* عمر خطاب را روزی دیدند در عهد خلافت که می‌آمد و مَشکی آب در گردن فکنده. گفتند: یا امیرالمؤمنین، این چه حال است؟ گفت: این ساعت رسولان روم رسیدند و با من گفتند که قیصر روم را از سیاست نام تو خواب نماند، و در همه‌ی روم کس نیست که نه عدل و راستی تو وی را درست شده باشد. نفس من به خود باز نگریست، خواستم که بدین مشک آب آن بارنامه‌ی نفس خود را فروشکنم. آنگه آب در حجره‌ی پیرزنی برد و بازگشت. (کشف الاسرار، رشید الدین میبدی)

*امیرالمؤنین عمر در وقت خلافت خود در مدینه دیواری گِل می‌کرد، جهودی پیش وی تظلم کرد که حاکم بصره هزار درم از من خریده است و در ادای بهای آن سستی می‌کند. فرمود که کاغذ پاره‌یی داری؟ گفت: نی، سفالی برداشت و برآن نوشت که: شکایت کنندگان از تو بی حسابند و شکرگزاران کمیاب، از موجبات شکایت بپرهیز یا از مسندِ حکومت برخیز و در آخر نوشت که: این را عمر نوشت؛ نه بر آن مهری نهاد و نه بر آن طغرایی رقم کرد اما چندان صولت عدالت و هیبت سیاست از وی در خاطره‌ها نشسته بود که چون سفال را به حاکم بصره داد- و وی سوار بود- از اسب فرود آمد و زمین ببوسید و وجه یهودی را تمام ادا کرد و وی سواره ایستاده بود. (نصیحة الملوک غزالی)

* عمر مستی را دید و خواست تا بگیرد و بر وی تازیانه زند و حکم راند. مست بی‌درنگ او را دشنام دادن گرفت. عمر پس از دشنام شنیدن بازگشت. گفتند: وقتی دشنامت داد، ترکش می‌کنی؟ گفت: چون مرا خشمگین کرد، اگر بر وی حکم رانم به سبب خشم باشد و نمی‌خواهم مسلمانی را به سبب خوشآیند خودم بزنم. (إحیاء علوم الدین، امام محمد غزّالی)

* عبدالله عمر می‌گوید که ما با اهل بیت دعا کرده بودیم تا خدای تعالی عمر را در خواب به ما نماید. پس از دوازده سال وی را به خواب دیدم همی آمد چون کسی که غسل کرده باشد و جامه‌یی نیکو بر خویشتن پیچیده. گفتم یا امیرالمؤمنین! خدای را چون یافتی و با تو چه احسان کرد؟ گفت: یا عبدالله چندست تا از نزدیک شما بیامدم؟ گفتم: دوازده سال. گفت: تاکنون در حساب صاحب گوسفندی لاغر بودم که از پل فرو افتاده بود و بیم آن بود که کار من تباه شود، و رحمت حق به فریادم رسید! حال عمر چنین بود با آنکه در همه‌ی دنیا از اسباب ولایت و مهتری تازیانه‌یی بیش نداشت. (نصیحة الملوک: محمد غزالی و سیاست نامه: خواجه نظام الملک توسی)

* شبی عمر در مدینه به پاسبانی می‌گشت. به در خانه‌یی رسید. آواز مردی شنید که سرود می‌گفت. عمر اثر فساد در آن خانه مشاهده کرد. چون به در خانه رفت، دربسته بود. گفت: اگر در بر زنم، باشد که مرد بگریزد. چون بر بام خانه رفت مردی دید با زنی نشسته و قدری شراب پیش نهاده. بانگ بر وی زد، و گفت: ای دشمن خدای! پنداشتی که خدای بزرگ گناهی بدین سترگی بر تو پوشیده دارد؟ مرد برخاست و گفت: اگر رأی عالی مصلحت بیند، به کلمه‌یی گوش دهد، و در تأدیب و تعذیب من تعجیل نکند؛ چه اگر من یک نافرمانی کردم، تو سه نافرمانی کردی! عمر گفت: چرا؟ گفت: برای آنکه خدا می‌فرماید: «لا تجسسوا: جستجو مکنید- حجرات:49» و تو جستجو کردی و ناجستنی یافتی؛ دوم فرموده است: » وأتوا البیوت من أبوابها: به خانه‌ها از در خانه داخل شوید- بقره:189» تو به خانه‌ی ما از راه بام در آمدی؛ سوم فرموده است: «چون به خانه‌یی در آیید بر ساکنان آن سلام کنید- نور:27و61) و تو بر من سلام نکردی! عمر گفت: راست است من سه گناه کردم! اگر توبه کنی، تو را عفو کنم. مرد توبه کرد و شراب بریخت و عمر او را بگذاشت. (جوامع الحکایات محمد عوفی و کیمیای سعادت امام محمد غزالی) 

