نیچه در قطعه معروف «دیوانه» از كتاب سوم حكمت شادان (ترجمه جمال آلاحمد، سعید كامران، حامد فولادوند) داستان دیوانهای را مطرح میكند كه با چراغی در روز روشن به دنبال خدا بود و مدام فریاد میزد: خدا را میجویم! و جمعیت مردم به او میخندیدند، زیرا معنای حرف دیوانه را نمیفهمیدند. اما دیوانه اعلامیه خود را بیان كرد تا توضیح دهد كه انسانها - اعم از دیندار نااهل و بیدین - خدا را از زندگی خویش حذف كردهاند و اینك شب تاریك فرا رسیده است؛ خدا نماد هر چیز و هر امر فرای حس و طبیعت هست كه اساس عالم و هستی است.
بیبنیانی و بیبنیادی زندگی بشرِ بدونِ خدا
اینكه نیت اصلی نیچه از طرح این مطلب كه در چند جای دیگر هم بدان اشاره داشته چه بوده یا اینكه آیا نگاه منفی یا مثبت به مساله فوق داشته اصلا مورد بحث ما نیست؛ ولی در این مجال نتایج منفی حذف خدا از زندگی انسان مدرن را بیان میكنیم كه تا حد زیاد در نگاه منفی نیچه به مساله هم موجود بوده و آن بیبنیانی و بیبنیادی زندگی بشر است كه بعد از فقدان خدا باید به فكر بنیادی جدید باشد كه بتواند جای خدا را بگیرد و آن بنیاد، خود انسان است كه با كنار گذاشتن خدا نقش خدا را بازی خواهد كرد. البته اصل بحث بسیار پیچیده است و اینكه خدا را چگونه تعریف و بعد اثبات كنیم یكی از موضوعات و معضلات اصلی بشر از گذشته تاكنون بوده و باز مورد نظر این نوشته مختصر نیست، بلكه بحث این نوشته صرفا این است كه با پذیرش خدا به مثابه قدرت لایزال و برترِ هستی كه جهان را با هدف و غایت خاصی آفریده و انسانها را به راستی و درستی دعوت كرده و ادیان را نیز جانپناهی برای انسان قرار داده تا در عالم خاكی بتواند راه روشن را پیدا كند و نماینده شایسته خدا در زمین باشد، نفی او چه تبعاتی میتواند داشته باشد؟
پیشینه باور به مبدا برترِ متعالی
باور به یك مبدا متعالی و برتر از انسان در ادیان ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت، اسلام) و ادیان غیرابراهیمی (مهر و زرتشت، بودیسم، هندوئیسم و...) خود را متبلور ساخت و تاریخی برای انسان پدید آورد كه در آن، انسانها امور خود را تابع وجود امر برینی به نام خدا یا یهوه یا مزدا یا تائو و غیره قرار دادند و زندگی و جامعه خود را سامان بخشیدند و سپس قلمرو عقیدتی به وجود آورده و به جنگ سخت علیه همدیگر اقدام كردند.
در تاریخ جهان، جنگهای عقیدتی سابقه زیاد و عجیبی دارند و متاسفانه انسانها به نام خدا و نه بر اساس آیین راستین خدا كه در پی آرامش و آسایش و هدایت بشر است، جنگهای خونینی به راه انداختند و انسانهای زیادی كشته شدند تا ثابت شود كه تفسیر غلط انسانها از خدا و فرآیند عقیده و هدایت، چه شرهای بزرگی را تولید كرده و مصداق بارز شكواییهای بوده كه فرشتگان در هنگام خلقت انسان خطاب به درگاه الهی روا داشتند و گفتند انسان بسیار فاسد و خونریز است (بقره: 30) . وانگهی خداوند فرشتگان را انذار داد كه به اسرار این خلقت آگاه نیستند. نیچه نیز معتقد بود فقدانِ خدا بیشتر در كلیساها اتفاق افتاده است. در هر حال و در پی این خلقت، تاریخ همواره صحنه جنگ دو گروه خیر و شر بوده و این جنگ هنوز ادامه دارد و بسیاری مكاتب و فرهنگها فرجام نهایی آن را كه پیروزی خیر است در آخرالزمان دانستهاند.
