دینگ....
کم نیست خاطراتی که طرح یک لبخند را تقدیم لبها میکند، اما دریغا که دیگر تکرار نخواهد شد. چرا که نه زمان بر میگردد، نه مکان، و نه دیگر ما آن آدمی هستیم که بودیم.
انگار همین دیروز بود در عصر روزهای گرم تابستان، فارغ از درس و مشقهای مدرسه در حال آبتنی کردن در حوضچهی تعطیلات، حیاط خانه قدیمی پدریام را آب و جارویی میکشیدم و در گوشهی باغچهی تنهاییهایم، درخت سبز و سخاوتمند انجیر را آبپاشی میکردم و در زیر خنکایش، زیرانداز کوچکی پهن کرده و مینشستم. کتاب سهراب را ورق میزدم تا به شعرهایی که دوست داشتم برسم. لحظهای نگاهم را به نگاه آسمان میدوختم و بعد گلهای سرخ کم باغچه را میشمردم و با این فکر که اگر بیشتر بود چقدر زیباتر میشد، از دیدنشان لذت میبردم.
نفس عمیقی میکشیدم و شروع میکردم شاعرانههای احساس سهراب را که با خط نستعلیق، در برگهای آبی رنگ کتابش نوشته شده بود، مرور میکردم. آنوقتها، شعرهای سهراب را خیلی دوست داشتم گرچه زیاد هم درکشان نمیکردم. اما جملههایی را بی سر و ته حفظ کرده بودم که احساساتم را قلقلک میداد.
گاهی توپ بچههای بازیگوش همسایه، به در کوبیده میشد و حواسم را میدزدید. اما توجهی نمیکردم و دوباره در دنیای شاعرانهی خودم شناور میشدم و به پای شعرهای سهراب مینشستم. "دنگ.... دنگ ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پیپی زنگ... دینگ......دینگ
لحظهها میگذرد.
آنچه بگذشت نمیآيد، باز قصهای هست که هرگز ديگر، نتواند شد آغاز
مثل اين است که يک پرسش بیپاسخ، بر لب سرد زمان ماسيده است.
تند بر میخيزم تا به ديوار همين لحظه که در آن همه چيز رنگ لذت دارد، آويزم.
آنچه می ماند ازاين جهد به جای:خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و، آنچه بر پيکر او می ماند: نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصهای گشت تمام"* گفتم، خانهی دوست کجاست؟ "به انگشت نشان داد سپيداری و گفت: نرسيده به درخت كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازهی پرهاي صداقت آبي است."
* گفتم: چگونه میروی به خانهی دوست؟
گفت: "قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این شهر غریب"
* گفتم: اگر خواستم ببینمت، کجایت بیابم؟
گفت: " به سراغ من اگر میآیید پشت هیچستانم پشت هیچستان جاییست پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدکهایی است که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک"
گفتم، اگر آمدم چیزی برایت بیاورم؟
گفت، نه! فقط: " به سراغ من اگر میآیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من..."
* گفتم اگر در پشت هیچستان نبودی چه ؟
گفت: " هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند، قارچهای غربت؟ چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید"
* گفتم چگونه؟ گفت: "چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت دوست را، زیر باران باید دید عشق را، زیر باران باید جست"
* گفتم جور دیگر ببینیم که چه شود؟
گفت: "آب را گل نکنیم در فرودست انگار کفتری می خورد آب یا که در بیشهای دور سیرهای پر میشوید یا در آبادی کوزهای پر میگردد آب را گل نکنیم شاید این آب روان میرود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب"
* گرم گفتگو با سهرابم که پدرم کلیدش را به در میاندازد، میدوم وسایلی را که خریده از دستش میگیرم و سهراب را در گوشهی باغچه تنها میگذارم و کمی بعد، مادرم میآید و میگوید وسایلت را جمع کن که نزدیک اذان مغرب است.
کمکم وسایلم را جمع میکنم و به زیرزمین خانه، ملجاء و مأوای آرامش و سکوت روزهای کودکی و نوجوانیم، که هیچوقت از بودن در آن خسته نمیشدم، میبرم و سهراب را در کشوی کوچک خاطراتم، با چینی نازک تنهاییهایش، تنها میگذارم.
نظرات