* آورده‌اند که هرمزان (حاکم خوزستان و سردار ایران. وی به عنوان شریک قتل عمر، به دست عبیدالله بن عمر کشته شد) را اسیر گرفتندو به مدینه آوردند در زمان حکومت عمربن خطاب، و وی حکم به قتل هرمزان کرد. گفت: من تشنه‌ام اول مرا آبی بدهید پس از آن تیغ برانید، قدحی پر آب آوردند و بدست وی دادند. آنرا نگاه داشت و دستش می‌لرزید. گفتند: چرا آب نخوری؟ گفت: می‌ترسم که پیش از خوردن آب، خونم بریزند. پسر خطاب گفت: تا وقتی که این آب را بیاشامی در امانی. او در حال آب را بر خاک ریخت. عمر گفت: او را بکشید. هرمزان گفت: نه تو مرا امان دادی؟ گفت: مقدار آب خوردنی امان دادم، هرمزان گفت: هنوز آن آب نیاشامیده‌ام! پسر خطاب گفت: خدا ترا بکشد که به حیلت از من امان گرفتی و من در نیافتم! (لطائف الطوایف، محمد علی صفی/ تاریخ طبری/ جوامع الحکایات محمد عوفی)

* زید بن اسلم گفت: شبی امیرالمؤمنین عمر را دیدم که به عسس می‌گردید. من با او همراه شدم و گفتم: دستوری ده تا با تو بگردم. گفت: روا باشد. پسس با وی برفتم. چون از مدینه بیرون شدیم از دور آتشی دیدیم. گفتیم: مگر آنجا کسی فرود آمده است. برفتیم، زنی بیوه را دیدیم با دو سه بچه‌ی خرد، و همی گریستند. و آن زن دیگی بر سر آتش نهاده بود و می‌گفت: بار خدایا داد من از عمر بستان، که او سیر خورد ه است و ما گرسنه. عمر چون این بشنید فراز رفت و سلام کرد و گفت: نزدیک تر آیم؟ زن گفت: اگر به نیکی خواهی آمدن بسم الله! عمر پیش آمد و او را بپرسید. زن گفت: از جایی دور آمده‌ایم مانده و گرسنه اینجا رسیدیم و گرسنگی ما را غمین کرده است، و کودکان را از گرسنگی خواب نمی‌گیرد. عمر گفت: اندرین دیگ چیست؟ گفت: آب است، می‌خواهم که کودکان را بدین بهانه خاموش کنم. 

زید گفت: امیرالمؤمنین بازگشت و هم اندر شب به دکان آرد فروش آمد و انبانی آرد خرید و به دکان قصاب شد و چربش و گوشت خرید و بر گردن نهاد. گفتم: یا امیرالمؤمین واده تا برگیرم. گفت: اگر این بار تو بگیری، بار گناهم که برگیرد؟! و نفرین آن زن که از من باز دارد؟ و می‌گریست و می‌رفت تا به نزدیک آن زن شد. . . پس لختی چربش اندر دیگ کرد و لختی آرد، و آتش می‌افروخت، و هرگاه که آتش بِمُردی اندر دمیدی و خاکستر اندر روی و محاسن وی می‌نشستی تا دیگ پخته شد و در کاسه کرد و کودکان را گفت: بخورید. و گفت: ای زن نگر تا دعای بد نکنی عمر را، که او از حال تو خبر نداشت، این بگفت و برفت. (نصیحة الملوک غزالی وسیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی)

