- در جامعهی کنونی ایران به نظر میرسد که دو گفتمان غالب وجود دارد؛ یکی گفتمان امتگرا که نگاهی جهانی و اسلامی دارد و غرب را بهعنوان «دیگری» در مقابل خود تعریف میکند و دیگری گفتمانی با گرایش ایرانشهری که حتی دین را نیز در چهارچوب ایرانیت تفسیر میکند. به نظر شما، یک تشکل مدنی با تعلقات دینی، باید چه نسبتی با ایرانیت داشته باشد؟ ملیت و منافع ملی را چگونه باید تعریف کند؟
من در درگیریهای فکری خود، با جریانهای مختلفی آشنا شدهام. حوزهای وجود دارد به نام جامعهشناسی معرفت که یکی از موضوعات محوری آن، بررسی جریانهای فکری یک جامعه است. یکی از وظایف جامعهشناس معرفت، شناخت این جریانهاست. اکنون در شرایطی هستیم که جریان اسلامگرایی در ایران، به سبب عملکرد خود، بسیار تضعیف شده است. در مقابل، جریان ایرانگرایی که این جریان اسلامگرا همواره با آن زاویه داشته، بهصورت واکنشی تقویت شده است و بسیاری از مردم بدون شناخت عمیق، به آن گرایش پیدا کرده باشند.
من زمان زیادی را صرف بررسی و نقد این موضوع کردهام. در یکی از آخرین مناظرهها، به موضوع زبان فارسی و فردوسی بهعنوان خطوط قرمز نهایی این جریان پرداختم. طی پنج سال اخیر، به دلیل همین موضعگیریها، همواره مورد هجوم قرار گرفتهام. اما نکتهای که نگرانکننده است، این است که بسیاری از این افراد از اقشار عادی جامعه هستند که در تقابل با حکومت اسلامی و از سر نفرت نسبت به آن، به سمت ملیگرایی گرایش پیدا کردهاند، بیآنکه آگاهی دقیقی از ماهیت آن داشته باشند.
در مجموع، زمانی که سه ایدئولوژی ملیگرایی، مارکسیسم و اسلامگرایی را در کنار هم بررسی میکنیم، باید به این نکته توجه داشت که ایدئولوژی، هرچند ممکن است در ابتدا بهمنزلهی ابزاری برای مقاصدی بهکار گرفته شود، اما بهتدریج بر انسان مسلط میشود و انسان را در خدمت خود قرار میدهد. در این وضعیت، نقد مقدسات ایدهئولوژیک دشوار میشود؛ زیرا نظام اعتقادی، چنان قداستی مییابد که پرسشگری در آن جایی ندارد. حتی کتابهای مقدس، شخصیتها و الگوها، در خدمت تثبیت آن ایدئولوژی قرار میگیرند. در هر حال، وقتی یک نظام فکری بدل به ایدئولوژی شود، ویژگیهایی چون تقدیس، عدم پذیرش نقد و ذهنیت مطلقگرا را با خود میآورد.
در این فضا، گاه گفته میشود که تمام دانشها در قرآن وجود دارد یا همه چیز را باید از متن مقدس استخراج کرد. این همان نگاهی است که در مارکسیسم نیز وجود داشت. برای مثال، در فرانسه نیز مارکسیسم بهگونهای مسلط شد، اما با بازخوانیهایی مانند بهرهگیری آلتوسر از اسپینوزا و دیگر متفکران، سعی شد خلأها و ناشناختههای این نظام فکری، تکمیل و بازسازی شود.
نکتهی حائز اهمیت در این باره آن است که نگاه ایدئولوژیک، بهویژه وقتی با ساختارهای اعتقادی تلفیق میشود، رویکرد انتقادی را از ما سلب میکند. در این حالت، فرد تلاش میکند همه چیز را با آن ایدئولوژی هماهنگ سازد و آن را مبنای تحلیل قرار دهد، که این امر بهتدریج به زندانی اعتقادی بدل میشود.
در تحلیلهای چند سال اخیر خود، به این نتیجه رسیدهام که ما باید از تمامی ایدئولوژیها فاصله بگیریم. ایران معاصر، در واقع میدان تاختوتاز سه جریان ایدئولوژیک عمده بوده است: ملیگرایی، مارکسیسم و اسلامگرایی. هر یک از این سه، در دورههای بر فضای فکری و اجتماعی ایران مسلط شدهاند.
ابتدا ملیگرایی با حکومت پهلوی اول و دوم رواج زیادی یافت و بدل به ایدهئولوژی جکومتی شد. این ایدئولوژی، در تقابل با فرهنگ اسلامی، کوشید تا خود را با ارجاع به دوران باستان و اسطورههای آن (مانند کوروش، داریوش و دیگر شخصیتها) تعریف کند. برای نهادینهسازی این ایدئولوژی، موزهها و نمادهای ملی ساخته شد. در آن زمان، انقلاب روسیه نیز در حال وقوع بود و مارکسیسم در شوروی ریشه گرفت و به ایران نیز وارد شد. از دوران مشروطه به بعد و بهویژه در دوران پهلوی دوم، مارکسیسم به یک ایدئولوژی قدرتمند، بهویژه در حوزهی فرهنگ، تبدیل شد.
