از کودکی مسجد را دوست داشتهام. هر سال مادرم وقتی به مناسبت ماهِ مبارکِ رمضان، برای نماز تراویح به مسجد میرفت، مرا نیز با خود میبرد. حتی شبهایِ قدر هم تا صبح اعتکاف میکردیم. آن وقتها به خانمهایی که برای استغفار، گریه میکردند میخندیدم و البته گاهی هم از گریههایشان میترسیدم. آخر سر هم اعتکافم منتهی به خواب میشد. اما باز به خودم افتخار میکردم. چون فکر میکردم همین که در مسجد باشم ثواب بردهام.
دوران راهنمایی که بودم، نزدیکِ خانهیِ قدیمیمان مسجدی در حال احداث بود. صبحها با دوچرخهیِ کهنهیِ آبی و بدون ترمزِ خودم و بعد از ظهرها با دوچرخهیِ تازهیِ قرمز رنگ برادر کوچکترم، در اطراف مسجد دوچرخهسواری میکردم. پدر و مادرم، برایِ برادرم دوچرخهیِ نو خریده بودند و برایِ من النگو. از آنجایی که هم النگوهایم را دوست داشتم و هم دوچرخهسواری را، به همان دوچرخهیِ بدونِ ترمز رضایت داده بودم. اما تا برادرم به خانه میرفت، دوچرخهاش را میقاپیدم و گشتی میزدم. اطراف مسجد شلوغ بود. همیشه آنجا احساس امنیت میکردم. به همین دلیل مسجد را، به عنوان یک مکان امن دوست داشتم و اطرافش را به عنوان پیست دوچرخهسواریم انتخاب کرده بودم.
مسجد که تأسیس شد، مردان به مسجد میرفتند اما خانمها را خیلی کم آن اطراف می دیدم.
برادرِ کوچکترم، با آن سن کمش میتوانست برود و اذان بگوید. اما من چون دختر بودم نمیتوانستم بروم. از اینکه اجازه نداشتم همچون او صدایم از بلندگو پخش شود، غصه میخوردم. با این احوال وقتی در حین دوچرخهسواری به آشنایی میرسیدم، با افتخار میگفتم که این صدایِ برادرم است که اذان می گوید. و آنها هم میخندیدند. با تعجب ذوقی میکردند و تحسینش میکردند.
بزرگتر که شدم دیگر اجازهیِ دوچرخهسواری نداشتم و پیستم به حیاطِ کوچکِ خانهمان منتقل شده بود. دیگر از چرخیدن در اطراف مسجد محروم شده بودم. تا اینکه در مسجد کلاس قرآن برگزار کردند و دو روز در هفته را به آنجا میرفتم. وقتِ نماز که میشد، نماز را به جماعت پشت سر مردان اقامه میکردیم. به خود میگفتم: ای کاش هر روز درِ سمتِ خانمها باز بود، تا من هم بروم. ولی خوب فکرش را هم که میکردم، تنهایی هم نمیشد به مسجد رفت.
همیشه در ذهنم سوالهایی بود که مرا به تعجب وا میداشت. مانند اینکه: چرا قسمتِ خانمها در مسجد، کوچکتر از قسمت آقایان است؟ چرا فرشهایِ قسمت مردانه نوتر و بهترند؟ حتی چرا سرویسهایِ بهداشتیشان بیشتر و بهتر است؟ چرا خانمها برایِ نمازهایِ جماعت به مسجد نمیروند؟ و چراهای دیگری را، که از آن زمان تا کنون در ذهنم به یدک میکشم.
واقعاََ برایم سوال بود، چرا موقعِ نمازِ جمعه و حتی نمازهایِ عید، بیشتر آقایان به مسجد میروند تا خانمها؟! و چرا اکثرِ قریب به اتّفاقِ مردم میگویند، برای خانمها نمازِ جمعه و عید واجب نیست؟! مگر هر چیزی که واجب نباشد را، نباید انجام داد؟! مگر رفتن به بازار واجب است که خانمها آنقدر دوستش دارند و با اشتیاق به آنجا میروند؟!
سه سال است با هر سختی و ممانعتی که بوده گاه و بیگاه به نماز جمعه و عیدین رفتهام و لذتی را در آنجا چشیدهام و آرامشی را دریافتهام که در هیچ بازار، تفریحگاه، مهمانی، همایش و کنفرانسی، نظیرش را احساس نکردهام.
حتی اکنون برایِ خودم و دیگران جملهیِ سوالی و تعجب آمیزِ به نماز جمعه می روی؟! به یک جملهیِ سوالیِ ساده تغییر یافته است.
میدانم درست است که مسجد رفتن واجب نیست و خانمها مسؤلیتشان مخصوصاََ در روزهایِ تعطیل بسیار است، اما چرا این مسولیتها و احکام برایِ بازار وجود ندارد؟! یعنی لذتِ رفعِ نیازهایِ مادی بیشتر از رفعِ نیازهایِ معنوی است؟! یا شاید آنقدر عرفِ جامعه اجازه چشیدن این لذتها را به خانمها نداده است، که نیازی به آن احساس نمیکنند؟!
چرا در حالی که محبوبترین مکان نزد پرودگار مسجد است و مغبوضترین مکان بازار است، مسجدها به اندازهیِ بازارها شلوغ نیستند؟ چرا مسجدهایمان فقط در ماهِ رمضان شلوغ است و بقیهیِ ماهها خلوت و غریب و تنها افتادهاند؟ سوالهایم هنوز در ذهنم باقی ماندهاند و به جوابشان نرسیدهام. اما یاد گرفتهام که گاهی بعضی از حقهایِ پایمال شدهام را، خودم باید از عرفِ جامعه پس بگیرم. حتی لذت رفتن به یک نماز جمعه را...
نظرات
یاسین
02 دی 1396 - 04:07مجموعه ای از خاطره تقوا و انتقاد به زیبایی کنار هم قرار گرفته اند. بسیار زیبا بود
یاسین
02 دی 1396 - 04:07مجموعه ای از خاطره تقوا و انتقاد به زیبایی کنار هم قرار گرفته اند. بسیار زیبا بود