جنگ بود. جنگ، هم با ما بود و هم با ما جنگ بود ... ما کودک بودیم. جنگ را نمیدانستیم و نمیخواستیم .مرزبان و مرزنشین بودیم. فرقی نمیکرد که جنگ با ما یا با ما جنگ. درگیر شده بودیم. مرز اینگونه است .توپ از هر طرف بیندازند روی خط میایستد ....
مرز درد دارد، وسوسهانگیز است، دردسر دارد ... جنگ بود. جنگ با همسایه، انگار جنگ خانهات است .جنگ از جانب همسایه جنگ با خودت است ... جنگ بود. ما، هم در جنگ بودیم و هم میزبان اهالی در به در سرزمین طرف جنگ
به او میگویند «دشمن» ... ما میزبان و پناه مردم کشور دشمن بودیم...
پدر جبهه نرفته بود. دستانش تهی بود. عیالوار بود. با خاک دمساز و درگیر بود. از دل خاک سنگ میکاویید ... سنگ سخت را «نان» میکرد .
جبههی او آنجا بود ...
نان در مرز یعنی خون، یعنی رنج ...
پناهجویان عراقی به دامان خشک و باز ما پناه آوردند ... یک جایی سخاوت و حلاوت طبع خشکیها را آب میدهد. حاصلخیز میشود. مثل طبیعتِ سرخوشانه و دارا منشانهی پدر ...
ما از حامی خود که همان کمیته امداد امام (ره ) بود یک تخته فرش ماشینی قرمز خوش رنگ و لعاب ناآشنا دریافت کرده بودیم. خانهی ما خاکی بود، کمعرض بود، مادرم معتقد بود فرش به این خانه نمیآید. حیف میشود تا بخورد و خاک بخورد ... ما امّا دلمان پر میزد برای نوازش کف پاهایمان ... مادرم حق داشت ... به قول ما کوردها «کالا لایقی بالا». این قامت و رنگ و لعاب و گلزار به آن خانهی تنگ کوتاه نمیآمد.
فرش را یکبار باز کرده دیدیم. دیگر رول شد و با دقّت و وسواس کاور خورد ... آسود و سالها خفته ماند...
به خوشآمدگویی پناهجویان عزیز فامیل کشور همسایه رفتیم. ما کودک بودیم، با دیدن فامیل میهمان هیچگاه ندیده، کیفور و خوشحال شدیم. پناهنده شدن را خوب نمیفهمیدیم، لبخند بود و اوج هیجان دیدار ...
آنها آنقدر شکیبا و خوشصورت و خوشسیرت بودند که ابدً ما به رنج بیپناهی و بیخانمانی و دلتنگی پشت سر خاکشان فکر نمیکردیم. امّا باز کودکیمان گاهی شتاب میکرد و رگههایی از غریبانهگی و دلتنگی را میشکافت، خون میآمد، خونی سیاه و غلیظ، زود امّا بند میآمد ...
برگشتیم. پدر تاب نیاورد. سراغ فرش ماشینی قرمز خوش رنگ و لعابمان. رفت ... آنرا بر شانههای خستهاش انداخت و برد تقدیم آن فامیل پناهندهی خوشمنظر خوبسیرت کرد و ما همانجا پاهایمان را با آن عزیزان به فرش ساییدیم و شادی را به اشتراک گذاشتیم. و فرش دیگر دربند خانهی تنگ و کوتاه ما نبود ... آنها خیلی به هم میآمدند ... پدر تار و پود فرش را بار دیگر بافت و خودش هم شد یک کمیتهی امداد دیگر ... سالها بعد فرش را برگرداندند و ما برایش جایی باز و مناسب ساختیم و هر بار گویی نقشهایش نقش رنجها و صبوریها و زیباییها و خاطرات پناهجویانش بود ... آنوقت به آنها میگفتند آوارگان.. .
جنگ بود و جنگ هم با ما بود و هم با ما جنگ...
نظرات