وقتی صبحدم از خواب برمیخیزید و فرزندان دلبندتان را در خواب آرام میبینید...
وقتی به نشانهی محبت سرشان را نوازش میکنید...
وقتی غروب از سر کار باز میگردید و همسر و فرزندان به پیشوازتان میآیند چنان که گویی خستگی روزانه از شما دور کردهاند...
وقتی دست فرزندتان را میگیرید و او را راهی مدرسه میکنید...
وقتی آنها را به فروشگاه میبرید تا لباس دلخواهشان را انتخاب کنند...
برای همهی این صحنههای زیبا خدا را شکر کنید و بدانید که شما جزء خوشبختترین مردم جهان هستید.
در سری اخیر از زنجیرهی اعدام در مصر نه تن از جوانان مصری به اتهام دست داشتن در قتل داستان کل اعدام شدند. مهندس احمد طاها وهدان یکی از این افراد است که همسرش دربارهی او میگوید: رنا جریش همسر مهندس احمد طاها وهدان دربارهی شوهرش میگوید:" احمد در سال 1988 در استان اسماعیلیه به دنیا آمد. او تحصیل کردهی مهندسی عمران است. متأهل است و یک دختر به نام لیلا دارد.".
در خصوص آرزوهایش میگوید:" شوهرم آرزو داشت بتواند یک شرکت مهندسی تأسیس کند و برای کشورش مفید باشد. آرزو داشت دخترش لیلا بتواند به خوبی درس بخواند و خداوند فرزندان دیگری هم نصیبش کند. همیشه با خود فکر میکردم که احمد آزاد میشود و خداوند به ما فرزند دیگری هم عطا میکند که اگر پسر بود تصمیم گرفته بودم اسمش را "سلیم" بگذارم."
در خصوص صفات احمد میگوید:" احمد انسان پاکطینتی بود؛ او دوستدار خیر و نیکی برای همگان بود و میخواست به همه کمک کند. هر کس او را میدید از شهامت و شجاعتش تعریف میکرد. وقتی بازداشت شد همهی دوستان و آشنایان ناراحت شدند. احمد شخصی اجتماعی بود؛ در سطح خانوادگی نیز شوهر مهربانی بود و پیش از آن که شوهرم باشد به مثابه یک دوست صمیمی و یک پدر مهربان بود. من تنها هفت ماه با او زندگی کردم و در این مدت کوتاه بسیاری از زیباییها را تجربه کرد. این هفت ماه بهترین دوران زندگیام بود. با این که ما دور از خانواده و بستگان زندگی میکردم اما هیچ گاه دلتنگی و ناراحتی نکردم . احمد یک دوست صمیمی بود که کمبود همهی بستگان را برایم جبران میکرد. در بودن با او حتی دوری پدرم را که از پنج سال پیش در زندان به سر میبرد فراموش کردم. او به من میگفت تو همسر دلبند منی تو انگار دختر محبوبم هستی."
در مورد اعدام ناگهانی رنا میگوید: " احمد هم مانند سایر مردم مصر میخواست زندگی آبرومندانهای داشته باشد ما برنامههای زیادی برای زندگی داشتیم اما اجل فرصت نداد حتی تولد فرزندش را هم ببیند. در پنج ماه حاملگی بودم که احمد بازداشت شد. وقتی دخترم لیلا به دنیا آمد احمد آرزو میکرد هر چه زودتر از زندان آزاد شود و بتواند با دخترش بازی کند و مهر و محبتش را به پایش بریزد. هر وقت که تماس میگرفتم از من میخواست دربارهی لیلا صحبت کنم دربارهی بازیها و حرکاتش بگویم. وقتی برایش تعریف میکردم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. به ویژه وقتی میگفتم که خیلی به پدرش شباهت دارد. ما هرگز انتظار نداشتیم که احمد اعدام شود؛ اصلا برای ما ناممکن بود اما با این وجود چیزی که از آن بیم داشتیم واقع شد و زندگی ما را به کابوس مبدل ساخت. دو سال از آخرین دیدارم با او گذشت اما نشانهای از ملاقات یا آزادی احمد به دست نیامد. ما در این مدت فقط چهار بار با او ملاقات کردیم که معمولا به فاصلههای زمانی دو ماه تا شش ماه بود. دو سال پیش آخرین بار به ملاقاتش رفتم و دختر لیلا را نیز که هشت ماه بیشتر نداشت با خود بردم و در پشت قفس شیشهای به او نشان دادم. با اشاره به او فهماندم که دندانهای دخترمان درآمده است."
" احمد در نامهای به دخترش نوشته بود: دختر دلبندم! پارهی تنم! این را بدان که پدرت هیچ گناهی مرتکب نشده است؛ من هدفی جز حمایت از تو و میهنم نداشتم. میخواستم وطنی بسازم که تو در آن آسوده زندگی کنی نه این که زندان بزرگی برای شهروندانم باشد. مرا ببخش که نتوانستم یک بار تو را در آغوش بگیرم یا بر گونههای پاکت بوسه زنم. اما بر در بهشت منتظرت نشستهام آنجا که دوری و فراق معنایی ندارد. دوستت دارم."
با وجود صدور حکم اعدام احمد آرامش خود را حفظ میکرد. او همواره به قضای الهی قانع بود و میگفت: نترس ان شاء الله در بهشت با هم خواهیم بود. من از هیچ چیزی بیم ندارم میدانم که خداوند تو و لیلا را حفظ خواهد کرد. نگران نباش که خداوند بهتر از چیزی که گرفته است به تو خواهد بخشید.
نظرات