من در دنیای خاطرات کوچکم، کوچک
ولی در دنیای امروزی خود را، پیرزنی بیش نمی بینم
من در دنیای خاطره ها صداقت را ازعشق دوستان می بینم
من در دنیای خاطره ها بازی پر نیرنگ دوستانم را از سادگی آنها می بینم
دنیای خاطره ها چه زیباست آدم هایش چه بی ریاست
آری دنیای خاطره ها
که در آن بزرگترین اندوه ما شکست از بازی هایمان بود چه زیباست
دنیای خاطرات چه زیبا بود
چون نمی فهمیدیم آنچه که در اطراف ما بود
ما در دنیای خاطره ها
فقط کوچک بودیم و از کوچکی خویش چه لذت ها که نمی بردیم
ما در دنیای خاطره ها
چه دور بودیم ازغم و آنچه نامش اندوه بود
ما در دنیای خاطره ها در کوچکی خویش غوطه ور بودیم
و نمی فهمیدیم آنچه که غصه ی یک انسان بود
نمی فهمیدیم گریه ی پیرزن سر کوچه مان را
که از دوری فرزندانش چه گریه ها که نمی کرد ..آه..
من در دنیای خاطره ها
با دوستانم چه عهد ها که نبستم
ما در دنیای خاطره ها
با هم عهد بستیم که همیشه خواهر هم باشیم
اما حال که می بیینم
جز ورق امضا شده ی قلبم هیچ خواهری را نمی بینم
من در این تاریکی دنیا
و در این کنج خلوت خاطره ها
جزء قهقهه ها و شادی های دیروز
و غم امروز را نمی بینم.
من در کنج خلوت خاطره ها چه تنهایم
و خود را جزء در پرتگاه تنهایی خویش نمی بینم
خاطرات ای دفتر پر عشق من که به تو عشق می ورزم
می بندم تو را و با خود به قول «اخوان» زمزمه خواهم کرد:
که آری ،.. «فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده به جا می مانند»
نظرات
خ-مرادی
21 آذر 1391 - 09:45سلام سارا خانوم قشنگ بود وخوانا وقشنگ تر اينکه امروز خاطراتی برای فردا بسازيم که فردا خواندن انها شوق ونشاط را در دلهايمان ايجاد کند نه ندامت وحسرت .
فرشادیا آرش سارا
23 آبان 1399 - 11:58دلم پر میکشه واسه یه لحظه دیدن سارای که از دست دادمش و چند ساله در انتظارشم تا یه لحظه صداشو بشنوم