اگر فقط تصوّر کند، یعنی بینگارد، که مرد است از قدرت تخیّل بهره مند است و آن را به کار گرفته است. در حالت نخست، به واقعیتِ خود پشت کرده و از آن دور شده است. میان کسی که خود را باز نمیشناسد و کسی که دیگری را نیز میشناسد تفاوت از زمین تا آسمان است.

تخیل در قلمرو اخلاق، که از آن به "تخیّل اخلاقی" تعبیر می شود، سهم بسیار مهم و بدیل ناپذیری در اخلاقی زیستیِ آدمی دارد. برای پی بردن به میزان و چند و چون این سهم، کافیست به سه نکته توجه کنیم:

نکته ی اول اینکه درد و رنج یا لذت و خوشی ای که از انجام یافتن یک فعل یا پیش آمدن یک رویداد یا فرآیند عائد یک انسان می شود به کلّ ساختار تنی- ذهنی- روانی آن انسان بستگی دارد، یعنی نه فقط به ساختمان بدن او، بلکه نیز به باورها، احساسات و عواطف وهیجانات، وخواسته های او وابسته است. معنای این سخن این است که آن انسان اگر ساختمان بدن، یا باورها یا احساسات یا عواطف یا هیجانات، یا خواسته هایش با آنچه الآن هست، متفاوت میبود چه بسا از فعل یا رویداد یا فرایندی که الآن موجبِ درد و رنج اوست درد نمیبرد و رنج نمی کشید یا حتّا لذّت و خوشی می یافت و، برعکس، از فعل یا رویداد یا فرایندی که الآن موجبِ لذت و خوشی اوست لذّت و خوشی نمی یافت یا حتّا درد میبرد و رنج می کشید.

نکته ی دوم اینکه هر شخصی وقتی که با فعل یا رویداد یا فرایند خاصّی روبرو میشود از میزان درد و رنج یا لذّت و خوشی ای که از آن عائد خودش می شود کاملاً آگاه است، زیرا باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، و خواسته های خودش نزد خودش حضور دارند و درد و رنج یا لذّت و خوشیِ ناشی از آن فعل یا رویداد یا فرایند خاصّ نیز چیزی جز برآیندِ همان باورها، احساسات و عواطف وهیجانات، و خواسته ها نیست. امّا این شخص از میزان درد و رنج یا لذّت و خوشی ای که همان فعل یا رویداد یا فرایند(یا مشابه آن) عائد شخص دیگری می کند آگاهی ندارد، زیرا دارای باورها، عواطف، وخواسته های شخص دیگر نیست، مگر اینکه بتواند به مَدَدِ نیروی تخیّل خود، خودش را در پوست آن شخص دیگر قرار دهد، یعنی خود را دارای باورها، عواطف، و خواسته های او تصوّر کند... هرچه همذات پنداری و احساس یگانگی با دیگری بیشتر و شدیدتر شود، درد و رنج یا لذت و خوشی ای که دیگری، در واقع، خواهد داشت محسوستر و ملموس تر می شود، و این همذات پنداری و احساس یگانگی از هیچ طریق دیگری جز تخیّل حاصل نخواهد شد. خدمتی که هنر و ادبیات، مثلاً خواندن زندگینامه ها، رمان ها، داستان های کوتاه، و نمایشنامه ها یا دیدن نمایش و فیلمها، به انسان می توانند کرد همین کمک به برانگیخته تر شدن نیروی تخیّل و بیشتر و شدیدتر شدن همذات پنداری و احساس یگانگی با دیگری و راه بردنِ بیشتر به میزان درد و رنج یا لذّت و خوشی او، در یک وضع و حال خاصّ، است.

واما نکته ی سوم اینکه همذات پنداری و احساس یگانگی با دیگری، فقط به مددِ اِعمالِ قوه ی تخیل پدید تواند آمد، شرط لازم، ولو نه کافی، رفتار درست اخلاقی با آن دیگری است. عالمان و محققان حوزه ی روانشناسی اخلاقی اتفاق نظر دارند که همذات پنداری با دیگری شرط لازم برای رفتار درست اخلاقی با اوست، یعنی اگر این همذات پنداری پدید نیاید رفتار درست اخلاقی انجام نخواهد یافت.