در آن دوران، کمتر حوزهای از فرهنگ وجود داشت که مارکسیسم در آن تأثیر نداشته باشد؛ از سینما و هنر گرفته تا ادبیات و رمان. این ایدئولوژی به قدری قدرتمند بود که حکومت پهلوی آن را تهدید اصلی خود میدانست، نه نیروهای دینی و سنتی را. حتی گفته میشود که برخی غربیان نیز، مارکسیسم را تهدیدی جدی برای ایران میدانست. مارکسیسم، در سطح جهانی، بسیار موفق بود. حکومتهای متعدد در نقاط مختلف دنیا تحت تأثیر آن شکل گرفتند و نیمی از جهان در مدار شوروی قرار داشتند.
علاوه بر تأثیر مستقیم، مارکسیسم الهامبخش جنبشهای مختلف اجتماعی نیز شد؛ حتی افرادی که مارکسیست نبودند نیز از این جریان تأثیر پذیرفته بودند. برای مثال، شریعتی با الگوبرداری از مارکسیسم، به ساخت یک ایدئولوژی اسلامی پرداخت. او با استفاده از میراث دینی، تلاش کرد تا یک دستگاه اعتقادی منسجم و پویا برای سازماندهی اجتماعی و تأثیرگذاری بر قدرت طراحی کند.
شریعتی در این مسیر بیش از هر کس دیگری مؤثر بود. بسیاری از نیروهای مارکسیست آن دوران، شریعتی را رقیب اصلی خود میدانستند، چرا که او بدیلی قدرتمند ارائه کرد و توانست بخش عمدهای از نیروهای اجتماعی را به سمت خود جذب کند. به همین دلیل، میتوان او را موفقترین روشنفکر ایرانی دانست؛ هم از لحاظ تأثیرگذاری داخلی و هم منطقهای، از آسیا تا آفریقا و اروپا.
در این چارچوب، شریعتی با بازخوانی چهرههایی چون پیامبر اسلام، علی، فاطمه، حسین، زینب، ابوذر و سلمان، روایتی نوین و اسطورهگرایانه ارائه داد. او نوعی نوسازی اسطوره انجام داد و این شخصیتها را بهگونهای امروزی اما همچنان اسطورهوار بازتعریف کرد. در عین حال، این بازسازی با واقعیتهای تاریخی سازگار نبود. من خود، هنگام مطالعهی تاریخ اسلام، متوجه تفاوت چشمگیر روایتهای شریعتی با متون تاریخی شدهام.
از این جهت، میتوان گفت که ایدئولوژی، نوعی نظام گزینشی ایجاد میکند که در آن ارزشها و مفاهیمی مانند تقوا، شجاعت و فداکاری و دیگر مفاهیم، بهگونهای خاص و هدفمند بازتعریف میشوند.
- پرسش دیگر دربارهی مفهوم «ایدئولوژیاندیشی» است؛ تعبیری که این روزها زیاد شنیده میشود و گاهی با نگاه منفی همراه است. برخی میگویند فلان فرد یا جریان، ایدئولوژیک میاندیشد. از منظر جامعهشناسی، دقیقاً منظور از این تعبیر چیست؟ چگونه میتوان از این نوع نگرش عبور کرد؟ آیا لازم است در نگاه دینی خود بازبینی کنیم؟
ایدئولوژیها، بهواسطهی پیوندی که با هویت، عواطف، امیال و خواستههای افراد پیدا میکنند، قدرت بالایی در بسیج روانی افراد دارند. همین ویژگی موجب میشود عبور از آنها یا نقدشان دشوارتر گردد. در چنین وضعیتی، نقد ایدئولوژی نهتنها به لحاظ فکری بلکه از حیث روانی و عاطفی نیز با مقاومت شدید مواجه میشود. اینجاست که عباراتی چون «واقعیت، دشمن خونی ایدئولوژی است» معنا پیدا میکند؛ زیرا جامعه در حال تغییر و تحول است، اما ایدئولوژی مایل است وضعیت را ثابت و ایستا فرض کند.
