چه زیباست صدای پای باران
 زمانی که ترنم، هم نشین گرم او باشد...
ولیکن نم‌نم باران، هیایوی زمان بچگی‌هایم را به خواب و خیالی محض مبدل ساخته است، شده آغوش گرم ابرهای تیز و غرنده تمام بادهای سرد و توخالی.
 شدم حیران و سرگشته‌ی آن لطف خداوندی... خداوندگار من با آن همه لطف و کرم، دست نیازی را به درگاه خودش می‌پروراند و می‌دانم که این رحمت نباریدن دلیلی سخت واضح و عیان دارد. بگویم داستانی دلنشین از نوجوانی که خدا رؤیای چشمانش شده بود... 
شبی یک نوجوان از کوچه‌ی غم به دنبال ره رنگین کمان بود...
 میان واژه‌های ساکت عشق، نگاهش غوطه ور در آسمان بود...
 صدایش سخت می‌لرزید؛ اما سکوتش آسمان را بی امان کرد.
 نگاهش تیرگی را می‌پرستید... ولی آن دیدگان بی فروغش تمنای خدای مهربان کرد... 
امیدش در ورای ناامیدی فقط دیدار معبود زمان شد.
خسته بود...
خسته از آدمک‌ها که رنگ قلبشان خاکستری بود...
 هنرمندی به رنگ تیره بودند تمام کارشان در طول هستی خزان قلب شخص دیگری بود.
 شروعی کرد با اشکی بلورین...: 
خداوندا تو بودی از ازل با دیده‌ی من...
 درون پرده عهد عشق بستی... 
تو بودی در اتاق خالی دل...
 شبانگاهان به کنجی می‌نشستی.
 غرور قلبمان را می شکستی... 
ببار تا قطره‌ی باران مهرت، غبار زخم دل‌ها را بشوید
 و خشکی کوله بارش را ببندد
 و راه تیرگی‌ها را بجوید...
 سحر بود و جهان کهنه‌ی غم...
 به سوی صبح روشن در سفر بود. و شاید حس تلخ ناله‌ها را به آغوش فراموشی سپردن در سحر بود.
 سحر بود و صدای پای باران معمای وجودی مهربان شد. میان فرش آبی رنگ خوبی، خدا معنای پیدای نهان شد همان شخصی که سوگند خودش را تمام زندگانی با خدا کرد، ولی آن‌ها مرا از یاد بردند الف یعنی امید زندگی را به اعماق فراموشی سپردند.
 خدا احساس یأس مبهمی بود؛ دلیلی بر غروب قصه‌ها شد.
 خدا احساس یأس مبهمی بود میان خنده ها گمنام می‌شد.
 درون نغمه‌های دفتر عشق، فقط نقشش جناس تام می شد.