* و چنین روایت کنند که وی گفتی اگر شبانی را بر لب رود[دجله] و فرات گوسپندی هلاک شود من بترسم که خدای عزّوجلّ از من بپرسد و گوید چرا نگاه نداشتی و روایت کنند که از او دیدیم به گرمای گرم اِزاری بر میان بسته و بر دشت، اشتران صدقات را قطران[ماده‌ی روغنی] همی مالید به دست خویش. پس مردی گفت: یا امیرالمؤمنین، چرا این کار را به دست خویش کنی، گفتا زیرا که خدای عزّو جلّ نگاهبان این مرا کرده است و فردا آن جا از من بپرسند. آن مرد گفت: روزی چنین گرم؟ گفتا گرمای روز قیامت ازاین سخت تر خواهد بودن، چون اینجا گرمای ریاضت و مجاهدت بکشند آن جا بدان گرما گرفتار شوند. »(تاریخ طبری)

* عمر از گروهی از صحابه پرسید: «اگر من در بعضی امور رخصتی جایز دارم و طریق عزائم نسپرم شما با من چگونه باشید؟ قوم جمله خاموش بودند. و در جواب عمر(رض) هیچ سخن نگفتند. سه نوبت این سخن مکرّر کرد. در آن میان پسر سعد حاضر بود گفت: قوَّمناک تقویمَ القدح. ای عمر، اگر از جاده‌ی شرع و احکام عزائم میلی کنی در امور شریعت و انحرافی نمایی، ترا چنان با طریقه‌ی واضح، و راه صواب آریم که تیری که کژ شده باشد، و اندازگان صائب، به وفور قوت و شمول مکنت آنرا راست کنند. عمر این سخن از وی بپسندید و تحسین کرد. . . »(عوارف المعارف، شهاب الدین عمر سهروردی)

* شیخ ما[ابوسعید ابوالخیر]گفت که کلب الروم[قیصر روم] رسولی فرستاد به امیرالمؤنین عمر رضی الله عنه. چون درآمد، سرای او طلب کرد. نشانش دادند. و او می‌گفت با خود: این چه گونه خلیفه‌ای است که مرا به نزدیک او فرستاده‌اند؟ چون در سرایِ او بدید عجب آمدش. او را طلب کرد. گفتند: به گورستان بُوَد. بر اثر او بشد. او را دید در گورستان به میان ریگ فرو شده و بخفته. پس این رسول گفت: حکم کردی وداد کردی لاجرم ایمن بخفتی و ملکِ ما حکم کرد و داد نکرد و پاسبانان بر بام کرد و ایمن نخفت. (اسرار التوحید، محمد بن منور)

* قیصر روم رسولی فرستاد، تا بنگرد که عمر چگونه مردی است و سیرت وی چیست؟ چون به مدینه رسید، پرسید که: ملک شما کجاست؟ گفتند: ما را ملک نیست، ما را امیری است به دروازه بیرون شده است. رسول روم بیرون شد. عمر را دید که در آفتاب خفته بر زمین و ریگ گرم، و دِرّه(تازیانه) زیر سر نهاده و عرق از پیشانی وی می‌رفت، چنانکه زمین تر شده بود. چون آن حال بدید در دل وی عظیم اثر کرد و گفت: کسی که همه‌ی ملوک عالم از هیبت وی بی قرار باشند، خفتن وی چنین باشد؟ پس گفت: ای عمر عدل کردی لاجرم ایمن گشتی، و ملک ما جور کرد، لا جرم همیشه هراسان باشد. (نصیحة الملوک غزالی)

* عُروة بن زبیر گوید عمر بن خطّاب را رضی الله عنه دیدم مشکی آب بر گردن، گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هرجای، بسمع و طاعت من، تکبّر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک بخانه‌ی زنی انصاری بردو خنبهای وی پرکرد. (رساله قشیریه)