ایدئولوژیها بهدلیل ویژگیهای خود، غالباً از تحولات اجتماعی و دانش روز عقب میمانند. در جامعهی ما نیز، چه در حوزهی ملیگرایی، چه اسلامگرایی و چه مارکسیسم، اغلب مشاهده میشود که بهجای پذیرش تحول و نوگرایی، نوعی تقدیس افراطی و جزماندیشی بر این دستگاههای فکری سایه انداخته است. برای مثال، اگر ملیگرایی واقعاً یک دستگاه فکری معتبر باشد، چرا باید ملیگرایان در مواجهه با نقدهای ساده، واکنشهای تند و پرخاشگرانه نشان دهد؟
به همین ترتیب، دربارهی کوروش نیز، سؤالی ساده مطرح شد: اگر کوروش بنیانگذار حقوق بشر است، چرا در اسناد تاریخی، بهویژه در کتیبهی داریوش، نشانی از این مبانی انسانی دیده نمیشود و بالعکس، نشانههایی از خشونت و مجازاتهای سنگین وجود دارد؟ این سؤالات ساده با واکنشهای تند روبرو شدند.
اگر ایدئولوژی ملیگرایی ظرفیت فکری دارد، باید بتواند ایدههای جدید را تحمل کند، درست همانگونه که اسلامگرایی یا مارکسیسم نیز باید چنین ظرفیتی داشته باشند. اما واقعیت این است که هر سه این جریانها آستانهی تحمل پایینی در برابر نقد دارند.
در فضای ایدئولوژیک، امکان نقد شخصیتهای بزرگ بهسادگی وجود ندارد. نمیتوان امام علی یا پیامبر اسلام را از منظری غیرایدئولوژیک بررسی کرد، چرا که راه گفتوگو و انتقاد مسدود است. وقتی همه چیز از درون یک ایدئولوژی استخراج میشود و هیچ نقدی بر آن پذیرفته نمیشود، ما با یک ساختار بسته مواجه هستیم.
بر اساس این تجربهها، من به این نتیجه رسیدهام که باید از ایدئولوژی پرهیز کنیم. بهجای آن، باید به سراغ «نظریهی اجتماعی» برویم. نظریهی اجتماعی چیست؟ نظریهای است که ابتدا نظام ارزشی مشخصی را معرفی میکند-فرقی نمیکند این ارزشها برگرفته از اسلام باشد یا هر منبع دیگر-و سپس بر اساس آن، الگویی برای ادارهی جامعه ارائه میدهد. اما تفاوت آن با ایدئولوژی در این است که نظریهی اجتماعی، قابلیت بهرهگیری از دانش روز را دارد.
برای روشن شدن موضوع، مثالی ساده میزنم: فرض کنید از محققی خواسته شود تا نظام آموزش و پرورش یک منطقه، مثلاً کردستان، را طراحی کند. محقق بر اساس ارزشهایی که دارد، باید مشخص کند که قرار است چه نوع انسانی تربیت شود. انسانی مسئولیتپذیر؟ متعهد به جامعه؟ انسان دانشمند؟ انسان خلاق؟ انسان عملگرا؟ اینجا محقق نیاز دارد به دانشهای تربیتی روز مراجعه کند. نظریههای مختلف تعلیم و تربیت را بررسی کند و بسنجد که این نظریهها چه محصول انسانی معرفی میکنند.
بر این اساس، نظریهپرداز میتواند برنامهای برای آموزش و پرورش تدوین کند، آن را اجرا کند و سپس نتایج آن را ارزیابی کرده، در صورت لزوم تجدیدنظر نماید. این انعطاف و قابلیت اصلاح، همان چیزی است که نظریهی اجتماعی را از ایدئولوژی متمایز میسازد. برای مثال، مقالهای دربارهی تعلیم و تربیت دینی در ایالات متحده مطالعه کردم که بسیار تأملبرانگیز بود. در این مقاله آمده بود که طی دو قرن، شش الگوی مختلف تعلیم و تربیت دینی در مدارس کلیسایی اجرا شده است. هر یک از این الگوها بر پایهی نظریهای مشخص و با حمایت دانشمندان مختلف طراحی و به کار گرفته شدهاند؛ اما پس از ارزیابی عملکرد هر یک، ناکارآمدی آنها مشخص شده و به سراغ الگوی بعدی رفتهاند. اگر مایل باشید، میتوانم این مقاله را در اختیار شما قرار دهم تا این موضوع بهطور دقیقتر روشن شود.
این واقعیت نشان میدهد که ایدئولوژی بهعنوان یک نظام سازماندهی قدرت، فاقد مبانی فلسفی است و بهصورت علمی و دقیق به مسائل نمیپردازد؛ اما در مقابل، نظریهی اجتماعی باید از دانشهای روز استفاده کند و از شتابزدگی در کار خود بپرهیزد. این شتابزدگیها نیز محصول همان ایدئولوژی هستند. یکی از بزرگترین مشکلات ما این است که افراد متخصص و متفکر به اندازهی کافی نداریم که بهصورت عمیق و دقیق به مسائل فکر کنند و متأسفانه سیاستزدگی باعث شده که همگی به سمت فعالیتهای سیاسی سوق پیدا کنیم. در تاریخ فرهنگی ما تعداد زیادی شهید، شاعر و عارف وجود دارد، اما متفکران کمی داریم و داشتن متفکران برجسته و نظریهپردازان کار بسیار دشواری است. معمولاً این نوع کارها باید در خلوت و به دور از هیاهو انجام شود. پس از سالها تلاش نظریهپردازی، وقتی محصول آماده شد، باید آمادهی شنیدن انتقاد و حتی ناسزا نیز بود.
