دخترم به دستهایش کرم میزند؛
بوی عطر کرم میپیچد در فضا و چنگ میاندازد درون فکرم؛ در روحم.
خاطراتی ذر ذهنم تاب میخورند و هجوم میآورند و بی هوا پر از بغضم میکنند
به یاد دست ها و صورتهای ترک خورده و سوخته شده از سرما میافتم.
صورتهایی که از وحشت برافروخته شدهاند
سرد و خشک و بی روح بودند
با تبخالهایی بر لب و زخمهایی بر پیشانی و گونهها
چه روزهای سختی بود...
چه روزهای سردی بود...
چقدر تنها...
مصیبت زده و بی پروا بودیم
و چقدر محتاج
زندگیمان لنگ یک کرم مرطوب کنندهی دست بود!
دستهایمان به قدری از سرما و آب ناسالم آسیب دیده بود که برای مدتها آثارش باقی ماند.
نمیدانم چقدر طول کشید که این دستها و صورتهای ترک خورده و وحشت زده از زلزله خوب شدند!
اما بعضی چیزها هرگز فراموش نمیشوند
نه نمیخواهم از هراس سنگین زلزله و مرگهای پی درپیای که در کوچهها خود را دواند و عواقب نا خوشایند روزهای بعدش حرفی بزنم.
میخواهم از کرمهای مرطوب کنندهایی که به دستمان رسید حرف بزنم: هنوز خیلی از ما از این کرمها در خانه داریم
از این یادگاریهای کوچک و بزرگ همه داریم
به راستی که باید تا ابد در خاطرمان بمانند
اگر معجزه و مهربانی خداوند نبود که در دل غریبهها دمیده شد پس این حس هم دوستی چه بود
کجای تاریخ لنگهاش را ثبت کردند؟
کجا؟
اگر قدرت بی انتهای پروردگار نبود که بر دلها گردهی مهربانی فشاند پس این دریای مواج از عطوفت چه بود؟
نظرات