اشاره‌: چندی پیش به مناسبتی مطلبی نوشتم در خصوص زنده‌یاد دکتر شریعتی که انتشار آن به مناسبت سالگرد وفات/شهادت آن، یعنی امروز 29 خردادماه‌ را خالی از لطف نمی‌دانم.


غروب مشغول مطالعه بودم که ناگهان برق قطع و افکارم بسان زلف نوعروسان آشفته شد و اتاق در ظلمت هولناکی فرو رفت و نمی‌دانم «چراغی» را که ادیسون «برافروخته» بود، چه «دلیل» و یا «علّتی» «پف» کرد و از «سوختن» یا نسوختن «ریش»اش هم بی‌خبرم؛

هرچه بود پس از سالها به یاد دوران دانشجویی و مونس شبهای گاه تا بامداد بیدارم، زنده‌یاد شریعتی، افتادم؛ همو که در سراسر زندگی‌اش همواره «صداقت» و «صمیمیّت» را دوست داشت و این دو را اگر به «راه»شان نبرد، در «چاه»شان نینداخت و در این دوران کوتاه، امّا پر فراز و نشیب اقامت در این سرای فانی، نه لفظ آلوده به «ستایشی» گفت و نه سطر آغشته به «خواهشی» نوشت و اگر دیگران «گزارش کار» نوشتند او «گزارش حال» نوشت و به دنیا و شر و شورش آلوده نشد و معلّمی را و خلوت آرام و ساده این گوشه را برگزید و از قیل و قال و معرکه دامن برچید و اگر آنان غرورشان را در پای «میزی» ریختند و بر چند رأس ریاست یافتند، او آن را بر سر گلدسته‌ی «معبد عشق» بشکست و اگر آنان ز زرآلات خوان گستردند، او سفره از دل گسترد و مائده از درد نهاد و شراب از خون سرکشید و اگر آنان شکم فربه کردند، آنچنان که در «خشتک» خویش نمی‌گنجند، او عشق پرورد آنچنان که در «خویشتن»‌اش نگنجید و اگر آنان «کارمند» داشتند، او «دردمند» داشت و اگر آنان مادّه شتر پیر گر بیمارشان را «به زور» در پای قصر قربانی کردند، او اسماعیلش را «به شوق» در راه کعبه ذبح کرد و اگر آنان آخور آباد کردند، او ترک کاخ و سر و سامان گفت و زنجیر بگسست و رها شد و آزادی یافت و در جریده‌ی عالم دوام خویش ثبت کرد؛ همو که در زندگی بسیار مدیونش هستم. چه شبهایی که تا رایت خور گردن افراخت و سلطان خاور، کوس سلطنت نواخت، سر در گریبان اندیشه در گریبان دردها به «هبوط در کویر»، «نامه‌ها» و «گفتگوهای تنهایی»‌اش پناه بردم و به برکت آشنایی با شخصیّت بی‌بدیلش از زخمهای زندگی نخروشیدم و به همّت ابراهیمی در دل آتش افروزیهای روزگار، گلستان دیدم.

باری! برای تجدید دیدار با آن مردِ مرد،«شمع»ی برافروختم و بی‌اختیار به نظاره‌اش نشستم؛ تعجّب نکنید! خود آن بزرگمرد بر خویش نام «شمع» نهاده است! دقّت کنید: «شریعتی»، «مزینانی»، «علی»؛ از ترکیب سه حرف نخست این کلمات، «شمع»ی ساخته می‌شود که او با قلم سحرانگیزش، که آن را «توتم» خود خوانده است، چنین درباره‌اش می‌گوید: «این شمع مگر نه خود من است؟! کارش چیست؟ سوختن و افروختن و گریستن و دم برنیاوردن و ایستادن و ذوب شدن و روشنی از سوزش خویش به محفل کوران بخشیدن و در زیر باران اشک و با شعله‌ی سوزان آتشی که از عمق هستی‌اش سر می‌زند، بر چهره‌ی هر ابلهی لبخند زدن و در انبوه خلایق، تنهای تنها بودن و شمع هر انجمن بودن و با هیچکس خو نکردن و شبها زنده بودن و از روزها هراس داشتن و هر لحظه کاستن و به ناخن اشک، هستی خویش را تراشیدن و قطره قطره فرو ریختن و ...! آه! که چه شباهتی است میان من و شمع! این مگر نه خود من است؟ این مگر نه همچون من زندگی می‌کند؟ من دارم خودم را در برابرم می‌بینم! این است معنی تجرید از خویش؛ و چه تجرید معجزه‌آسا و شگفتی! این خودم است! حتّی اسمش هم اسم خودم است!