جامعهی ما چنین وضعیتی دارد؛ نه سازمان مشخصی برای حمایت وجود دارد، نه امکانات کافی فراهم است و در عین حال افراد اهل عمل، کم هستند. بنابراین، با وجود خطرات بسیار، باید با فروتنی کار کرد و نظریات خود را ارائه داد تا توسط جامعه علمی نقد شود. این تازه آغاز راه است و بسیار دشوار است.
- به نظر شما چه نوعی از ملیگرایی قابل دفاع و کارآمد است؟
ملیگرایی در ایران معمولاً با نگاهی باستانگرا مطرح شده است؛ یعنی ملت بهعنوان امری اصیل و آغازین تصور میشود که از ابتدا چنین بودهایم. اما نگاه مدرن و بیشتر لیبرالی، ملت را نتیجه قرارداد شهروندان میداند که در آن تمامی اقوام و اقلیتها، مانند افغانی، کرد، ترک و عرب، بهعنوان شهروند با حقوق برابر شناخته میشوند و تفاوت در قومیت یا فرهنگ و دین و زبان بهمنزلهی مسأله دیده نمیشود.
این نوع ملیگرایی را میتوان ملیگرایی مدنی نامید که در چارچوب قواعد پذیرفتهشدهی کشور، اتحاد و پیوند میان شهروندان را تأمین میکند. این نوع ملیگرایی مدرنتر، انسانیتر و به دور از حذف اقوام، مذاهب و نژادهای مختلف است. البته ملیگرایی بهعنوان ایدئولوژی همچنان با مسائل و مشکلات خود مواجه است.
من به ایدهای دیگر در این زمینه فکر کردهام که میتواند جایگزین ملیگرایی ایدئولوژیک شود و آن «کلگرایی هنجاری» است. منظور از هنجاری این است که هر فرد بهعنوان عضو یک کل، نسبت به آن کل وظیفه و تعهد دارد. این کل امر انتزاعی نیست، بلکه از اجزای متعددی تشکیل شده است که خوشبختی هر یک از آنها بر خوشبختی اعضای دیگر تأثیر دارد. به عبارتی، فرد نمیتواند بهعنوان یک جزیرهی مستقل عمل کند و تنها به خوشبختی شخصی خود بیندیشد.
این نگرش موجب میشود که فرد به حفظ کل متعهد باشد و از آن محافظت کند؛ اما در عین حال نسبت به حقوق و بهزیستی انفسی اجزا نیز حساس باشد. برای مثال، اگر حقوق کردها نادیده گرفته شود، کل در معرض خطر قرار میگیرد؛ زیرا کل از اجزا تشکیل شده است. بیگانگی اجزا نسبت به کل، مانند نادیده گرفتن زبان ترکی، به معنای نادیده گرفتن بخش مهمی از کل است. بنابراین نمیتوان بدون توجه به سعادت و بهزیستی انفسی اجزا، از کل سخن گفت، زیرا چنین کلی، انتزاعی و محافظهکارانه و ضدانسانی خواهد بود.
یکی از ارزشهای بنیادین من این است که انسانی تربیت کنیم که فرقی نکند در کدام کل زندگی میکند. ممکن است من به دلایل مختلف مهاجرت کنم و در کشوری مانند مصر زندگی کنم؛ در این صورت نیز باید به کل آن جامعه تعهد داشته باشم. این هنجار و ارزش، فراتر از ملیگرایی معمول است، چرا که ملیت من بهطور طبیعی ایرانی است و انتخاب خود من نبوده، اما انتخاب هنجاری من میتواند فراتر از آن باشد و بر اساس ارزشهای عام انسانی شکل گیرد، به جای آنکه صرفاً به چیزی که به من تحمیل شده محدود شود.
به نظر میرسد نوعی ملیگرایی که جنبهی انسانیتری داشت، همان جریانی است که حول و حوش دکتر محمد مصدق شکل گرفت. این نوع ملیگرایی، به مراتب مدنیتر بود و هدفش مهار قدرت و سلطنت و پایبندی به قانون مشروطه بود. یکی از چهرههای شاخص این جریان، دکتر صدیقی، جامعهشناس برجسته، به شمار میرود. در حقیقت، این گروه از ملیگرایان مدرنترین و مدنیترین جریان ملیگرایی در ایران محسوب میشدند. هرچند این جریان در نهایت با استبداد پهلوی مواجه شد و ناکام ماند، اما رویکرد آنها اساساً مدنی و متکی بر حقوق قانونی و مشروطهخواهانه بود.
دکتر مصدق، که حقوقدان برجستهای بود و در دورهی دکترا تحصیل کرده بود، همواره تلاش میکرد از قانون مشروطه دفاع کند و در مبارزات سیاسی خود بر اصول آن پایبند بماند. وی در دوران مدیریت خود، هیچگاه رویکرد سرکوبگرانه نداشت و احزاب مخالف را حذف نکرد. گرچه اشتباهاتی نیز داشت، اما نوع ملیگراییاش بسیار امروزیتر و مبتنی بر قرارداد اجتماعی بود.
- به نظر شما کدام تلقّی از امر ملّی با واقعیتِ تکثّر اقوام و مذاهب ایرانی سازگاری بیشتری دارد؟
یکی از انتقاداتی که من وارد میدانم، نادیده گرفتن تصویری است که هر فرد یا گروه از «کل» (مثلاً ایران) در ذهن دارد. وقتی ما میگوییم «ایران»، باید بپرسیم کدام ایران؟ اگر کسی بگوید «تو ایرانستیز هستی»، پاسخ من این است که بله، من با آن تعریفی که تو از ایران داری، مشکل دارم؛ اما در عین حال، من هم از ایرانی دیگر سخن میگویم – ایرانی که شامل تمام اقوام، زبانها و فرهنگهاست. نمیتوان از ایران سخن گفت و در عین حال، به جمعیتهای ساکن در این سرزمین بیاحترامی کرد و حقوق، زبان و هویت آنها را نادیده گرفت. چرا باید فردی که لباس کردی به تن دارد، هنگام ورود به تهران احساس تحقیر کند؟ چرا باید نوجوان ترکزبان از حرف زدن با مادرش به زبان ترکی احساس شرمندگی کند؟ چرا باید مادری گیلک، فرزند خود را ابتدا به فارسی آموزش دهد و از زبان مادری خود صرفنظر کند؟ این مردم، زمانی میتوانند خود را متعلق به ایران بدانند که در تفاوتهایشان به رسمیت شناخته شوند.
ایران با جمعیتها و تنوعاتش تعریف میشود. من بلوچ را با همان لباس، موسیقی و غذای بومیاش دوست دارم. کرد را با فرهنگ، رقص و زبانش دوست دارم. تنوع، از منظر فلسفی هم مهم است؛ چرا که از نظر من انسانیت در تنوع متجلی میشود. زیبایی در تفاوتها نهفته است. انسان بودن من در شکلی بروز میکند و انسان بودن دیگری، در شکلی دیگر. این تکثر است که به ما اجازه میدهد انسان باشیم و خود را تحقق ببخشیم.
اگر جمعیتی از جامعه کل بیگانه شود، این وضعیتی خطرناک و آسیبزاست. اما اگر به او احترام گذاشته شود، حقوقش به رسمیت شناخته شود و بهعنوان جزئی برابر از کل پذیرفته شود، آنگاه میتواند با کل پیوند برقرار کند. در این صورت است که میتوان گفت «ما»یی وجود دارد. صحبت از «ما» بیمعناست، اگر زبان و هویت فردی را به رسمیت نشناسیم.
قومگرایی، بهعنوان دلبستگی طبیعی هر فرد به هویت قومیاش، امری قابل درک و مشروع است. اشکال زمانی پدید میآید که یک قوم خود را برتر از دیگران بداند. ما شاهد پدیدهای هستیم که میتوان آن را «نامرئیسازی قومیت» نامید؛ قومی که عمدتاً فارس بوده، قدرت سیاسی و فرهنگی را در دست گرفته، خود را «قوم» نمینامد بلکه «ایرانی» میداند. سپس از دیگر اقوام میخواهد که هویت قومی خود را کنار بگذارند و در ایران «حل» شوند.
این نگاه، ایران را متکثر نمیداند و زبان مادری را فاقد اهمیت تلقی میکند. در حالیکه هر ترک، کرد، عرب یا گیلک باید بتواند آزادانه به زبان مادری خود سخن بگوید. زبانهای موجود در ایران سرمایههای فرهنگی این کشورند، اما نگاه مرکزگرا سعی در حذف و ادغام آنها دارد، تا جایی که فرد گیلک زبان مادری خود را فراموش میکند و حتی گویش خود را «لهجه» تلقی میکند و چه بسا از این لهجه شرمنده باشد.
بنابراین، نقد مرکزگرایی ضروری است. ما باید چتری بزرگ تعریف کنیم که ایران را در بر بگیرد، با همهی اقوام و فرهنگهایش؛ از غذاهای محلی کردها گرفته تا موسیقی بلوچ، لباس عرب، رقص ترکمن، زبان مازنی و فرهنگ گرجی – همهی اینها عناصر تشکیلدهندهی سرمایهی فرهنگی این سرزمیناند.
