تقدیم به آنان که مینویسند
با توام با تو ای قلم،
ای آشنای دیرین من،
میدانم خستهای از دو چیز: بیهودگی و دیوار
قلم اگر حس اثربخشی نکند، موج بیهودگی بر او یورش میبرد. از این رو، نوشتن، در خود شکستن است، زیرا واژگان، خیلی زودتر از ما میفهمند که برلبهی تیغ راه میروند
با این همه،
امّا در خلوت مهتاب و شبهای بی سایه، چشم به راهت میگشایم تا مگر از پس ستارهای که پنهان شدهای، بیرون بیایی. و تنهایی شبانه را در بزم واژگانی محزون و گریزپای، جشن بگیریم. در ساحل کویر پر تلاطم و بر خط افق دور دست، منتظرم تا شاید با تو لبریز از معنا شوم. در پایان کوچه و آغاز راه، کلمات کز کردهی ذهنم در گوشهای، همچون طفل سرگردان و گمگشته، دستهایم را رها نمیکنند.
آی قلم، چقدر دوست دارم گرمای آوازت را با دستانم احساس کنم. تو را که داشته باشم، در رودخانهی اسرار آمیز و خیالانگیز انتهای شب، روح مجروحم را شستشو خواهم داد و غمهایم را به دست نسیم میسپارم. این تو هستی که همیشه به ملاقات دردهای کهنهای می آیی که حلقوم آدمی را میفشارند. در لبخند نوازشگرت، آهسته و بی آنکه بشنوی، با آسمان زمزمه میکنم. از زبان تو با خودم سخن میگویم.
زید بن اسلم گفت: شبی امیرالمؤمنین عمر بن خطاب (رض) برای بررسی اوضاع مسلمانان در مدینه سرکشی میکرد من با وی بودم از مدینه بیرون رفتیم و در آن صحرا دیوار مخروبهای بود که در کنارش آتشی روشن بود. عمر مرا گفت: یا زید بیا آنجا شویم و بنگریم تا کیست که نیم شب آتشی افروخته است، رفتیم چون نزدیک رسیدیم زنی را دیدیم که دیگی کوچک «قابلمهای» بر سر آتش نهاده و دو بچه در کنارش خفتهاند و میگفت: خدای تعالی داد من از عمر بستاند که او سیر خورده و ما گرسنهایم. عمر که آن شنید مرا گفت یا زید این زن مشکلی دارد. تو اینجا باش تا من از حال او بپرسم. رفت و گفت: بدین نیم شب چه میپزی در این صحرا؟ گفت زنی درویشم و در مدینه سرای ملک ندارم و بر هیچ چیز قادر نیستم و از شرم آن که دو طفل من از گرسنگی بگریند و بانگ دارند و من چیزی ندارم که ایشان را سیر کنم و همسایگان بدانند که ایشان از جهت گرسنگی میگریند و من عاجز ماندهام، به اینجا بیرون آمدهام.
به بلندای قامتش سیاهپوش شده است!
شاهوی خوشقامت
هنوز عزادار فرهاد بود! که داغ فرزندان رشیدش دوباره بر دلش نشست.
چه مصیبتی!
چه جانکاه و تکان دهنده!
یاد آن صحابیای افتادم که تا فرمان جهاد را شنید، چند خرمایی که در دستش بود را رها کرد و عاشقانه لبیک گفت! چون نمیخواست یک دم هم تعلّل کند حتی به اندازه خوردن چند خرما.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
ساعت ٢ بعد از ظهر بود، همين كه سلام نماز ظهر را دادم، موبايلم زنگ خورد، يكى از دوستانم بود. با سراسیمگى گفت: «پدر كاك آرمان جعفرى فوت كرده است، مى خواهم به بيمارستان بروم، با خود گفتم شاید تو هم بيايى». من هم كه روز قبل احوال پدر كاك آرمان را از خودش جويا شده بودم، انتظار چنين خبرى را نداشتم؛ اما غافل از اينكه مرگ خبر نمیکند؛ ذکر «إنَّا لله و إنَّا إليه راجعون» را بر زبان آوردم و گفتم حتماً مى آيم.
وقتی با دوستم به بيمارستان توحيد و جلو درب سردخانه رسيدم، با صحنهى بسيار عجيبى مواجه شدم. خانمى از اقوام متوفّى با صداى بلند به همه مى گفت: «به خاطر خدا از هم فاصله بگيريد، نزديك هم نشويد كه مصيبت دوچندان نشود». برخلاف معمول كه بستگان متوفّى در چنين حالاتى دوست دارند همديگر را در آغوش بگيرند تا از درد و آلامشان كاسته شود؛ اینک كسى جرأت نزديك شدن به دیگری را نداشت.
