* یک روز[شیخ بو عبدالله باکو] گفت: «ای شیخ! [بوسعید بوالخیر] چند چیز است که ما از شیخ می‌بینیم که پیران ما، آن نکرده‌اند.... یکی آن است که جوانان را به سماع و رقص اجازت می‌دهی...» شیخ ما گفت: «.... امّا حدیث رقص جوانان در سماع: جوان را نفس از هوا خالی نبود و از آن بیرون نیست که ایشان را هوایی باشد غالب و هوا بر همه اعضا غلبه کند، اگر دستی بر هم زنند هوای دست بریزد و اگر پایی بردارند هوای پایش کم شود. چون بدین طریق هوا از اعضای ایشان نقصان گیرد از دیگر کبائر خویشتن نگاه توانند داشت. چون همه‌ی هواها جمع شد و عیاذاً بالله در کبیره مانند آن آتش هوای ایشان در سماع بریزد اولاتر بدانک به چیزی دیگر.

* شیخ ما [بوسعید ابوالخیر]گفت: سماع هر کس رنگ روزگار وی دارد. کس باشد که بر دنیایی شنود. کس باشد که بر هوایی شنود. کس باشد که بر دوستی شنود. کس باشد که بر فراق و وصال شنود. اینهمه وبال و مظلمت آن کس باشد، چون روزگار با ظلمت بود. و کس باشد که در معرفتی شنود. هر کس در مقام خویش سماع شنود. سماع آن درست بود که از حق شنود.

* « [از نظر فیثاغورس] کارخداوند تقریباً مثل رهبر گروه موسیقی است؛ همان گونه که رهبر گروه، این نسبت‌‌‌های عددی معین را به هریک از اعضای خودش القا می‌کند و آنها می‌توانند یک قطعه موسیقی کاملاً منظم و عالی را به وجود بیاورند، از این نظر خداوند هم به هنگام ساختن موجودات، یک سلسله نسبت‌‌‌های عددی را رعایت کرده است و این همان چیزی است که در زبان فیثاغورسیان «نظم موسیقایی جهان» خوانده شده است؛ یعنی جهان دارای یک نظم موسیقایی است و به تعبیری، آنها کل جهان را یک موسیقا می‌دانسته‌اند. شعرا و عرفای ما هم در بعضی از اشعار خودشان به این مطلب اشاره دارند، مثل این ابیات از مثنوی مولانا:

ناله‌ی سُرنا و تهدید دُهل                                   

چیزکی ماند بدان ناقور کل

پس حکیمان گفته‌اند این لحنها                       

 از دوار چرخ بگرفتیم ما

بانگ گردش‌‌‌های چرخ است اینکه خلق          

می‌سرایندش به تنبور و به حلق

مؤمنان گویند کاثار بهشت                                  

 نغز گردانید هر آواز زشت

اینکه مولوی میگوید: «از دوار چرخ بگرفتیم ما»، یعنی این دقیقاً اخذ شده از نظریه‌ی فیثاغورس است. اینکه عرفا به موسیقی بها می‌داده‌اند و تحت سیطره‌ی فقها قرار نمی‌گرفته‌اند و چندان اعتنایی به حرمت‌‌‌های مورد نظر فقها نمی‌کرده‌اند، به همین خاطر بوده است. آنها معتقدند شنیدن موسیقی، در واقع نظم کلی جهان را به یاد ما می‌آورد واین نظم کلّی در نظر فیثاغورس بسیار اهمیت دارد، چرا که ما هم زندگی خود را باید با آن هماهنگ سازیم.» (تاریخ فلسفه، مصطفی ملکیان)

ابوبکر جُلّابی هجویری می‌گوید:

* واصوات را تأثیر از آن ظاهر تر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید. و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست:، یا دروغ می‌گوید، یا نفاق می‌کند، و یا حس ندارد و از جمله‌ی مردمان و ستوران بیرون باشد. (کشف المحجوب)

* ومن اندر معاینه درویشی دیدم اندر جبال آذربایگان که می‌رفت و می‌گفت این بیت‌‌‌ها به شتاب:

واللهِ ما طلعت شمسٌ ولا غَرَبَت           

إلّا و أنتَ مُنی قلبی و وَسواسی

و لا تَنَفَّستُ محزوناً و لا فَرِحاً             

إلّا و ذکرُکَ مقرونٌ بأنفاسی

ولا جلستُ إلی قومٍ أحدّثُهم               

إلّا و أنتَ حدیثی بینَ جُلّاسی

ولا هَمَمتُ بِشُربِ الماء مِن عَطَشٍ       

إلا رأیتُ خیالاً مِنکَ فی الکأسِ

[به خدا که آفتاب بر نیامد و فرو نرفت مگر آن که تو آرزوی من و دغدغه‌ی خاطر من بودی،/ و به اندوه و شادی نفسی نکشیدم، مگر آن که یاد تو بر زبانم بود،/ و با هیچ گروهی به گفتگو ننشستم جز آن که سخن من در آن جمع از تو بود،/ و در لحظه‌ی تشنگی نخواستم آبی بنوشم إلا عکس تو را در پیاله‌ی خود دیدم.]