از نظر من، متأسفانه جامعهی فرهنگی مرکزنشین، به اندازهی کافی به اقلیتهای قومی یا بهتر بگویم اتنیکها توجه نکردهاند و نقدی به تمرکزگرایی نداشتهاند. در حالی که درست برعکس، باید به جمعیتهای واقع در جغرافیای پیرامونی جایگاهی بالاتر داده شود؛ چرا که آنها هستند که از مرزهای کشور دفاع میکنند. احترام به آنها نباید تنها در هنگام جنگ و بحران باشد. در دوران صلح نیز باید این جایگاه را به رسمیت شناخت و برایشان ارزش قائل شد.
صادقانه نیست که امروز آنها را انکار کنیم و فردا، در بحران، به سراغشان برویم. بنابراین، ما باید صدای خود را بلند کنیم، تمرکزگرایی را نقد کنیم و از ساختارهای مرکزمحور فاصله بگیریم. بسیاری از روشنفکران ما، از حاشیه آمدهاند، اما در مرکز مستحیل شدهاند و زبان مرکز را پذیرفتهاند.
- سؤال دیگرم مربوط به دیدگاهی است که برخی مانند آقای ملکیان نمایندگی میکنند؛ دیدگاهی که معتقد است اصلاح باید از فرد آغاز شود، نه از ساختارها. از این منظر، حتی تشکلهای مدنی نیز باید بهجای تمرکز بر نهادسازی، به اصلاح فردی بپردازند. آیا شما این نگرانی را دارید که تشکلهای مدنی دینی دچار نوعی فرهنگگرایی شوند؟ و اگر چنین است، آیا این فرهنگگرایی میتواند مانعی برای تحول اجتماعی باشد؟
باید توجه داشت که فرهنگگرایی، بهویژه آنگونه که استاد ملکیان عزیز مطرح کردهاند، مشکل اساسیاش عدم توجه به اهمیت کل است. نمیتوان ادعا کرد که فردی میتواند به صورت جزیرهای خوشبخت باشد یا به خوبی تربیت شود در حالی که سایر اجزا وجود نداشته باشند. ما این تجربه را در سازمانهای خود داریم؛ نمیتوان در یک سازمان ناسالم، انسان خوبی بود. این نکته را من هم تجربه کردهام. زمانی که در سال ۱۳۸۰ وارد دانشگاه شدم، نیت من این بود که بتوانم در دانشگاه تأثیرگذار باشم و به همکاران و دانشجویان کمک کنم، اما یک سال و نیم هیچ پایاننامهای به من برای داوری داده نشد؛ زیرا میگفتند اگر این پایاننامه را او بخواند، نمیتواند به آن نمرهی مناسبی بدهد. رفتهرفته دیدم مقاومت من در برابر فشارهای وارده محدود است. این فشارها میتوانند مرا در درون سازمان بهنحوی حل کنند که ارزشهای سازمانی و حرفهای را نادیده بگیرم و به یکی همچون دیگران بدل بشوم. اینجا بود که احساس خطر کردم. این نشان میدهد که در ساختارهای نامطلوب موجود نمیتوان انتظار داشت که فردی انسان خوبی باشد یا خوب تربیت شود یا بتواند خوب بماند و ادامه بدهد. این امر خیلی وقتها امکانپذیر نیست.
وقتی نگاه ما به موضوع، محدود و جزیرهای باشد، مشکل ایجاد میشود. در مورد کشورها هم همینطور است. مثلاً دربارهی افغانستان باید بگویم که ایران نمیتواند توسعه پیدا کند بدون توجه به افغانستان و عراق. ما جزیرهای جداافتاده نیستیم. توسعهی ما به توسعهی این کشورها وابسته است. نگاه جزیرهای که میگوید توسعهی شما مستقل است، صحیح نیست. اگر بخواهید توسعه یابید، باید به توسعهی افغانستان توجه کنید؛ زیرا ایران در طول ۴۰-۵۰ سال گذشته مهاجرین زیادی از آن کشور پذیرفته است و به سهم خود میبایست برای بهبود اوضاع آن کشور تلاش کند.
برای مثال، فرض کنید مدیری در یک سازمان هستید. شما نمیتوانید فقط به وظایف روزمرهی خود فکر کنید، بلکه باید به شرایط کلی سازمان و حال و احوال کارکنان نیز توجه داشته باشید. نمیتوان ابعاد کاری را از زندگی افراد جدا کرد. نمیتوانید پیام دینی صادر کنید در حالی که مردم حتی نان خوردن ندارند. زندگی باید یکپارچه دیده شود.
یک شعر بسیار جالب خواندم که یادم رفته، اما مضمون آن این بود که قرآن برای مردمی که نان ندارند نخوان! («قرآن برای مردم بیتان مخوان رفیق»). این نشان میدهد که زندگی اجتماعی به هم پیوسته است و عوامل مختلف جهان اجتماعی با هم در ارتباطند.
