شش و چهل‌وهفت دقیقه بامداد؛ یکشنبه؛ بیست ‌و ‌نهم مرداد نود و شش؛ خیابان انقلاب تهران؛

این‌که‌ توهّمات‌ مالیخولیایی کدامین جنگ‌سالار ایدئولوژیک تو را به این‌جا‌ کشانده است، اگرچه‌ بسیار مهم است، اما پرسش اکنون من نیست؛

این‌که‌ احیاناً کدامین ژنرال از کدام نقطه جهان متمدّن‌، ماشه شلیک به کاشانه و دیارت را از روی کیبورد سیستم‌های‌ هدایت پهپادها کلیک کرده است نیز، اگرچه بسیار مهم است ولی باز هم پرسش اکنون من نیست؛

اساساً این‌که‌ آیا افغان هستی یا نه و این‌که‌ آیا دو پرسش فوق در وضعیت این‌جا‌ و اکنونت نقشی داشته‌اند یا نه، باز هم پرسش من نیست!

آن‌چه‌ آرامش بامدادیم را به‌سان‌ یک طوفان سهمگین در هم می‌ریزد، این است که آیا حق تو بود که کودکی‌ات آن‌گونه‌ چپاول شود؟ و کهولتی ناخواسته و بی‌موقع، زیر پوست نوجوانی معصومانەات این‌گونه‌ بر تو مستولی شود؟

آیا حق تو نیست که اگر به جبر روزگار هم باید تن به کار در سنین کودکی بدهی، لااقل از امکان و مکانی برای رفع خستگی کار شبانه‌ات برخوردار شوی؟

سهم «من» در تصویر تلخی که تو در قاب تنگ آن گیر افتاده‌ای چیست؟

«من» به مثابه هر یک از «ما»! منِ رهگذر! منِ زمامدار! منِ کارفرما! منِ شهروند! منِ روشنفکر! منِ هم‌سرنوشتِ تو! منِ مجاهد افغان! منِ انسان!

تو تنها تصویر تلخ شهر من نیستی؛ درمانده‌تر از تو هم کم نیستند؛

اما دریغ! کاش می‌شد کاری کرد!