* عمر بن خطاب رضی الله عنه غنیمت قسمت می‌کرد میان صحابه حُلّه‌ی گران بها نزدیک معاذ فرستاد معاذ بفروخت و شش بنده خرید و آزاد کرد، خبر بعمر رسید پس از آن عمر رضی الله عنه حُلّه قسمت می‌کرد، حُلّه‌ی کم‌بهاتر بنزدیک معاذ فرستاد، بازو عتاب کرد عمر گفت زیرا که آن حُلّه بفروختی، معاذ گفت ترا از آن چه نصیب من بمن ده بتمامی و من سوگند خورده‌ام که این حُلّه بر سر عمر زنم. عمر گفت اینک سر من پیش تو و پیران با پیران رفق کنند، دانم که سخت نزنی. (رساله قشیریه)

* پیش عمر رضی الله عنه کاسه‌ی پر زهر آوردند بارمغانی. گفت: این چرا شاید؟ گفتند: این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پاره‌ای باو دهند و اگر دشمن باشد که بشمشیر نتوان او را کشتن بپاره‌ای ازین پنهان او را بکشند. گفت: سخت نیکو چیزی آوردی بمن دهید که این را بخورم که درمن دشمنی هست عظیم شمشیر باو نمیرسد و در عالم ازو دشمن تر مرا کسی نیست. گفتند که اینهمه حاجت نیست که بیکبار بخوری ازین ذره‌ای بس باشد این صدهزار کس را بس است. گفت: آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مَرده دشمن است و صد هزار کس را نگونسار کرده است. بستد آن کاسه را به‌یکبار درکشید. آن گروه که آنجا بودند جمله به‌یکباره مسلمان شدند وگفتند که دین تو حقّست. عمر گفت شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است. 

اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود. او را آن ایمان بود وزیادت بلک ایمان صدیقان داشت، اما غرض او را ایمان انبیا و خاصان و عین الیقین بود و آن توقع داشت. (فیه ما فیه، مولانا جلال الدین رومی)

* عمر رضی الله عنه پیش از اسلام بخانه‌ی خواهر خویشتن آمد، خواهرش قرآن میخواند « طه ما انزلنا» به‌آواز بلند. چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد. عمر شمشیر برهنه کرد و گفت البته بگو که چه می‌خواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همین لحظه بشمشیر ببرّم هیچ امان نیست! خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را می‌دانست از بیم جان مقرّ شد گفت ازین کلام می‌خواندم که حق تعالی درین زمان به‌ محمّد صلّی الله علیه وسلّم فرستاد. گفت بخوان تا بشنوم. سورت طه را فروخواند عمر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد. اول بروم سر او را ببرّم آنگاه به کار تو پردازم. همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روی به‌ مسجد مصطفی نهاد. در راه چون صنادید قریش او را دیدند گفتند: 

هان عمر قصد محمّد دارد و البته اگر کاری خواهد آمدن ازین بباید. 

زیرا عمر عظیم با قوّت و رجولیّت بود و به‌ هر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تابحدّی که مصطفی صلّی الله علیه وسلّم می‌فرمود همیشه که خداوندا دین مرا بعمر نصرت ده یا بابوجهل. زیرا آن دو در عهد خود بقوّت و رجولیّت مشهور بودند و آخر چون مسلمان گشت همیشه عمر می‌گریستی و می‌گفتی یا رسول الله وای بر من! اگر بوجهل را مقدم می‌داشتی و می‌گفتی که خداوندا دین مرا بابوجهل نصرت ده یا بعمر حال من چه بودی و در ضلالت می‌ماندمی. 