- به نظر شما چه روایتی از دین در روزگار ما و به ویژه در ایران معاصر کارآمدی و معقولیت بیشتری دارد؟
روایتی از دین که بر محورهایی چون حقوق بشر، آزادی، دمکراسی، خیر اجتماعی، مدنیت، و ... تمرکز کند. پیش از هر چیز ضروری است دین بروز شود و بار خود را سبک کند و از داعیههای تمامیتخواهانهاش دست بکشد. نوعی نگاه دینی وجود دارد که بهجای ارتودوکسی (درستی عقیده)، بر ارتوپراکسی (درستی عمل) تأکید میکند. مثلاً شریعتی میگوید انسانی که دین ندارد اما عمل صالح دارد، به مسلمانی نزدیکتر است تا کسی که دیندار است اما عمل صالح ندارد. او حتی این جسارت را داشت که بگوید گاندی – با اینکه مسلمان نبود – به معیارهای شیعی نزدیکتر بود تا برخی علمای برجسته.
این نگاه، نگاهی بسیار انسانی و فلسفیای است که در برابر دیدگاههایی مانند دیدگاه مطهری قرار میگیرد. مطهری میگفت اگر کسی باور دینی نداشته باشد یا باور دینی درستی نداشته باشد، اعمال نیک او هدر میشود. اما شریعتی معتقد بود عمل صالح مهمتر از عقیده است. این نگاه فلسفی به دیدگاههایی مانند «کانتر لوگوسنتریسم» نزدیک است؛ یعنی فلسفهای که حقیقت را در کنش و عمل میبیند، نه در معرفت و گفتار.
فیلسوف پستمدرن، ریچارد رورتی، در کتابی با عنوان «امید بهجای معرفت» مینویسد که امید، نقش مهمتری در زندگی انسان دارد تا دانایی. این نگاه به دیدگاه کسانی چون شریعتی نزدیکی دارد.
در جامعهی امروز ما، دینگریزی در حال گسترش است؛ اما باید توجه داشت که معناگریزی اتفاق نیفتاده است. این نکته را میتوان از استقبال جامعه نسبت به عرفانهای نوظهور و برخی متفکران معاصر مشاهده کرد. این پدیده نشاندهندهی آن است که هنوز خلأ معنایی وجود دارد و انسان معاصر همچنان به دنبال معناست. از همین منظر، یکی از مهمترین کارکردهای دین و فرهنگ دینی، بهویژه در آینده، پر کردن این خلأ و پاسخگویی به نیاز انسان به خلوت و درونگرایی خواهد بود.
باید تلاش کنیم یکی از اهداف اجتماعی ما، چه دیندار باشیم چه نباشیم، تکثیر خیر اجتماعی و کاهش شر اجتماعی باشد.
- مهمترین بحران اجتماعی در ایران امروز در نظر شما چیست؟
کوتاه عرض میکنم. من معتقدم که ما در ایران معاصر با یک «مسئلهی مادر» مواجه هستیم؛ مسئلهای که دیگر مسائل از دل آن زاده میشوند و حل مسائل دیگر تا حد زیادی وابسته به این مسئلهی اصلی است. این مسئله، توزیع قدرت است.
ما با قدرت سیاسیای در ایران مواجه هستیم که به تعبیر من، «وحشی» است و هنوز مهار نشده است. از دوران مشروطه تا امروز، تمام تلاشها و تمام مسائل دیگر ما نیز وابسته به این موضوع بودهاند. تا زمانی که این مسئله حل نشود، ما نمیتوانیم دیگر حوزهها را به درستی سامان دهیم: نه محیط زیست، نه سیاست، نه اقتصاد و نه هیچ چیز دیگر. چون همهی آنها به نوعی به این مسئله گره خوردهاند.
به همین دلیل فکر میکنم باید جدیتر از هر جریان و نگرشی، به این مسئله بپردازیم: اینکه چطور میتوانیم کمک کنیم در مسیر حل آن. تمام همت ما باید معطوف شود به حل مسئله مادر یعنی توزیع قدرت. تا زمانی که این مسئله حل نشود، سرنوشت ما در تمام حوزهها در گرو آن خواهد ماند.
حال این پرسش مطرح است که چگونه میتوان در این مسیر گام برداشت؟ به گمان من، جامعهی مدنی مهمترین نقش را دارد. بر اساس آنچه من فهمیدهام، نخستین نیاز ما برای ساختن جامعهی مدنی، «روحیهی تشکلیابی» است. ما این روحیه را نداریم. اگر داشته باشیم، میتوانیم تشکل ایجاد کنیم. به محض اینکه من این حرف را میزنم، برخی میگویند که حکومت اجازه نمیدهد تشکل ایجاد کنیم. اما من میگویم: اگر شما روحیهی تشکل داشته باشید، تشکل جدید میسازید.
