در میان جاده ایستاده بودم، دوست داشتم حرکت کنم و به آن نوری که انتهای جاده بود برسم، اما جاده پر از انسانهای بیاحتیاط بود من از قانون رفتن چیزی نمیدانستم، تابلوهایی را که در کنار جاده نصب شده بود میدیدم، اما افسوس که نمیدانستم چگونه از این راهنماییها استفاده کنم تا بتوانم مسیر جاده با موفقیت، برای رسیدن به آن نور، طی کنم. از هر عابری که میگذشت سوال میکردم، اما کسی به طور کامل جواب نمیداد و یا بلد نبود جواب دهد یا خود محو تماشای نور شده بود. با خود اندیشیدم که باید کسی که این قوانین را مقرر کرده است(همان نور) کسانی را مسئول آموزش این قوانین به مردم کرده باشد، پس میبایست دنبال آن مسئولان و مأموران بگردم.
به طرف جلو گام برداشتم گامهایم سست بود، اما احساس کردم با هر گامی که به جلو برمیدارم آن نور بیشتر روشنایی را به من میتاباند و راه را روشنتر میکند، کمی که جلوتر رفتم جاده روشنتر شد.
مأمورانی را یافتم که مسئول آموزش این قوانین بودند، پس نزد آنان مشغول یادگیری شدم و سعی میکردم قوانینی را که یاد میدهند عملی کنم، تا در طول مسیر جاده مشکلی برایم پیش نیاید و اگر هم مشکلی بود بتوانم آن را مهار کنم.
از آن مأموران راضی هستم و با رعایت قوانینی که تدریس میکند حس میکنم زندگی راحتتر پیش میرود و لذت میبرم از هموار شدن این فراز و نشیب؛ و هر روز به خاطر یافتن این چنین معلمی خدا را شکر میکنم.
باشد همه بتوانیم مأمور قانون زندگی را دریابیم و با قانونی که آرامش به همراه دارد زندگی را پیش ببریم و در راه درست زیستن، از قانون خوشبختی ابدی غافل نشویم.
تا رسیدن به مقصد باید همچنان راه را پیمود و قوانین را اجرا کرد؛ و کسی که عاشق آن نور باشد قوانین را بر لوح پاک وجودش آنچنان حک میکند و با تمام وجود با شوق رسیدن به آن نور گام بر میدارد و هر روز گامهایش برای پیمودن مسیر استوارتر میشود.
باشد که همه این جاده را با موفقیت طی کنیم و از راهها و جادههای فرعی و مشکلات جاده ای نهراسیم.
نظرات