خشکسالی عنان طاقتم را بریده بود٬

هر روز به امید نیم قطره بارانی به آسمان چشم می دوختم…

تخم نا امیدی در شوره‌زار قلبم جوانه می‌زد٬

غرق در خیال باران در کنج منزل نشسته بودم که ناگهان صدای خروشان رعد مرا به خود آورد…

چترم را برداشته از منزل خارج شدم…

جوانکی را دیدم که قطرات باران را بر وجودش حس می‌کرد…

زیر باران چنان پایکوبی می‌کرد و به دور خود می‌چرخید تو گویی باران به سفارش او می‌بارد!

گفتمش: زیر چترم بیا تا خیس نشوی!

نگاهی پرمعنا به من افکند و گفت:

برای سبک شدن باید خیس شد!

تو باران را نمی‌فهمی پس با چترت خوش باش!

باران برای تو نوازشگر پنجره‌ی اتاق است اما برای من موهبتی است الهی تا فراموش نکنم آسمان کجاست!

درخت سبز داند قدر باران

تو خشکی قدر باران را چه دانی؟!

بیاد سخنان سهراب افتادم:

«چترها را باید بست٬

زیر باران باید رفت٬

فکر را٬ خاطره را٬ زیر باران باید برد٬

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت٬

دوست را زیر باران باید دید٬

عشق را زیر باران باید جست٬

زیر باران باید چیز نوشت٬ حرف زد٬ نیلوفر کاشت».

چترم را بسته و وجودم را به قطره‌های باران سپردم٬

خدای من… چه لذتی داشت؟!

باران را حس می‌کردم٬

همچو کودک داستان «باز باران» از خوشحالی می‌پریدم…

آه… چه سالها که این چتر ننگین مرا از باران محروم کرد…

برادر و خواهرم!

ماه رمضان فرا رسید…

باران الهی می‌بارد٬

بنگر کدامین چتر تو را از حس باران محروم می‌کند٬

چترت را ببند…

باران را حس کن