اگر شما روحیهی تشکل داشته باشید، به محض اینکه مجالی پیش بیاید، تشکل جدیدی میسازید. ما به انسانی نیاز داریم که با این روحیه تربیت شده باشد؛ انسانی که بتواند تشکل ایجاد کند. این مسئلهای بسیار جدی است تا از دل آن قدرت اجتماعی و مدنی بهوجود آید.
تشکل اصلاً چیز پیچیدهای نیست. میتوانید بگویید: آقا، عضو این صندوق شو، ماهانه ۵۰ هزار تومان پرداخت کن. اگر ۵۰۰ عضو داشته باشید، همین رقم به ظاهر کم در سال به رقم قابل توجهی تبدیل میشود. ما این ظرفیت را نداریم. در چند شهر کشور، اگر استاد دانشگاهی اخراج شود، چه نهادی داریم که از او دفاع کند؟ یا اگر خبرنگاری اخراج شود، چگونه میخواهید از او حمایت کنید؟
اینها کارهای پیچیدهای نیستند. لازم نیست تشکلهایی الزاماً سیاسی یا تشکلهایی برای مبارزه با حکومت راه بیندازیم. مشکلات ما که فقط مربوط به حوزهی سیاست نیستند. میتوانیم گروههایی تشکیل دهیم که مثلاً محیطزیست را از زباله پاک کنند. از این نوع تشکلها حمایت کنیم. برای مقابله با قدرت سیاسی بیمهار، باید از همین امور کوچک شروع کنیم. جای اینها در جامعهی ما بسیار خالی است.
این یک معضل جدی است که در سراسر ایران وجود دارد. بهنظر من باید به سمت اینها برویم و هر یک، یک تشکل کوچک دو نفره بسازیم. مثلاً دکتر داروساز در حوزهی داروسازی، آگاهیبخشی کند تا مصرف دارو در کشور اصلاح شود. یا مهندسان جمع شوند و نقدی بر مهندسی ساختمان در ایران ارائه دهند تا جلوی آسیبهای زلزله گرفته شود. ما اینها را نداریم. به همین دلیل، همه چیز را از حکومت انتظار داریم و این بسیار مسئلهساز است.
- چه اندازه به اثربخشی و افقگشایی گفتوگو باور دارید؟
ما درک غلطی از گفتوگو داریم؛ انگار به ما آموختهاند که با هر کسی میتوان گفتوگو کرد و باید گفتوگو را ادامه داد. من فکر میکنم این نگاه درست نیست. یادداشتی دارم به نام «جامعه مادون گفتوگو». در آن توضیح دادهام که بخش زیادی از جامعهی ما اصلاً آمادگی گفتوگو را ندارد.
گفتوگو مقدماتی دارد، ویژگیهایی دارد که بسیاری از ما فاقد آن هستیم. پیشفرض نادرستی است که با همه میتوان گفتوگو کرد. مذاکره با گفتوگو تفاوت دارد. حداقل باید با کسی گفتوگو کرد که «جزماندیش» نباشد. اکثر جامعهی ما جزماندیشاند. حالا فرق نمیکند که دیندار باشند، ملیگرا یا مارکسیست. ما دیندار جزماندیش داریم، مارکسیست بیدین جزماندیش هم داریم. با هیچکدام از آنها نمیتوان گفتوگو کرد.
انسانها از نظر فکری یا جزماندیشاند یا بازاندیش یا انتقادیاندیش. این دو کاملاً متفاوتند. در فضای مجازی، در وبلاگ، اینستاگرام، تلگرام، ابتدا فکر میکردم اگر سخنی منطقی بگویم، مخاطب آن را خواهد پذیرفت. اما متوجه شدم این تصوری خام و نادرست است.
فکر و اندیشه مثل «بذر» است. اما انتظار اینکه این بذر فوراً جوانه بزند، انتظاری خام است. باید ابتدا این بذر در زمین خیس بخورد، شکاف بردارد، عناصر محیطی فعال شود، سپس بذر به جوانه تبدیل شود. این جوانه رشد میکند، اما زمان میبرد. شما باید روی آن کار کنید. وقتی به این شکل به ایده نگاه کنیم، دیگر انتظار تحسین و تأیید فوری از مخاطبمان نخواهیم داشت؛ چون هر یک از ما هویتی داریم، تربیتی داریم، ذهن ما بر اساس زمینههایی شکل گرفته. حتی آدمهای انتقادیاندیش هم نباید انتظار داشته باشند که تغییر فوری رخ دهد. کار، بسیار دشوار است و حتماً تدریجی است. من از توسعهی خیزرانی در امور اجتماعی و مداخلههای اجتماعی دفاع میکنم. خیزران گیاهی است که اگر محیط مناسبی بیابد رفتهرفته پاجوش میزند و بهملایمت و تدریج تکثیر میشود و محیط وسیعی را سبز میکند.

نظرات