در فراق استاد عزیزم
دلم خون شد از این افسردە پاییز
از این افسردە پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
استاد عزیزم! دشوار است باور سفرت و باور این که هرگز باز نمی گردی...
نیستی تا ببینی که این روزها
از برگ برگِ تمامی یاس‌های عالم تو را گدایی کردیم، امّا فقط عطر روح نواز خاطراتت در مشام جانمان توان بی تو زیستن را به ما می‌دهد.
عزیزِ جان پاس می‌داریم تمامی لحظه‌های انتظار باز دیدنت را،
پاس می‌داریم یادت را ...
و تمامی اشک‌های عالم را ناباورانه نثار خاکت می‌کنیم و هنوز رفتنت را باور نداریم.
عزیزِ سفر کرده چگونه می‌شود باور کرد که دیگر در میان ما نیستی؟ چگونه باور کنیم که دیگر هرگز نخواهیمت دید!
عزیزتر از جانمان! لحظات بی تو برایمان سخت است و بهارانِ شهرم جز زمستان نیست و خورشیدی در این محنتکده بر ما نمی‌تابد و بی تو بودن از توانمان خارج است.
گاه در تیره روشنِ غروب که نه از جنس شب است و نه از جنس روز با خود می‌گوییم: آخر چگونه، چگونه باور کنیم که دیگر نخواهی آمد و دیگر از حضور گرما بخشت محرومیم...!
استاد عزیزتر از جانم! ماموستای مهربانم! باور کن هنوز مرگت را باور نکردەام.
گویی همین دیروز بود سه چهار روز قبل از همین زمین لرزه که تو را برای همیشه از ما گرفت در راە بازگشت از کلاسم دیدمت به خاطر شلوغی مسیر سلام نکردیم ولی چند لحظه بعد تماس گرفتی و گفتی شهلا جان ببخش توجه نکردم شلوغ بود، حدود بیست دقیقه صحبت کردیم و جویای حال و احوال خود و خانواده‌ام شدی، از اوضاع کلاس‌هایم سوال کردی.
همچنان صدای مهربانت در گوشم طنین انداز است... پس به من حق بده که مرگت را هنوز باور نکردەام.
استادِ دین و اخلاقم، خوب می‌دانم اگر بودی به جای سرزنش من خودت را سرزنش می‌کردی و می‌گفتی در تربیت کردنت کوتاهی کردەام که به آیه‌ی" إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لاَیستَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ یسْتَقْدِمُونَ" ایمان نداری!
اما بدان در تدریس و تربیت صحیح و کلاس‌های روح بخش تو شکی نیست ماموستا جان.
شاید مشکل ضعف ایمان من است، شاید هم دوستانم نیز حالِ مرا دارند و تنها من نیستم که نبودنت برایم قابل هضم نیست.
بارها این آیات رو در خلوتِ خودم زمزمه کردەام، چندین بار فوت پیامبر گرامیمان را مجسم کردەام و با صحابه‌ی کرام همنوا و همدل شدەام و گریه کردم، اما هر بار همدلی من با عمر جان بیشتر بود و بهتر از همیشه درکش کردم که پذیرش مرگ پیامبر برایش سخت بود!
استاد دلسوز و مهربانم چگونه باور کنم دیگر از آن کلاس‌های معنوی و روحانی خبری نیست،
چگونه باور کنم که جوانان سرپل برای همیشه از نصیحت پدرانه‌ات محروم شدند!
بگذار تا برایت بگویم استادِ سفر کردەام، مرگ تو زلزله‌ای جدا بود که سرپل ذهاب را با شدت بیشتری لرزاند.
همان سرپلی که خیلی دوستش داشتی و با جان و دل در آن خدمت می‌کردی
همان سرپلی که مردم مهربانش در فراقت اشک‌ها ریختند.
معتقدم اگر خدای حکیم مرگ تو را همزمان با مرگ صدها انسان شریفِ دیگر این دیار قرار نمی‌داد قطعا دل‌های بی قرارمان دیوانه‌تر می‌شد.