از سماع این متغیر شد. پشت به سنگی باز گذاشت و جان بداد. (کشف المحجوب)

* ابراهیم خواص گوید که: من وقتی به حیّی از احیای عرب[قبیله‌ی از قبائل عرب] فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حیّ نزول کردم. سیاهی دیدم مغلول و مُسلسل[در غل و زنجیر]، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا او را به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند. چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز ترا از طعام من باز می‌دارد؟» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.: گفت: «نخست ازجرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که ترا بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.: گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی[راننده‌ی شتران به آواز] است، و صوتی خوش دارد. من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غلّه آرد. وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی می‌کرد، و اشتران می‌شتافتند تا به مدّتی قریب اینجا آمدند، با دو چندن بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»

ابراهیم را سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخورده‌اند؟» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند. تا ناگاه یک یک دررمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.  (کشف المحجوب)

 [این داستان همچنین از قول ابوبکر محمد بن داود دینوری معروف به دُقّی درترجمه‌ی رساله‌ی قشیریه: ص598 تا600، وترجمه‌ی احیاء علوم الدین نیمه‌ی دوم ازربع عادات، ص 805تا 806، آمده است.]

* «وقتی در سفر حجاز جماعتی جوانانِ صاحبدل همدمِ من بودند و همقدم. وقتها زمزمه‌ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل، مُنکرِ حال درویشان و بی خبر از دردِ ایشان. تا برسیدیم به نخله‌ی بنی هلال.[جایی در راه مکه] کودکی سیاه از حیِّ عرب[قبیله] بدر آمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد.[از هوا فرود آمد.] شتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و راهِ بیابان گرفت. گفتم: ای شیخ،  در حیوانی اثر کرد و در تو اثر نمی‌کند!»

دانی چه گفت مرا، آن بلبل سحری؟                 

تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری؟

اشتر به شعر عرب، در حالت است و طرب         

گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری

و عند هبوتِ الناشراتِ علی الحِمی            

تمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصُّلبِ

[هنگام وزش بادها بر مرغزار، شاخه‌‌‌های بان(درختی خوشبوی) به رقص در می‌آیند نه سسنگ سخت.]

(گلستان سعدی، باب دوم)

*

نه مطرب که آواز پای ستور                       

سماع است اگر عشق داری و شور

مگس پیش شوریده دل پر نزد                   

که او چون مگس دست بر سر نزد 

نه بم داند آشفته سامان نه زیر                      

به آواز مرغی بنالد فقیر

چو شوریدگان می پرستی کنند                  

به آواز دولاب مستی کنند

به چرخ اندر آیند دولاب وار                     

چو دولاب بر خود بگریند زار

به تسلیم سر در گریبان برند                        

چو طاقت نماند گریبان درند

مکن عیب درویش مدهوش مست              

که غرق است از آن می‌زند پا و دست

نگویم سماع ای برادر که چیست                 

مگر مستمع را بدانم که کیست

گر از برج معنی پرد طیر او                           

فرشته فرو ماند از سیر او 

وگر مرد لهو است و بازی و لاغ                  

 قوی تر شود دیوش اندر دماغ

جهان پر سماع است و مستی و شور              

ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

نبینی شتر بر نوای عرب                                

که چونش به رقص اندر آرد طرب

شتر را چو شور و طرب در سر است             

اگر آدمی را نباشد خر است

(بوستان سعدی، باب سوم، درعشق و مستی و شور)

*

مولوی می‌گوید: 

- « ... در سماع در آ که آنچه طلبی در سماع زیاده خواهد شدن. سماع بر خلق از آن حرام شد که بر هوای نفس مشغولند، چون سماع می‌کنند آن حالت مذموم و مکروه زیاده می‌شود و حرکت را از سر لهو و بطر می‌کنند، لاجرم سماع بر چنین قوم حرام باشد. بر خلاف آن، جمعی که طالب و عاشق حق اند، درسماع آن حالت و طلب زیادت می‌شود و ما سوی الله در آن وقت در نظر ایشان نمی‌آید، پس بر چنین قوم سماع مباح باشد» (مناقب العارفین)

