سال قبل دانش آموز پایه‌ی اول دبیرستان بودم. مثل خیلی از بچه‌ها و دوستانم هر كاری می‌كردیم و به همه چیز می‌رسیدیم الا درس. از قدم زدن‌های فراوان در كوچه و خیابان تا انواع بازی‌ها و سرگرمی‌های دیگر. موقعی كه بحث درس و مدرسه می‌شد، مثل پتكی بود كه می‌خورد تو كله‌ام. معدل درس‌هایم در حدود 13 بود و معمولاً تو چند تا از درسهایم نیز می‌افتادم. با این وجود خیلی از مواقع پیش می‌اومد كه فكرهای بكری به ذهنم خطور می‌كرد. به كارهای اكتشافی و تازه و طرح‌های نو علاقه داشتم. گاهی مواقع تو ذهنم دستگاههایی الكتریكی می‌ساختم. تو رویای خودم سفرهایی طولانی داشتم. اما هر موقع به خودم می‌اومدم می‌فهمیدم كه فاصله با واقعیت خیلی زیاده. تازه جرات نمیكردم حتی فكر‌هام رو پیش نزدیكترین كسانم مطرح كنم. با زندگی به همین صورت كنار اومده بودم هر چند از ته دل از وضعم راضی نبودم.

یه بار یكی از فكرهام عملی شد. یه لامپ برقی ساختم كه با كنترل از راه دور روشن و خاموش می‌شد. تصمیم گرفتم ببرمش مدرسه. معاون مدرسه آقای شكارچی از كارم خوشش اومد. چند تا از دبیرهای دیگه هم به من لبخندی نشون دادن. یه روز با پیشنهاد یكی از دبیرهام مدیر مدرسه سر صف از كارم بحث كرد. واكنش بچه‌ها به حدی عجیب بود و مسخرم كردن كه با خودم می‌گفتم كاش اصلا ازش حرف نمی‌زدم. این بار هم نا امید شدم. و به همون روال عادی بازگشتم.

امتحانات آخر سال 90 رو كه تموم كردیم دیدم توی سه تا از درسام نمره‌ی قبولی رو نگرفتم. جالب اینجا بود كه خیلی شانس می‌آوردم چون توی درسهای دیگه‌ام هم  خوندنم به اون صورت نبود كه بتونم نمره‌ی قبولی بگیرم. یادتونه گفتم خیلی كارهای دیگه هم میكردم آره شبها به كلاس تمرین ووشو می‌رفتیم. اون قدر بهم فشار اومده بود در حین تمرین، بدون اینكه بدونم پام ترك برداشته بود. بعد از مراجعه به پزشك برام حدود 15 روز استراحت دادن و پامو گچ گرفتن. اصلا عادت نداشتم كه این همه مدت تو خونه بمونم. با پای گچی هم هیچ كجا نمی‌تونستم برم. خلاصه این مدت فشار روحی زیادی رو تحمل كردم. سرزنش‌های خونه هم كه به جای خودش...

بعد از از ایكه خوب شدم باید به فكر انتخاب رشته برای سال بعد البته به شرط پر كردن تجدیدهام می‌بودم. ماه دوم تابستون بود كه یه روز جرات كردم و به مشاور مدرسمون آقای «خاتم گویا» زنگ زدم و براش از چند تا طرح دیگه كه داشتم گفتم. ایشون با سعه‌ی صدر بسیار خودشون خیلی امیدوارم كردن و تازه از اینكه این همه با تاخیر بهشون گفتم كلی گلایه كردن. با همدیگه خیلی مشورت كردیم. هر روز بهم انرژی می‌دادن و تشویقم می‌كردن. منم كه تا الآن كسی رو اینجوری ندیده بودم كه من و طرحامو قبول كنن برام عجیب بود و كورسوهای امیدم داشت تابیدن می‌گرفت. یكی از طرحام یه «مین هوشمند» بود كه قابلیت تشخیص فرد خودی رو از بیگانه داشت. یعنی فقط زیر پای افراد خاصی عمل می‌كرد. طرح دیگه‌ام «قفل هوشمند در » بود كه به صورت اتوماتیك با نزدیك شدن فرد مورد نظر باز می‌شد و چند تای دیگه...