بر فراز لهیب شرارههای درد
که در شریان سبز درخت
چنگ انداختهاند
بالهای معصوم و روشنت را گرداگرد قداست پدران بلوط
و مادران ارغوان و ختمی و لالههای واژگونش بگستران
ققنوس شو
تا برای همیشهی تاریخ
داستان راز چشمهای شوکا و کبک و تیهویش
که شمارش نفسهای محبوس در سینهات را تا دقیقهی آخر گریستند
قصهی شبانهی «روڵە»های کورد شود
با حکمت الهی انتخاب میشوی برای موجود شدن، موجودی به نام انسان و در نتیجه رفتار سهلانگارانهی جد نخستینات، باید راهی کهکشان راه شیری، منظومهی شمسی و کرهی خاکی شوی؛ در این کره پهناور نیز قسمتات مرزنشینی میشود؛ مرزی در یک تقاطع هویتی-سیاسی؛ زمانی سرزمینت رزمگاه هخامنشیان و رومیان، زمانی پیکارگاه ساسانیان و عربهای مسلمان، زمانی صحنه کشاکش خوارزمشاهيان و خلافت عباسی، زمانی رزمگاه مغولان و عباسیان، سپس میدان همستیزی ایلخانان و ممالیک و زمانی سنگ آسیاب صفویه و عثمانی و افشاریه و عثمانی میشوی و امنیت و معیشت و جان و نانت در آتش نزاع میسوزد و به علّت تفاوت هویّتی، از هر دو سو مورد بدگمانی و گاه هدف خشم انتقامی قرار میگیری!
در آستانهی سپری شدن سیوسوّمین سالگرد بمباران شیمیایی سردشت، مناسب است بر ضرورت رسالت كار مدنی شهروندان سردشتی، تأكيدی مجدّد داشت.
ما وارثان بمباران شیمیایی سردشت بیش از هر چیز نیازمند درک رسالت و مسؤولیت اجتماعیمان در قالب تشکّلها و نهادهای مدنی خودجوش هستیم و البتّه این مهمّ هرگز با نهادهای دولت ساخت(سدن) و یا نهادهای محافظهکار و بیاثر محقّق نمیشود.
آنچه که به زندگی آدمی معنا میبخشد، بیرون آمدن از پیلهی تنهایی و حضور تٲثیرگذار در عرصهی اجتماعی است که باید از درون ریشه بدواند وگرنه هرگز نمیتواند از بیرون بر آدمی دیکته شود.
اساساً انسان به عنوان یک موجود مدنیالطّبع همزاد با جامعهی مدنی است و زندگیاش بدون زیست اجتماعی محقّق نمیگردد
امروز شنبه ٧تیرماە ١٣٩٩ سالگرد فاجعهی قرن ۲۰ یعنی بمباران شیمیایی شهری کوچک و محروم و مظلوم، شهر تاولزدهی «سردشت» است.
این شهر، ۳۳ سال پیش همانند این روزهای کرونایی، با هجوم سلاحهای مرگبار کشتار جمعی رژیمی خونخوار و دیکتاتور، یعنی رژیم بعث عراق به خاک و خون کشیده شد و ریهها و شُشهای هزاران زن و مرد این شهر به میکروبهای شیمیایی و گازهای خردل آلوده شد و هنوز هم صدای خشخش ریههای آنان را کسی جز مردم این شهر نمیشنود.
این روزها، که شیوع ویروس کرونا، سر و صدایی در عالم بهپا کرده و لحظه به لحظه، اخبار آن در رسانههای جهان با دقّتی بسیار منتشر میشود، دقیقاً شهر سردشت، ۳۳ سال پیش اجباراً میزبانِ مهمانی ناخوانده از همین نوع بود، که شباهتی عجیب به این ویروس داشت.
پرهیزگاری صفت صالحان و پارسایان است و انسان با رعایت تقوای الهی، بهویژه اگر حاکمان با این صفت آراسته باشند از مقرّبان و همنشینان انبیاء، شهدا و شایستگان خواهد شد.
خداوند متعال در آیهی 4 سورهی طلاق میفرماید: ﴿وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْرًا﴾
«هرکس از خدا پروا داشته باشد خداوند کارها را بر او آسان میکند. (مشقّت و سختیها را در مسیر حرکتش بر او آسان میکند)»
این آیه بر پرهیزگاری انسانها دلالت میکند و خطاب آن عام است یعنی هرکس از خدا پروا کند خداوند کارها را برایش آسان میکند.
هر انسانی در انجام کارهای روزمره به نیّت و اقدام نیازمند است حال این نیّت یا براساس وجدان، اخلاق و قانون میباشد و یا بر مبنای عقیدهای الهی است که زیربنای تمام موارد است.
گاهی در زندگى انسانها اتّفاقاتی رُخ مىدهد كه نمىتوان آنها را به راحتی فراموش كرد. خوب به یاد دارم كه سنّم كمتر از ١٠ سال بود، در كوچهى محلّهى قدیمى مان با بچّهها مشغول بازى بودیم. در اوج هیجان بازى، شخصى كه هنوز محاسن جوانىاش كامل نشده بود، با مهربانى هرچه تمامتَر صدایمان كرد و از ما خواست كه بعد از بازى به مسجد رفته و در كلاسهاى قرآن فصل تابستان شركت كنیم؛ بسیارى از بچّهها ایشان را مسخره كرده و با بىتفاوتى بازى خود را ادامه دادند؛ امّا بعد از بازى، من و چند نَفَر از بچّهها به مسجد رفته و با خیل عظیمى از همسن و سالهاى خود روبرو شدیم که به دعوت ایشان به مسجد آمده بودند.
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل