امروز میخوام وفاداری ۳۰ سال دوستیمون رو برا همه تعریف کنم
کلاس اول راهنمایی که رفتیم از تمام دوستان هم دبستانی جدا شدیم خصوصا دوستان صمیمی و دختر همسایه الهام جان.
ایشون اول الف بودن و من اول ب.
توی کلاس ما یک صندلی همیشه و هر روز خالی بود صاحب داشت ولی هنوز نیومده بود. هر روز معلمان موقع حضور غیاب اسم و فامیلش رو میخوندند دیگه میدونستم اسم صاحب صندلی خالی کیه؟
اتفاقا صندلی خالی کنار صندلی من بود هر روز منتظرش بودم که بیاد. ۱۰ روز ۲۰ روز، از مدرسه گذشته بود تازه فهمیدیم ایشون مسافرت دبی هستند.
تا بالاخره روز ۳۰ صندلی بغلیم دیگه خالی نبود خیلی خوشحال شدم. پیش قدم شدم گفتم سهیلا هستی؟ گفت: اسم منو از کجا فهمیدی، گفتم هر روز معلما، موقع حضور غیاب اسمت رو میخوندند.
از من پرسید متولد چندی؟ گفتم: سال ۵۶؛
گفت: منم همین طور.
پرسید:حالا چه ماهی هستی؟ گفتم: ۶ آبان.
اینقدر خوشحال شد و گفت: چه جالب منم ۹ آبان هستم.
وجه مشترک سال و ماه تولدمون باعث شد از همون روز اول با هم دوست بشیم.
از اون موقع به بعد هر سال ۶ آبان سهیلا تولدم رو تبریک میگفت.
زمان ما رسم کیک و کادو نبود ولی همین یه جمله برای دلخوشی ما دنیایی ارزش داشت.
تا سال سوم راهنمایی با هم بودیم؛ اما بخاطر مریضی مادرش؛ با اینکه خیلی به تحصیل علاقمند و درسش هم خیلی خوب بود؛ ترک تحصیل کرد.
ولی این ترک تحصیل مانع جدایی ما نشد و ما هرچند وقت یکبار همدیگر رو ملاقات میکردیم.
تا اینکه من به قصد درس به استان فارس رفتم و سهیلا هم که بعد از فوت مادرش مجدد سراغ درس برگشته بود برای ادامه تحصیل، رفت دانشگاه جیرفت.
خیلی از هم دور بودیم.
اما ۶ آبان که میشد بهم زنگ میزد و تولدم رو تبریک میگفت؛ در حالی که اصلا خودم یادم نبود. اما سهیلا هر سال 6 آبان با صدای دلنشینش منو غافلگیر میکرد.
موقع عروسیم دعوتش کردم؛ در حالی که تو تب میسوخت دعوتم رو پذیرفته بود و برای دیدن من به عنوان عروس منتظر نشسته بود... همدیگر رو بغل کردیم و همش بلند بلند گریه میکردیم.
دیگه تمام خانواده میدونستند که ارتباط من و سهیلا چه اندازه عمیقه و نشانهاش پیام تبریکی بود که هر سال 6 آبان دریافت میکردم و میدونستند که اومدن سهیلا چقدر منو خوشحال میکنه.
بعد از اون باز هم همدیگر رو ندیدیم. مشغولیتها ما رو از هم دور کرد، من هم برای زندگی به یکی از شهرستانها رفته بودم. ولی سهیلا آبان که میشد طبق معمول زنگ میزد و تولدم رو تبریک میگفت.
هرجا بودم بالاخره شماره گیر میآورد و بهم زنگ میزد. موقعی که به دیارم اسباب کشی کردیم؛ سهیلا هنوز فارغ التحصیل نشده بود. یک دو سه سالی گذشت، که یه روز همسرم اومد خونه و اینقدر ذوق زده بهم گفت: میدونی کی رو ملاقات کردم؟ اسم هر کی آوردم اون طرف نبود. گفت: راهنماییت میکنم... بگم آبان یاد چی میفتی؟ گفتم: سهیلا!
همسرم هم با اینکه سهیلا رو ندیده بود اسمش زیاد از من شنیده بود و اون روز ایشون رو ملاقات کرده بود.
حالا ۳۰ سال میگذره که جای اون سی روز صندلی خالی رو پر کرده.
*سهیلای عزیزم*، اسم ماه آبان که به میان میاد خاطرات با تو بودن در ذهنم تداعی میشه.
آبان، فقط با وجود پر محبت تو برایم معنی بخش شده.
تا زنده هستم ۶ آبان منتظر دوست آبانیم هستم دوستت دارم و افتخار میکنم که دوست وفاداری مثل تو رو داشتم و دارم.
دوستت دارم فهیمه
نظرات