فی الجمله در راه با شمشیر برهنه روی بمسجد رسول صلّی الله علیه و سلّم نهاد. در آن میان جبرائیل علیه السلام وحی آورد بمصطفی صلّی الله علیه و سلّم که اینک یا رسول الله عمر می‌آید تا روی باسلام آورد در کنارش گیر. همین که عمر از در مسجد درآمد معین دید که تیری از نور بپّرید از مصطفی علیه السلام و در دلش نشست. نعره‌ای زد بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و می‌خواست که در مصطفی علیه السلام گداخته شود از غایت محبت و محو گردد. گفت اکنون یا نبی الله ایمان عرض فرما و آن کلمه‌ی مبارک بگوی تا بشنوم. چون مسلمان شد گفت اکنون بشکرانه‌ی آنک بشمشیر برهنه بقصد تو آمدم و کفّارت آن بعد ازین از هرکه نقصانی درحقّ تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم. از مسجد بیرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشیر خون آلود در دست می‌رفت صنادید قریش شمشیر خون آلود دیدند گفتند وعده کردی که سر آورم سر کو؟ گفت اینک. گفت این سر را ازینجا بردی؟ گفت نی این آن سر نیست «این آن سریست»

اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن مراد چه بود تابدانی که کارها همه آن شود که او خواهد. 

شمشیر بکف عمّر در قصد رسول آید در دام خدا افتد و ز بخت نظر یابد. (فیه ما فیه، مولانا جلال الدین رومی)

* در زمان عمر رضی الله عنه شخصی بودسخت پیر شده بود تا بحدّی که فرزندش او را شیر می‌داد و چون طفلان می‌پرورد. عمر-رضی الله عنه- به آن دختر فرمود که درین زمان مانند تو که بر پدر حق دارد هیچ فرزندی نباشد. او جواب داد که راست می‌فرمایی ولیکن میان من و پدر فرقی هست، اگرچه من درخدمت هیچ تقصیر نمی‌کنم که چون پدر مرا می‌پرورد و خدمت می‌کرد بر من می‌لرزید که نبادا بمن آفتی رسد و من پدر را خدمت می‌کنم و شب و روز دعا می‌کنم و مردن او را ازخدا می‌خواهم تا زحمتش از من منقطع شود. من اگر خدمت پدر می‌کنم آن لرزیدن او بر من آن را از کجا آرم؟ عمر فرمود که هذهِ افقه مِن عمر یعنی که من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی. فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطلع شود حقیقت آن را بازداند. حاشا از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی الّا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند. (فیه ما فیه، مولانا جلال الدین رومی)

* عمر (رض) گفتی: « رحمت خدای بر آن باد که عیب من به هدیه پیش من آورد. » و چون سلمان نزدیک وی آمد، گفت: «یا سلمان، راست بگوی تا چه دیدی و چه شنیدی از احوال من که آن را کاره بودی؟» گفت: «مرا عفو کن ازین حدیث. » گفت: «لابدّ است. » چون الحاح کرد، گفت: «شنیدم که بر خوانِ تو نان خورش دو به یکبار بوَد، و دو پیراهن داری، یکی شب را و یکی روز را. » گفت: «این هر دو نیز نباشد. دیگر هیچ چیز شنیده‌ای؟» گفت: «نه. » (کیمیای سعادت، امام محمد غزالی)

* چون عرب می‌آمدند در روزگار رسول(ص) و قرآن تازه می‌شنیدند، می‌گریستند و احوال بر ایشان پدید می‌آمد، ابوبکر (رض) همی گفت: «کُنّا کَما کُنتُم ثمّ قَسَت قلوبُنا. »، ما نیز همچون شما بودیم، اکنون دلِ ما سخت شد- یعنی با قرآن قرار گرفت و خوی فرا کرد. پس هر چه تازه بوَد، اثرِ آن بیش بوَد. و برای این بود که عمر (رض) حاج را فرمودی تا زود به شهرهای خویش شوند. و گفت: «ترسم که چون خوی فرا کعبه کنند، ناگاهی حرمتِ آن از دلِ ایشان برخیزد. » (کیمیای سعادت، امام محمد غزالی)

* عمر (رض) مردی را دید سر فرو افکنده، یعنی که من پارسایم. گفت: «ای خداوندِ گردنِ کوژ! گردن راست کن که خشوع اندر دل بود نه اندر گردن. » (کیمیای سعادت، امام محمد غزالی)

* عمر(رض) با آن صدق و اخلاص که داشت از حُذیفه (رض) می‌پرسید که «بر من از نشان نفاق چه می‌بینی؟»(کیمیای سعادت، امام محمد غزالی)

