یکی بود یکی نبود، غیراز خدا هیچ کس نبود.
یک پیرمرد و یک پیرزن در یک کلبه ی کوچک و قدیمی زندگی می کردند. آن ها خیلی فقیر بودند, یک روز پیرمرد به زنش گفت: می خواهم آن درخت را که پیش خانیمان است قطع کنم تا با فروش هیزم های آن پولی به دست آورم. پیرزن گفت: «برویم» آن دو از کلبه بیرون رفتند و می خواستند درخت را قطع کنند، ناگهان صدایی از درخت شنیده شد...
یکی بود یکی نبود، غیراز خدا هیچ کس نبود.
یک پیرمرد و یک پیرزن در یک کلبه ی کوچک و قدیمی زندگی می کردند. آن ها خیلی فقیر بودند, یک روز پیرمرد به زنش گفت: می خواهم آن درخت را که پیش خانیمان است قطع کنم تا با فروش هیزم های آن پولی به دست آورم. پیرزن گفت: «برویم» آن دو از کلبه بیرون رفتند و می خواستند درخت را قطع کنند، ناگهان صدایی از درخت شنیده شد. درخت گفت: لطفاً صبر کنید اگر مرا قطع نکنید. هر روز ده سکه طلا به شما می دهم و آن وقت شما آن سکه ها را می فروشید و پولدار می شوید.
پیرمرد و پیرزن قبول کردند. و هرروز پیرمرد از خواب بیدار می شد و درخت ده سکه به او می داد, پیرمرد می رفت در بازار سکه ها را می فروخت.
پیر زن و پیرمرد پولدار شدند و یک خانه ی تمیز و تازه ساختند.
نتیجه می گیرم : درخت با ارزش تر از طلاست.
نظرات
مریم
03 خرداد 1391 - 08:39سلام شکیبا جان دستت درد نکنه خیلی قشنگ بود انشاالله مثل مادرت نویسنده خوبی بشی .