رمضان تمام شد و دلتنگیها تازه احساس میشود، همه برای روزه و شبهای قدر و عبادت و دور هم جمع شدنها دل تنگ میشوند و من برای بچهها.
وقتی تنهایم، یک لحظه گذر از یادشان گونههایم را پای چشمهی اشکهایم میکشاند تا وضویی تازه کند، انگار خیال بودنشان هم وضو میخواهد، آنقدر شیریناند که میترسم روزی بیماریشان را بگیرم بیماری شیرینیشان، بیماری اعتیاد به دیدنشان.
دوسالیست که شبهای قشنگ ماه مبارک را در مسجد با هم هستیم همه من را مربی و آنها را شاگرد میدانند، اگر خودم، درونم، انصاف را رعایت کند بیشتر از آن که من به آنها بیاموزم از آنها درس گرفتهام درسهایی که هر روز شاگرد را که من باشم، عاشق پیشهتر میکند.
کودکانی که تک تک گفتهها و شنیدههایشان بازتاب کوچکی از پدر مادرها هستند، کودکانی با تمام معنای صداقت، کودکانی که رنگ زندگی دارند، رنگ بیریایی، ساده قهر میکنند و همیشه آشتی هستند، تکرار خاطرهی باآنها بودن همیشه شیرین است برایم.
چه قشنگ است شلوغیهای محمد، احترام یونس، ناز کردن نارین، اعتراضهای سنا، هوش پارسا، حجب سانا، گوش دادنهای دقیق سنا، محبتهای هانا، زیرکی ژینو، فرارکردنهای پارسا، مؤدبی عبدالله، حفظ نکردنهای آرین، سکوت پریماه و نگاههای صبا و... همه در کنار هم انگار تابلویی رنگیناند برای ساختن دنیایی که نیاز به هزاران رنگ دارد.
این همه رنگ این همه فرق از کجاست؟! اکنون ایمان دارم که آنها بازتاب گفتههای ما نیستند آنها حتی حاصل رفتار ما نیستند آنها چکیدههایی از درون ما هستند. آنها انگار از جوهر باورهایمان تغذیه میشوند، درک مفاهیمی برای باور کردن به فریاد نیاز ندارد آنها به خدا نزدیکاند و آنقدر زیبا حس میکنند، که ما نمیتوانیم بفهمیم.
هنوز نمیدانند چرا باید پشت پردههای ریا پنهان شوند، آنها برای باور صداقت نزد ما هستند. از خودِ درونشان، شاید گاهی بد، اما فرار نمیکنند آنها هنوز بر کردارشان برچسب نزدند، شفافاند گرچه ما دوست نداریم.
بودن با آنها برایم زیباترین لحظهها را میسازد، لبخندهایی از ته دل، سکوتهایی به سختی، فریادهایی برای شنیدن، اعتراضهایی همیشگی، همصدایی زیبا، گوشدادنهایی از سر شوق، بازی کردنهای پرهیاهو، نگاههایی دزدکی، غرورهایی کودکانه و... اینها انگار در وجود آنها که هست زیباتر جلوه میکند.
یاد رفتن و دور شدن بخدا برایم سخت است، نرفته دلتنگم، وای از روزی که نبینمشان دیگر.
دوباره از نو هر شب برایشان ذوق میکنم، امشب شب آخر بود و بغض گلویم را گرفته بود باز هم در جدال عقل و دل، بازوی نیرومند عقل خودی نشان داد و بغض گلویم را در خود گرفت و فکر مردم را تهدیدی برای نترکیدنش کرد، ترس از تمسخر مادرانی که گاهی منتظر یک تکان برای ریزش تمام اعتمادت هستند، من را از بغل کردن تکتک بچهها و گریستن برای تمام روزهایی که نمیبینمشان بازداشت، بار دیگر اشکهایم را پشت پلکهایم پنهان کردم.
گاهی دیگری کمی بیشتر از کاسهی قلبمان در آن تلخی میریزد و طعماش بدجور در دلمان داد و هوار میکشد و برای ساکت کردنش مجبوری کار کرده را تکرار نکنی، دلم میشکند وقتی از کسی میخواهد خوب باشد؛ اما او حکم میدهد حس قشنگ مادری پشت رفتارم است، پس حق دارم با تو تلخ باشم، مادرش تلخ شد و دل رنجور من هم شکست. کسی نیست بگوید بخدا گاهی سکوت هم قشنگ است.
کودکان را هرگز وارد وادی خود نکنیم، بگذاریم آن شوند که میخواهند فقط بگویید خوب باشید این برای دنیا کافیست آنان خوب میدانند خوبی چیست.
نظرات
نها
05 شهریور 1392 - 06:31سلام علیکم.ممنون خواهر گلم.خاطرات تون خیلی شبیه خاطرات منه!خدا بهتون قوت و توان و انرژی بیشتر بده .التماس دعای خیر
نرگس
26 مرداد 1392 - 09:10دستت خوه ش بیت زود احساست باش بو چنده او مندالانه خوش به حال یانه