در قلمرو اخلاق هنجاری، "قاعده ی زرّین" نام گزاره ی اخلاقی ای است که میگوید:"بادیگران فقط چنان رفتار کن که میخواهی که در همان وضع و حال با تو رفتار شود." این قاعده، که مقتضی این است که با دیگران چنان رفتار کنیم که میخواهیم با ما رفتار شود، "مهمترین اصل اخلاقی[هنجاری]صوری- و شاید مهمترین قاعده ی زندگی است" و "احتمالاً دیرینه ترین قضیه ی اخلاقی که داری عموم[واستثنا نا پذیری] شاخصی است" و در همه ی ادیان و مذاهب جهان مورد تأیید و تأکید است. مهم و مبنایی بودن این قاعده به حدّی است که صاحبان مکاتب و نظریاتِ گونه گون در اخلاق هنجاری، علی رغم تفاوتها و اختلافات فراوان و عظیمی که با یکدیگر دارند، نه فقط هیچیک از آنان با این قاعده مخالفت نکرده است، بلکه همه ی آنان موافقت تامّ خود را با آن اعلام کرده اند و، ازاین بالاتر، هر یک مکتب و نظریه ی خود را تفسیر درست این قاعده قلمداد کرده است. به هر تقدیر،" قاعده ی زرّین با نگاهی سر و کار دارد که حتّا برای ابتدایی ترین نوع اخلاقی زیستی نیز ضروری تلقّی می شود؛ و آن نظرگاه این است که بکوشیم تا خود را در جای کسانی که اعمال ما بر آنان اثر مینهد قرار دهیم... این قاعده به مخاطبان خود حکم می کند که با دیگران با همان همدلی و حرمتی رفتار کنند که خودشان خوش دارند که با آن مواجه شوند و، مخصوصاً بر دیگران مصائبی وارد نیاورند که بیزارند از اینکه دیگران بر آنان وارد آورند" امّا واقعیت این است که هیچیک از ما در جای دیگری نیست و، بنابراین، برای اینکه"بکوشیم تا خود را درجای کسانی که اعمال ما بر آنان اثر مینهد قرار قرار دهیم" فقط می توانیم از نیروی تخیّل خود کمک بگیریم» (برگرفته با اختصار و گزینش از کتاب حدیث آرزومندی، مصطفی ملکیان، مقاله ی تخیّل آری، توهّم نه ص 207 تا 230)

«آلبرت شوایتزر، موسیقیدان، فیلسوف، مورخ، فیلسوف دین و پزشک فرانسوی چهل سال آخر عمر خود را در آفریقا به طبابت در میان قبایل آفریقایی گذراند. در آن زمان مناقشه های بزرگی بین روشنفکران پیش آمد. روشنفکران اروپا چندین بار اعلامیه های مشترکی خطاب به شوایتزر صادر کردند که فعالیت تو هم در جهت موسیقی دانی، هم در جهت فلسفه ورزی و هم در جهت پیشرفتی که در زیست شناسی کرده ای، در پاریس برای بشریت بسیار نافع تر است تا این که در آفریقا میان جزامیان طبابت کنی. (در آن زمان جزام در آفریقا اپیدمی بود.) سه اعلامیه ی جهانی روشنفکری بر ضد آلبرت شوایتزر صادر می شد اما او می گفت من احساس می کنم که این واقعیت است، آن ها یا واقعیت نیستند یا واقعیتِ دور هستند. وجدان اجازه نمی دهد که این مردم را ترک کنم و دست برنداشت. او در چند صفحه ای که در اواخر عمرش نوشت می گفت: " آن چه را بر قلمم جاری شده است فقط در فاصله ی چرت و خواب نوشته ام اما الان از این هم پشیمان هستم. در فاصله ی میان چرت و خواب هم می شد به کلبه ی یک آفریقایی سر کشید."به نظر می رسد نمی شود آلبرت شوایتزر را ملامت کرد، در قرن بیستم هم مادر ترزا بود که همین چند سال پیش فوت کرد. او از سن 19 تا سن 93 سالگی اروپا را رها کرد و به هندوستان رفت. اگر بشود گفت معجزه مصداق دارد، مصداق آن زندگی ترزاست. این که انسان بتواند با دو روسری و دو دست لباس و کیفی که با گونی بافته است زندگی کند، معجزه است. اخیراً گفته اند کل خرجی که خانم ترزا در سراسر زندگی داشته است، نزدیک به پنج هزار دلار بوده است. زندگی ترزا سراسر اعجاز است.» (مصطفی ملکیان، معنویت در نهج البلاغة)

«خدایا، توانایی ِ عشق به دیگری را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترین لحظات لذت زندگی ام، لحظاتی باشد كه بدون هیچ نوع چشمداشتی، خدمتی به همنوع ام می كنم.

خدایا، مرا از هر نوع نفرت و كینه ای كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهایی از نفرت و كینه، بتوانم دیگران را آنطور كه هستند، بپذیرم و دوست بدارم.»(فرازی از دعای مصطفی ملکیان)

 

****

 منابع:

حدیث آرزومندی، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ اول، 1389

دین، معنویت و روشنفکری دینی، سه گفتگوبا مصطفی ملکیان، نشرپایان، چاپ اول، 1387

راهی به رهایی، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ دوم، 1381

سنت و سکولاریسم؛ عبدالکریم سروش، محمدمجتهدشبستری،مصطفی ملکیان، محسن کدیور، نشر صراط، چاپ دوم،1382

مشتاقی ومهجوری، مصطفی ملکیان،  نشر نگاه معاصر، چاپ اول، 1385

مهر ماندگار، مصطفی ملکیان،  نشر نگاه معاصر، چاپ اول، 1385

www.manaviat.blogfa.com