شكلگیری نهضت پروتستانتیسم
حال برگردیم به دورانی كه تحولات بزرگی در اروپای قرن شانزدهم میلادی رخ داد و نهضت پروتستانتیسم توسط برخی شاهزادههای آلمانی شكل گرفت و در طی آن واسطگی كشیشان در امر دین تضعیف و خود كتاب مقدس مرجع اصلی تعالیم دینی مسیحیت شمرده شد و هر فرد مسیحی خود یك كشیش لحاظ شد كه میتواند مستقیما به كتاب مقدس رجوع كند و آن را بفهمد و تفسیر كند. این جریان خود زمینهای شد تا در تحولات شگرف بعدی یعنی انقلاب علمی و رنسانس فرهنگی در قرن هفدهم، پروژه خودبنیادی انسان هر چه بیشتر تقویت شود تا در قرن هجدهم و عصر روشنگری (عصر عقل) هسته اصلی تحولات یعنی مدرنیته شكل بگیرد. در این تاریخ یهودیت در قلب فرهنگ مسیحیت به دنبال سرزمین بود و سرزمینهای اسلامی نیز در خواب غفلت و عسرت یا درگیر تعصبات و باورهای بیهوده و نبردهای داخلی بودند.
مدرنیته و افسونزدایی از ذات جهان
مدرنیته به مثابه دوران اوج اقتدار علمی و فكری انسان كه با تكیه بر عقل خودبنیاد و شعار آزادی و رفاه انسان شكل گرفت، چندین پدیده مهم را در دل خود پدید آورد كه از آن جمله افسونزدایی (disenchantment) یا تقدسزدایی از ذات جهان و حقیقت و زندگی بود و هر آنچه مربوط به حوزه فراتر از جهان مادی بود را تحت عناوینی همچون متافیزیك، مذهب، راز یا امر ماورایی كنار گذاشت و تنها حقیقت موجود را انسان و قدرت عقل و دانش او دانست كه اینبار بدون توسل به نیروهای معنوی و مذهبی و غیرمادی ادامه حیات میدهد و انسان پادشاه هستی میشود. ابزار او نیز چنانكه گفته شد عقل و دانش بود و با رانه قدرت پیش میرفت و با هدف آزادی و رفاه انسان تلاش كرد تا بهشت موعود یا سعادت نهایی را در همین جهان و بدون توجه به هیچ نیروی معنوی و مینوی فراهم كند.
اخلاق به جای دین
نفی متافیزیك و به تبع آن نهضت اصلاحات دینی كه زمینه نوعی سكولاریسم یا كنار گذاشتن مذهب از حوزه عمومی و اجتماعی و سیاسی و گسیل آن به حوزه فردی و شخصی را فراهم كرد، باعث شد جا برای اخلاق باز شود و اخلاق جای دین را بگیرد. اخلاق نامشروط كانتی كه خودایستا و مبتنی بر قواعد پیشینی عقل خودبنیاد بود، تعریف جدیدی از انسان ارایه داد كه طی آن انسان از طریق اصول عقل محض كه تجلی اراده خیر بود، مكلف به رفتار اخلاقی بود و این اصول چند چیز از جمله اختیار انسان و سپس غایت بودنش برای امر اخلاقی و اصلا هر چیز دیگری را ضمانت میكرد. البته باید توجه داشت كه این اصول كلی و ضروری بودند و انسان ولو با اراده و اختیار خود مكلف بود در هر رفتار اخلاقی، مواردی همچون كلیت و ضرورت آن و نیز غایت بودن انسان را لحاظ كند. در هر حال این اخلاق كاملا عقلانی بود ولی عقل آن امر قدسی و مینوی نبود بلكه نشات یافته از درون خود انسان بود و در حكم وجدان و ندایی بود كه انسان را در وضعیت بیمذهبی و بدون هیچ احساس تعلق به جهان فوق مادی و لاهوتی تابع فعل خیر میكرد؛ یعنی خوب بودن در ناسوت بدون هیچ توجهی به لاهوت. در این صورت آن همه زحمتی كه انواع مختلف دستگاههای بشرنهاد دینی پدید آورده بودند و به خاطرش انگیزاسیون (تفتیش عقاید) تشكیل داده و همدیگر را قلع و قمع كرده یا آزادی و خوشی انسان را از وی گرفته بودند نیز رفع میشد. این بالاترین دكترین مدرنیته بود كه تحقق یافت و قرار شد بهشت موعود زمینی با میزان بالای رفاه و خوشی و صلح و آرامش تحقق یابد. ولی مگر نه اینكه در این دوران جدید هم باز نوع انسان بود كه باید بازیگر صحنه میشد؟ همان انسان عصر مذهب و دین باز اكنون در عصر مدرنیته و چشمپوشی از نقش امر مینوی قرار بود یكهتازی كند و آیا خلق و خوی انسان نیز تغییر كرد و انسان مدرن از خونریزی غافل شد؟ اگر مدرنیته با شعار رفاه و صلح آمده بود آیا دین نیز چیزی جز این گفته بود؟ آیا همان انسانی كه از مبانی دین سوءاستفاده كرد قادر نبود مبانی دولت مدرن و لیبرالیسم و جهان آزاد را نیز مورد سوءاستفاده خود قرار دهد؟ پاسخ این سوال تاملبرانگیز است و مجال دیگری میطلبد، اما به گواه تاریخ، قرن هجدهم یا عصر روشنگری چنان در عقلانیت جدید فرو رفت و همه حوزهها را به عقل فروكاست كه لاجرم بسیاری از امورات زندگی بشر به راحتی نادیده گرفته شد و همین خود زمینه ظهور اعتراضات رمانتیك قرن نوزده از شوپنهاور و كییركگور گرفته تا ماركس و نیچه و دیگران را فراهم كرد.
پیشبینی نیچه از آینده انسان
دیوانه نیچه دقیقا در این برهه سربرمیآورد و انذار میدهد كه آیا انسانیت متوجه هست كه با حذف خدا یا بنیاد متقن هستی چه بلایی سر خود آورده است؟ و البته پشیمان میشود و میگوید هنوز انسان به چنین آگاهی نرسیده و زمان لازم هست تا انسان بفهمد این بیبنیادی چه معنایی خواهد داشت! آشوبهای قرن نوزده و فعالیتهای استعماری اروپا برای رسیدن به بهترین منابع جهان و سلطه گسترده بر قلمرو كشورهای دیگر و از سوی دیگر سهمخواهی گروههای مختلف انسانها اعم از فقیر و كارگر و زنان و رنگینپوستان و استعمارشدگان و به تعبیری، «دیگریها» و «بیگانههای» تمدن جدید، تصویر آن بهشت موعود مدرن را مغشوش كرد و به انسانها فهماند كه اگر از آن بهشت برین ادیان گذشتند، بهشت برین انسانی نیز چنگی به دل نزد و خود جهنمی برای انسان شد كه در آن بعدها انواع جنگهای شرارتبار رخ داد كه اینبار مجهز به سلاحهای جدید و كشندهتر بودند و جمعیت كثیری از انسانها در قرن بیستم بر اثر این سلاحها كشته شدند و هنوز هم در حال كشته شدن هستند. قربانیان جنگ روزبهروز بیشتر میشوند و در این میان كشته شدن كودكان از همه غمانگیزتر هست. اكنون نیز انسانها برای قدرت و منابع بیشتر به جان هم افتادهاند و آنچه همه دولتها را به پیش میراند قدرت و ابراز وجود در جهان جدیدتر هست كه حتی از آن بنیانهای عقلانی مدرنیته هم دورتر شده و به نوعی آنارشیسم و بیمعنایی كامل رسیده است، زیرا عقلانیت مدرن نیز چنان تعصب و سختگیری نشان داد كه خیلی زود مخالفانش در خود اروپا سربرآوردند و هر یك حامی بخشی از امورات از دست رفته خود همچون دین و تاریخ و هنر و ادبیات و مهمتر از همه انسان شدند.
اكنون دنیای جدید به دو بخش تقسیم شده است:
1- جریانهای پسامدرن كه هم از مدرنیته خسته شدهاند و هم قبلا از همه پیشینههای كلاسیك آن اعم از دوران قرون وسطی و مسیحیت و رنسانس و روشنگری بریده بودند و هر از گاهی به نوستالژی جهان باستان یا یونان قدیم روی میآورند و هیچ چیز معناداری را در تاریخ گذشته خود نمییابند.
