روزی روزگاری پسر بچه‌ای با پدر و مادرش زیر یک سقف زندگی آرامی داشتند، بعد از سال‌ها پسر قد ‌کشید و نوجوان برومندی شد وقتی پسر به نوجوانی رسید و دید پدر و مادرش هر چه را که می‌خواهد برایش فراهم نمی‌کنند، البته پدر آن نوجوان هم تازه شروع به کار کرده بود.

نوجوان که اسمش سپهر بود خواسته‌های بیش از حدی داشت؛ برای همین سپهر که دید پدرش خواسته‌هایش را فراهم نمی‌کند، افکار نامناسبی به ذهنش خطور کرد؛ خلاصه هم سپهر بزرگ شد و پدر و مادر سپهر هم پیر شدند و سپهر وقتی دید پدر و مادرش دیگر توانایی کار ندارند آن‌ها را به جای خیلی دور فرستاد آن‌ها خیلی آزار و اذیت کشیدند و سپهر اصلاً به پدر و مادرش زنگ نزد و انگار پدر و مادری برای سپهر وجود نداشت، او نمی‌دانست که یک تماس ساده هم می‌تواند آن‌ها را خوش‌حال کند.

 سپهر وقتی فهمید پدر و مادرش از دنیا رفته‌اند به روی خودش نیاورد که پدر و مادرش از دنیا رفته‌اند.

دوستای خوبم! پدر و مادرمان وقتی کودک بودیم ما را رها نکردند، پس وقتی پیر شدند ترکشان نکنیم. 

به‌فکرشان باشیم و یادمان نرود با آن‌ها تماس بگیریم.

بیتا کیانی،13ساله از تهران