بگذار تا برایت بگویم که روز رفتنِ تو شهرمان بوی خون می‌داد،
صدایی بجز آە و ناله و درد شنیدە نمی‌شد،
همه نشانی خانه‌ی خویش را گم کردیم، منظرەای بجز ویرانی دیدە نمی‌شد
انگار همه دسته جمعی آیه‌ی " ﺭَ‌ﺏِّ ﺍﺭْ‌ﺟِﻌُﻮﻥِ ﻟَﻌَﻠِّﯽ ﺃَﻋْﻤَﻞُ ﺻَﺎﻟِﺤًﺎ ﻓِﯿﻤَﺎ ﺗَﺮَ‌ﮐْﺖُ" را خواندە بودیم و خدا اجابتمان کردە بود!
اگر تو بودی قطعا کاری برای این مردم داغدیده می‌کردی یا حداقل با وجودِ آرام‌بخشت دل‌های زیادی را تسکین می‌دادی.
اما در آن روزِ خیلی سخت تنهایمان گذاشتی، دست اجل امان نداد که در آن قیامتی که برپا شدە بود مثل همیشه مردم دلشان گرم باشد که ماموستایی دارند در تمام لحظات سخت و طاقت فرسا یار و همراهشان است.
استاد دلسوزم نمی‌دانم به یاد می‌آوری یا نه اما من خوب به یاد دارم سه چهار سال پیش در حیاط خانه‌ی قبلی‌تان نشسته بودیم گفتی شهلا فعلا بین خودمان بماند خانه‌ی بزرگی خریدەام دیگر مشکل مکان برای کلاس‌ها حل می‌شود... راحت شدیم... خیلی خوشحال بودی.
اما من این روزها برای اینکه کمی دلم آرام شود گاهی به سوی همان خانه‌ی بزرگ می‌روم و با کوهی از آهن و آجر روبرو می‌شوم و بیشتر دلم می‌گیرد.
همان خانه‌ای که تقدیر خدای علیم چنین بود که فقط دو سال به آرزوی دیرینه‌ات دست یابی و کلاس‌ها در آن دایر شود و در شب زلزله آوار شود و دو استاد گرانقدر و اندیشمند را از این دیار بگیرد.
یادت می‌آید عزیزِ جان؛
دو ماە قبل اجازە خواستم شمارە تلفنت رو به بندە خدایی بدهم گفتی شهلا جان شمارەی ملا کریم را بهش بده که من حتی به گردِ پایش هم نمی‌رسم، آن روز که از ملا کریم تعریف کردی فکر نمی‌کردم دوستی و اخوت شما دو تا به حدی عمیق است که هیچکدام تحمل مرگ دیگری را ندارید.
بگذار باز به یادت بیاورم که این دوبیتی را خیلی دوست داشتی و بارها در کلاس برایمان دکلمه کردی:
گر نشانِ زندگی جنبندگی است
خار صحرا هم سراسر زندگی است
هم جُعل زندە است و هم پروانه، لیک
فرق‌ها از زندگی تا زندگی است
استاد خوبی‌ها من از صمیمِ قلب یقین دارم که زندگی تو از زندگی پروانه هم قشنگ‌تر بود.
این دو سال اخیر دنیا به حدی برایت کوچک و تنگ شدە بود که همچون پرندەای در قفس شوق پرواز داشتی و با پروازت به سوی محبوبت ما را برای همیشه‌ی همیشه تنها گذاشتی!.
محبوبِ دلِ بیقرارمان! کاش بودی و می‌دیدی ما شاگردانِ چندین ساله‌ات عزادارانی بودیم که کسی دل‌هایمان را تسلی نداد و آسمان چشمانمان چگونه همچنان در فراقت می‌بارد.
کاش بودی...
كاش دلتنگى نيز نام كوچكى مى‌داشت تا به جانش مى‌خواندى:
نام كوچكى
تا به مهر آوازش مى دادى
همچون مرگ
كه نام كوچك زندگى ست.

استاد جان بگذار در آخر بگویمت که آرام بخواب و آسوده خاطر باش، چون راهت همچو یادت همیشه سبز خواهد ماند.
یقین بدان ما شاگردانت تا ابد و تا آخرین نفس با جان و دل ادامه دهنده‌ی راهت هستیم و در همان راه و مسیرِ مقدسی گام برمی‌داریم که تو ما را بدان رهنمون کردی.
راستی تا یادم نرفته برایت بگویم که مطمئنم ما هر روز پنج وعدە به تو سلام می‌دهیم
السلام علینا و علی عبادالله الصالحین...