- «مردان خدا را هم حالتی و ضرورتی هست که به مثابه‌ی مخمصه و استسقاست و دفع آن جز به سماع و رقص و تواجد و اصوات اغانی نیست و الّا از غایتِ هیبت تجلّیات انوار جلال حق و وجودِ مبارکِ اولیا، گداختی و ناچیز گشتی، چنانکه وجود یخ در مقابله‌ی آفتاب تموز.« (مناقب العارفین)

شمس تبریزی می‌گوید:

«این تجلی و رؤیت خدا، مردان خدا را در سماع بیشتر باشد» (مقالات شمس)

«هفت آسمان و زمین و خلقان همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی در رقص آید. اگر در مشرق، مرمنی محمدیی در رقص باشد، اگر محمدیی در غرب باشد، هم در رقص بودی و شادی» (مقالات شمس)

«رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک. گویی برگ است بر روی آب می‌رود. اندرون چون کوه و صد هزاران کوه و برون چو کاه.» (مقالات شمس)

* وقتی[شیخ بوسعید] در غَلَباتِ شوق بود. گفت« گوینده‌ای به دست آورید که جامِ امشب نه در خور حوصله افتاده است.» گفتند «شیخا! این ساعت هیچ قوّال به دست نیاید.» گفت« بطلبید.» برفتند. گفتند«کس نیست جز خراباتیان که آواز برکشیده‌اند.» شیخ طیلسان[پرده مانندی که بر دوش وسر می‌افکندند] بینداخت که « بروید و یکی از ایشان در گردن کنید و بیارید.» چنان کردند. چون درآمد شیخ گفت« زود بگوی که چه داری؟» مطربِ مست آواز بر کشید و گفت: 

امروز ندانم ز چه دست آمده‌ای            

کز اوّل بامداد مست آمده‌ای

واقعه‌ی شیخ حل شد و در رقص آمد و مطرب را دست گرفت و گفت:

تو مست تری یا ز تو من مست ترم          

گه دست بری تو گاه من دست برم

* و گویند که درویشی، بعد از وفات، شیخ [بوسعید] را به خواب دید. گفت« تو در سماع عظیم ولوعی[علاقه‌ی وافر] داشتی اکنون حالِ تو بی سماع چه گونه است؟» گفت:

از لحن‌‌‌های موصلی و صوتِ ارغنون :: آوازِ آن نگار مرا بی نیاز کرد

[منظور لحن‌‌‌های و آهنگ‌‌‌هایی است که اسحاق بن ابراهیم موصلی موسیقیدان ایرانی ساخته و ضرب المثل بوده است. لحن ارغنون نام یکی از نواها و آهنگ‌‌‌هاست.]

* بهاء ولد، پدر مولانا جلال الدین می‌گوید: «آواز همچون پیمانه است که حباب معانی را در دلو گوش می‌ریزد. اگر حباب باطل باشد و اغراض فاسد، عیب از پیمانه نباشد.»

* بابا طاهر می‌گوید: «صوت و آواز خوش و نغمه‌ی رقیق و لطیف، ریسمانی است که انسان را از دنیا به عالم آخرت می‌کشد. نغمات خوش، ارواح را از ابدان جدا می‌کند، و به عالم جمال مطلق می‌کشاند.»

*  فیثاغورس می‌گفت: «من صدای اصطکاک افلاک را شنیدم و از آن علم موسیقی را نوشتم.»

*  حکم سماع را از دل باید گرفت، که سماع هیچ چیز در دل نیاورد که نباشد؛ بل که آن را که در دل باشد، فراجنباند. (کیمیای سعادت 1/474)

*  شبلی یک بار، چند شبان روز، در زیر درختی رقص می‌کرد و می‌گفت: «هو! هو!» گفتند: «این چه حالت است؟» گفت: «این فاخته بر این درخت می‌گوید: کو؟کو؟ من نیز موافقت او را می‌گویم: هو! هو!» (تذکرة الاولیاء 2/ 163)

*

بشنو این نی چون حکایت می‌کند             

 از جداییها شکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند                           

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

آتش است این بانگ نای و نیست باد         

 هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد                      

جوشش عشقست کاندر می‌فتاد

نی حریف هر که از یاری بُرید                    

پرده‌‌‌هایش پرده‌‌‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید                

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیثِ راه پُر خون می‌کند                   

 قصه‌‌‌های عشق مجنون می‌کند

(مثنوی معنوی، دفتر اول)