2- جریان مقابل آنها نیز كسانی هستند كه همچنان از حوزه دین و سنت طرفداری میكنند و معتقدند كه دین و مذهب یا حتی عرفان همچنان در جهان پس از مدرنیته میتواند نقش خود را ایفا كند كه خدا نمرده و زنده است. حال یا این خدا، خدای ادیان ابراهیمی است كه میتواند از طریق حكومتهای دینی تاثیرگذار باشد یا خدای شخصی است كه میتواند هر لحظه عامل انذار و تربیت و امیدواری فرد دیندار شود. اما وضعیت جهان كنونی كه از نظر پیشرفت علمی و تكنولوژیكی روزبهروز مهیبتر و قویتر میشود بسیار پیچیدهتر شده است و میشل فوكو و نظریهپردازان پس از او تا حد زیاد درست گفتهاند كه نیروی اصلی همه فعالیتهای مختلف بشر در دنیای جدید عبارت از بازی سلطه و قدرت است و جهان جدید با سلاحها و تكنولوژیهای جدید به چیزی جز سلطه و اقتدار نمیاندیشد.
خورشیدی در شب تاریك
آری! انسان همان انسان است كه خداوند در موردش فرمود دچار خسران و زیادهخواه و ظلوم و جهول است. اما در مقابل، تصویر دیگری نیز از انسان ارایه داد كه تجلی رحمت و خیر بود و دستش به صلح بود و سینهاش از رنج انسان تنگ میشد و آغوشش برای نوع انسان گشاده بود. آری! تاریخ انسان پر از جنگ و خونریزی و توحش و قتل و كشتار و ظلم و زورگویی است، اما این تمام ماجرا نیست و انسان وجهی دیگر دارد كه وجهالله است و رو به سوی خداست و همچون خورشید در شب تاریك میدرخشد و اگر آن نور را انسان در خود بیابد به سوی خورشید تابان حركت خواهد كرد و آن روشنترین لحظه در تاریكترین شب است! زیرا انسان به بنیاد و نور احتیاج دارد. این سرشت تعالیم انبیاست كه انسان جریدهای از نور است و به منبع لایزال الهی متصل است و حكمت خسروانی و بسیاری مكاتب شرقی به شیوه خود آن را مورد تایید و تاكید قرار دادهاند و اگر به تاریخ فقط از بعد جنگ و وحشت و خونریزی نگاه كنیم آن را نخواهیم یافت، بلكه باید تاریخ را دوباره مرور كنیم یا تاریخ مقدس و به تعبیر هانری كربن فراتاریخ را ببینیم و با انسانهای بزرگ و قدسی در ادیان مختلف مواجهه یابیم تا بدانیم كه انسانیت ظرفیتهای بهتری هم داشته و دارد و زمینه حیات او فقط جنگ و سهمخواهی و زورگویی نیست. به تعبیر كسانی مثل هایدگر تاریخ وجودی انسان را دریابیم كه همه چیز از درون و از اگزیستانس (هستی) او سرچشمه میگیرد و طبیعت دشمن بشر نیست، بلكه در درون او است و این موجود طغیانگر بخشی از جریان وجود است و حالا كه خدایی هست ... كه بدین معنی است كه انسان حق ندارد در حق انسانها و موجودات دیگر زیادهروی كند! وانگهی وضعیت كنونی بشر نشان میدهد كه اگر خدا در زندگی این جهان نباشد، دنیا به جایی بسیار بدتر تبدیل و جنگها مهیبتر خواهند شد و همه در معرض نابودی قرار خواهند گرفت و دنیا در دست زورگویان و جنگطلبان و زیادهخواهان خواهد افتاد و نباید گذاشت كه چنین شود. اما چگونه؟ این سختترین سوال كنونی بشر است، زیرا در دنیای جدید و جهان كنونی انسانها نشان دادهاند كه چه محور آنها خدا باشد چه انسان، در هر حال آلوده و مشوّب به قدرت هستند و با رانه قدرت عمل میكنند، زیرا عرصه سیاست، عرصه قدرت و نبرد است و صلح و دوستی فقط در راستای منافع معنا دارد. این وضعیت به قدری شرمآور و زشت است كه حتی دوران جنگ سرد نیز معنای خود را از دست داده و به نبردهای احمقانه از تهاجم فكری و فرهنگی گرفته تا حملات سایبریك و خرابكاریهای سیستمی یا پروپاگاندای رسانهای تبدیل شده و اینبار جنگها كه هنوز به عرصه میدان واقعی نرسیدهاند، در جایی دیگر دنبال میشوند و اگر هم واقعی شوند، جنگهای خانمانسوز هستهای خواهند بود.
