آخرهای پاییز است/
هوا حیران و سرگردان/
دمی گرم و دمی سرد است/
روی زمین کمی زرد است/
آسمان ساکت نشسته...
در هوای برق و غرش نیست! اما
گاهگاهی میخواند ابر لالایی باران را
خورشید هر صبح خودنمایی میکند
پردهی افلاک را رونمایی میکند
پرندگان سر در لاک خویش
کوه با کلاه برفینش
به استقبال زمستان میرود
پیشاپیش
رفتگر از جاروی خشخش برگها نشد خسته
من و پاییز...
و دلی که پینه بسته
و غمهایی که دیگر نیست در یاد
دستشان دادهام در دست باد
و من اکنون به این فصل قشنگ سال
دلبسته
به برگهای رنگینش
به آن غروب غمگینش
صبر و سکوت سنگینش
به ترانههای باران
به نمای کوهساران
به آرامشی که در آن
به دلم چه خوش نشسته
فردا و آرزوها
و امیدی که جاریست
چه کسی میکند انکار
پس هر خزان بهاریست
و من باز هم به این فصل قشنگ سال دلبسته
و آرامشی که در آن به دلم چه خوش نشسته.
نظرات