*

لیک بُد مقصودش از بانگ رباب               

همچو مشتاقان خیال آن خطاب

ناله‌ی سُرنا و تهدید دُهل                          

چیزکی ماند بدان ناقور کُل

بانگ گردش‌‌‌های چرخست این که خلق   

می‌سرایندش بطنبور و به حلق

مؤمنان گویند کآثار بهشت                        

نغز گردانید هر آواز زشت

ما همه اجزای آدم بوده‌ایم                        

در بهشت آن لحن‌‌‌ها بشنوده‌ایم

گرچه بر ما ریخت آب و گِل شکی            

یادمان آید از آنها چیزکی

پس غذای عاشقان آمد سماع                     

که درو باشد خیال اجتماع 

قوّتی گیرد خیالات ضمیر                            

بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر

آتش عشق از نواها گشت تیز                      

آنچنان که آتش آن جوز ریز

(حکایت آن مَرد تشنه که از سر جوز بُن جوز می‌ریخت در جوی آب کی در گَو بود و بآب نمی‌رسید تا بافتادن جوز بانگ آب بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب آورد.)[مثنوی معنوی، دفتر چهارم]

*

پنجره‌ای شد سماع، سوی گلستان تو               

گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره

آه که این پنجره هست حجابی عظیم               

رو که حجابی خوش است، هیچ مگو ای سره (غزلیات شمس)

*

روز شادی ست، بیا تا همگان یار شویم              

دست با هم بدهیم و برِ دلدار شویم

چون در او دنگ شویم و همه یکرنگ شویم     

همچنین رقص کنان جانب بازار شویم    

روزِ آن است که خوبان همه در رقص آیند        

 ما ببندیم دکانها همه بیکار شویم

روز آن است که تشریف بپوشد جانها                

ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم

روز آن است که در باغِ بتان خیمه زنند               

ما به نظاره‌ی ایشان سوی گلزار شویم    (غزلیات شمس)

*

برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی         

برون ز هر دو جهان است این جهانِ سماع

اگر چه بام بلند است بام هفتم چرخ              

گذشته است از این بام نردبان سماع

به زیر پای بکوبید هر چه غیر وی است         

سماع از آن شما و شما از آن سماع       (غزلیات شمس)

*

تا که عشقت مطربی آغاز کرد                 

گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود                 

تا به گردون زیر و زارم روز و شب         (غزلیات شمس)

*

هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب؟                 

 زاشک چشم و از جگر‌‌‌های کباب؟

پوستی ام دورمانده من ز گوشـت                  

چون نـنالم در فــراق و در عـــذاب؟

ما غریــبان فـــراقیـــم، ای شـهان!                

بــشنـــوید از مــا، «إلی الله الـمآب»    («غزلیات شمس)

*

ای بانگ رباب، ازکجا می‌آیی                

پُر آتش و پُر فتنه و پُر غوغایی

جاسوسِ دلیّ و پیکِ آن صحرایی            

اسرارِ دل است هر چه می‌فرمایی

(مولوی)

-------

منابع:

    • اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، محمدابن منورمیهنی، مقدمه تصحیح وتعلیقات: محمدرضاشفیعی کدکنی، موسسه انتشارات آگاه، چاپ ششم زمستان 85 
    • تاریخ فلسفه‌ی غرب، جلد 1، مجموعه درس‌‌‌های استاد مصطفی ملکیان، ص 67، آبان 1377
    • چشیدن طعم وقت (مقامات کهن ونویافته‌ی ابوسعید)، تصحیح وتعلیقات شفعی کدکنی، نشرسخن، 1385.
    • حالات وسخنان ابوسعید ابوالخیر، جمال الدین ابوروح لطف الله، تصحیح وتعلیقات شفیعی کدکنی، نشرسخن، 1384.
    • راه عرفانی عشق، ویلیام چیتیک، ترجمه‌ی شهاب الدین عباسی، نشر پیکان، چاپ اول، 1382
    • شرح آثار و احوال و دوبیتی‌‌‌های بابا طاهر، به کوشش دکتر جواد مقصود، تهران، 1354
    • کشف المحجوب، ابوالحسن علیّ بن عثمان هُجویری، تصحیح د. محمود عابدی، نشر سروش، چاپ پنجم، 1389
    • گلستان سعدی، تصحیح وتوضیح  غلامحسین یوسفی، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، چاپ ششم، فروردین 1381
    • مثنوی معنوی، تصحیح عبدالکریم سروش، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ ششم، 1380
    • معارف بهاء ولد، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، جلد 1و2، تهران،1352
    • مقالات شمس تبریزی، ویرایش متن: جعفر مدرس صادقی، نشرمرکز، چاپ هفتم، 1385
    • مناقب العارفین، شمس الدین احمد افلاکی، به کوشش تحسین یازیجی، از روی چاپ آنقره 1959 میلادی، دنیای کتاب، 1362
    • موسیقی و جایگاه آن نزد مولانا، مصطفی علیزاده: www. Rendan.persianblog.com