لویاتانِ غرب و تقویت صهیونیسم
جهان استعماری غرب از تمام توان و قدرت خود بهره میبرد تا منِ اقتدارگرای خود را هر روز بیشتر تغذیه كند و لویاتان (غول بزرگ) عظیمی شده كه هر آن در حال بلعیدن دنیاست و با تقویت صهیونیسم در تلاش هست تا عقدههای فكری و ادیپی خود را دنبال كند و در برابرش جریان بزرگ دیگری قرار دارد كه از استعمار و استثمار او گریزان است و به دنبال ایجاد هویت جدیدی در جهان است. آیا جنگ غرب و این «دیگری» جنگ خیر و شر است؟ اكنون مجال این پاسخگویی نیست. بحث اما این است كه این «دیگری» در عرصه امتحان سختی قرار گرفته است! زیرا بازی قدرت شوخیبردار نیست و این «دیگری» بسیار كار صعبی در پیش دارد تا بتواند مدعی آلترناتیو (جایگزین) برای تمدن جدید باشد. لبّ كلام اینكه وضعیت داخلی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی كشورهای اسلامی به مثابه دیگری آزاردهنده غرب، بسیار بغرنج و پیچیده است. درگیریهای عقیدتی و سیاسی ناشی از تعصبات مذهبی یا منافع فرقهای و نیز دكترین بغرنج خودكفایی در جهانی كه توسط تمدن جدید احاطه شده و یكپارچه است و با قوانین حداكثری سرمایهداری غربی اداره میشود، همگی كار آنها را سخت كرده یا باید وابستگی همراه با انقیاد داشته باشند یا وابستگی آگاهانه داشته باشند یا عدم وابستگی و استقلال كامل را در پیش بگیرند كه همه این گزینهها رنجآور و رمانتیك هستند، زیرا یكی از مشكلات اساسی این كشورها نابرابری داخلی و بیعدالتی و فقر و تورم و رانتخواری است و نیاز شدید به اصلاحات اخلاقی و ساختاری دارند.
فاجعه نسلكشی در غزّه
نسلكشی وحشیانه صهیونیستها در غزه كه با كمك و حمایت تروییكای اروپایی و امریكا صورت میگیرد مصداق بارز اقتدارگرایی و بیخدایی ناشی از مدرنیته است و اینها همچون هیولایی به جان بشریت افتادهاند و بدتر اینكه زیربنای اصلی این لویاتان عظیم، دین و مذهب است كه به دنبال احیای شهر خدا و سرزمین موعود برای یهودیان ثروتمند و باهوش است تا از قِبل آن تروییكای اروپایی نیز امنیت دروغین خود را ضمانت نماید غافل از اینكه خود متفكران پست مدرن اروپایی دل و روده این لویاتان را بیرون ریخته و اصطلاحا آن را دیكانستراكت (اوراق) كردهاند و گویا راه را نشان دادهاند و آشوب «دیگریها» و خرابكاریهای آنها و شلیك گاه و بیگاه آنها علیه این لویاتان دور از انتظار نبوده و نخواهد بود. این یعنی وضعیت آشفتگی، دایمی است و همه شهروندان جهان اعم از خاورمیانه یا غیر آن را نیز در بر خواهد گرفت و این وضعیت، وضعیت جنگ است؛ وضعیت معروف هابزی؛ یعنی انسان گرگ انسان است. اما در سوی دیگر ماجرا وضعیت خود كشورهای اسلامی و دیگریهای آزاردهنده غرب است كه هنوز به خودآگاهی سالم و سلیم نرسیدهاند و متاسفانه خود در بازی قدرت جدید سهیم شده و قادر نیستند تا جلوی خونریزی را بگیرند، زیرا نه حق وتو دارند و نه میتوانند با همدیگر