آقای مشاور بهم پیشنهاد كردن كه برای ادامه تحصیل به رشته‌ی الكترونیك برم. منم دوست داشتم اما تو شهر كوچولومون(میرآباد) این رشته وجود نداشت.باید می‌رفتم یه شهر دیگه. اتفاقا یكی از دوستام پیدا شد كه داوطلب همون رشته بود. با اصرار آقای مشاور راضی شدیم كه بریم سردشت و اونجا ادامه بدیم البته زحمت زیادی كشیدیم تا تونستیم خونوادمون رو متقاعد كنیم. یادمه داداشم رفته بود سردشت واسمون یه خونه اجاره كنه، می‌خواست یه جایی برامون منزل پیدا كنه كه به حدی از مدرسه دور باشه كه هر بار برای رفتن به آنجا كلی پیاده روی كنیم و بهونه‌ی تنبلی واسمون نمونه. اما برعكس درست نزدیك مدرسه تو حیاط مسجد دارالسلام یه اتاقی واسمون پیدا شد. اول مهر بود و ثبت نام و كارهای دیگمون تموم شده بود. بدون اطلاع من، آقای مشاور منو كلی پیش كادر مدرسه و دبیرها تعریف كرده بود. اولین جلسه‌ای كه رفتم سر كلاس، هم كلاسی‌هام با تكیه كلام "مخ.... مخ.... مخ" ازم پذیرایی كردند. عجیب بود واسم اما زود فهمیدم. گویا همه چیز دست به دست هم داده بود تا من یه تكونی بخورم دست به كار شم. لا اقل باید از خجالت رفیق‌های تازه‌ی هم كلاسی و استادام در می‌اومدم. یه چیزهایی بهم می‌گفت: اگه میخای این بار هم امتحان كن، محیط تازه است به تجربه اش می‌ارزه. یواش یواش شروع كردم. داشتم تو عمرم برا یه بار هم كه شده با نمره‌ی 20 تو درسای تخصصیم آشنا می‌شدم. عجب حالی داشت. برای كسی كه همیشه در بیابان بوده رفتن به سوی باغی پر از درخت و میوه و سبزه به سان یك رویا  مطبوع بود. كم كم تجربه می‌كردم كه غیر از روز ، شب‌ها هم درس بخونم. شاید باورش برا خودم هم مشكل باشه، اما شد. آره شب‌هایی اومد كه تا نزدیك‌های صبح تو همون اتاق كوچولومون با رفیقم درس می‌خوندیم. روند نمره گرفتن و آمادگی سر كلاسم عالی بود. كار به جایی رسید كه بچه زرنگهای كلاس می‌آمدن خونمون تا براشون رفع اشكال كنم. سكان كاروبارم چرخ عجیبی خورده بود. دور و برم هم از این وضع مطلع بودن اما چون از گذشته‌ام با خبر نبودن براشون مثل خودم عجیب نبود.

امتحانات ترم اول داشت نزدیك می‌شد. منم كه از بس آماده بودم براشون لحظه شماری می‌كردم. شب‌ها و روزهای امتحانات هم خیلی خوب خوندم. واژه‌ی شاگرد نمونه شدن داشت تو خیالم برا خودش جا باز می‌كرد. تك و توك كه نتیجه‌ی امتحانات در می‌اومد داشتم بال در می‌‌آوردم. نزدیك‌های اعلام نتایج بود كه یه روز معاون پرورشی ازم خواست برای مراسمی ‌كه جهت تجلیل از دانش آموزان نمونه برگزار می‌شد به عنوان مجری ایفای نقش كنم. منم كه به هیچ وجه فكر چنین تجربه‌ای رو هم نداشتم جسورانه قبول كردم. باید خودم رو آماده می‌كردم. قبل از برگزاری مراسم می‌بایست از اولیای دانش اموزان نمونه دعوت می‌شد. روز مراسم فرا رسید. شروع مراسم ساعت 9:30 بود. زنگ اول یعنی ساعت 8  كمی ‌با تاخیر رفتم سر كلاس. به محض اینكه در كلاس رو باز كردم هیاهوی بچه‌ها مانند بمبی تركید. همه بهم تبریك می‌گفتن. آره این بار دیگه من واقعاً شاگرد اول كلاس شده بودم. نمی‌تونم حس اون وقتم رو توصیف كنم. فوراً به خونمون زنگ زدم كه بابام بیاد و جایزه‌ام رو از دست ایشون بگیرم كه از شانس بدم كسی از خونمون نتونست بیاد. مراسم شروع شد.از ابتدا استرس زیادی داشتم. در مقابل این همه جمعیت در نقش مجری داشتم حرف می‌زدم و بیشتر از اون داشتم به لحظه‌ای فكر می‌كردم كه اسم من به عنوان نفر برگزیده‌ی كلاس خونده بشه. واقعاً شبیه رویا بود. اون لحظه فرا رسید. خودم رو در بین سرو صدای گوش كر كن بچه‌ها می‌دیدم در حالی كه آقای مدیر داشت می‌گفت: جناب آقای «حكیم زارعی فرد» دانش اموز شاگرد اول كلاس دوم الكترونیك برای دریافت جایزه شون لطفاً تشریف بیارن ......