صلح پایدار كنند تا بتوانند مثلا برای غرب تهدیدی جدی به شمار روند یا آن را مهار كنند. همچنین اختلافات عقیدتی و مذهبی اجازه صلح پایدار و حتی اتحادی - ولو صوری - در برابر غرب را به آنها نمیدهد و متاسفانه همین توافق صلح اخیر در غزه هم بدون دخالت آنها صورت گرفت، زیرا طرف مقابل چون حداكثر منافع خود را در میان میبیند، آتشبس موقت را هم از نظر دور نمیدارد. این وضعیت كنونی جهان است كه همین قدر ناامیدكننده و طغیانگر است! حال اندیشه خداباوری در جهان جدید چه نقشی میتواند ایفا كند؟ بدبختانه باید پرسید كدام یك از انواع باورها به خدا؟ باور به خدای چه كسی یا چه كسانی؟ باور به خدای بوداییان و برهماییان كه خدای غیرشخصی است و اینها هم كم خونریزی و كشتار در تاریخ خود نداشتهاند! باور به خدای ادیان سامی كه تاریخ جنگهایشان بس سترگ است؟! یا باور به خدای پسامدرنها كه عشق محض و قربانی برای رنجهای انسان است؟ این باور به خدا كجاست كه فلاسفه بزرگی مثل كانت گفتند عقل قادر به شناخت او نیست و فقط برهان اخلاقی به او راهی مییابد و متفكرانی مثل كییركگور و شلایرماخر اعتراض كردند كه آیا چون عقل قادر به اثبات خدا نیست پس یعنی خدا وجود ندارد؟ و او را در نهاد آدمی جستوجو كردهاند و در عشق و در فردیتی تاریك كه میل به روشنایی دارد و روشنایی ساحت خداست؟! آیا در بحران كنونی انسان كه بحران بنیاد و ریشه است و معنویت به پستویی رفته و خدا یا مبنای تئوری جنگ توسط انسان شده یا كلا به فراموشی سپرده شده است، بازگشت به خدا و امر مینوی میتواند اصلا مطرح باشد؟ پاسخ را یا میتوان به نحوی كاملا پراگماتیستی و فایدهباورانه داد و گفت كه به هر حال دینداری ولو فاسد از بیدینی بهتر است و اعتقاد به خدا از بیخدایی متقاعدكنندهتر است یا فارغ از براهین الهیاتی و فلسفی و اخلاقی برای خدا، از درون یك انسان ضعیف و ظلوم و جهول و در خسران فریاد زد كه خداوند خود خالق هستی است و اساس هستی است و اگر همه راهها واقعا به سوی او باشد او خود چراغ راه و نجاتبخش خواهد بود و اگر سیاست عرصهای شده كه حتی علیه خدا و ساحت متعالی او طغیان كرده ولو به اسم خدا و اگر نمیتوان عرصه سیاست را با نام خدا تطهیر و تربیت كرد، اما خدا همچنان زنده است و فروغ روشن حیات انسان است و او است كه هم میتواند مانع ظلم و طغیان انسان و هم عامل صلحجویی و عدالتخواهی او باشد. چنانكه فیلسوف محبوب پسامدرنها مارتین هایدگر هم در یكی از آخرین مصاحبههای خود اشاره كرد كه شاید تنها خدایی بتواند باز ما را نجات دهد (مصاحبه با اشپیگل، ترجمه میلاد نوری) و اینچنین است كه او خود فرمود: {ولِلهِ الْمشْرِقُ والْمغْرِبُ فأینما تُولُّوا فثم وجْهُالله إِنالله واسِعٌ علِیمٌ }؛ «مشرق و مغرب هر دو ملك خداست، پس به هر طرف روی كنید به سوی خدا روی آوردهاید كه خدا (به همه جا) محیط و (به هر چیز) داناست» (بقره: 115) .
نظرات