* عمر (رض) گفت: «اگر منادی کنند که فردا هیچ کس در بهشت نخواهد شد مگر یک تن، گمان برم که آن یک تن مگر منم؛ و اگر گویند که هیچ کس دردوزخ نخواهد شد مگر یک تن، گمان برم که آن کس من خواهم بود. » (کیمیای سعادت، امام محمد غزالی)

تا عمر آمد ز قیصر یک رسول / در مدینه از بیابان نُغول(دور و دراز)

گفت کو قصر خلیفه‌ای حَشَم / تا من اسب و رخت را آنجا کشم

قوم گفتندش که او را قصر نیست/ مر عمر را قصر، جان روشنیست

گر چه از میری ورا آوازه‌ایست / همچو درویشان مر او را کازه‌ایست(خانه‌ی محقر)

چون رسول روم این الفاظ تر / در سماع آورد شد مشتاق تر

دیده را بر جُستن عمّر گماشت / رخت را و اسب را ضایع گذاشت

هر طرف اندر پیِ آن مردِ کار / می‌شدی پُرسانِ او دیوانه وار

کین چنین مردی بوَد اندر جهان / وز جهان مانند جان باشد، نهان

دید اعرابی زنی او را دخیل / گفت عمّر نک بزیر آن نخیل

زیر خرما بُن ز خلقان او جدا / زیر سایه خفته، خفته بین، سایه‌ی خدا

آمد او آنجا و از دو ایستاد / مر عمر را دید و در لرز اوفتاد

هیبتی زان خفته آمد بر رسول / حالتی خوش کرد بر جانش نُزول

مهر و هیبت کرد ضدّ همدگر/ این دو ضدّ را دید جمع اندر جگر

گفت با خود من شهان را دیده‌ام / پیش سلطانان مِه و بگزیده‌ام

از شهانم هیبت و ترسی نبود / هیبت این مرد هوشم را ربود

بی سلاح، این مرد خفته بر زمین / من به هفت اندام لرزان، چیست این

هیبت حقّست این از خلق نیست / هیبت این مردِ صاحب دلق نیست

هر که ترسید از حق و تقوی گزید / ترسد از وی جنّ و انس و هر که دید

(مثنوی، دفتر اول)

 

کرد روزی عمر به رهگذری /سوی جوقی ز کودکان نظری

همه مشغول گشتند در بازی/ کرده هر یک همی سر افرازی

هر یکی از پی مصارعتی/ بنمودی ز خود مسارعتی

بر کشیده ورای خط ادب/ جامه از سر برون به رسم عرب

چون عمر سوی کودکان نگرید/ حشمتش پرده‌ی طرب بدرید

کودکان زو گریختند به تفت/ جز که عبدالله زیبر نرفت

گفت عمّر زِ پیش من به چه فن/ تو بنگریختی؟ بگفتا من

چه گریزم ز پیشت ای مکرم/ نه تو بیدادگر نه من مجرم

نزد آن کس که دید جوهر خود / چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد 

(حدیقة الحدیقة، سنایی غزنوی)

[جوق: گروه؛ مصارعت: تلاش، نمایش؛ مسارعت: سرعت و شتاب؛ به تفت: شتبان و تند. ]

*

گدایی شنیدم که در تنگ جای / نهادش عمر پای بر پشت پای

ندانست درویش بیچاره کاوست / که رنجیده، دشمن نداند ز دوست

بر آشفت بر وی که کوری مگر؟ / بدو گفت: سالار عادل عمر:

نه کورم ولیکن خطا رفت کار / ندانستم از من گنه درگذار

چه منصف بزرگان دین بوده‌اند / که با زیر دستان چنین بوده‌اند (بوستان سعدی)

*** 

منابع:

 • فیه ما فیه، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، نشر نامک، چاپ سوم، 1384

 • نصیحة الملوک، امام محمد غزالی، انتشارات فردوس، چاپ اول، 1389

 • رساله‌ی قشیریه، عبدالکریم بن هوازم قشیری، مترجم: ابوعلی حسن بن احمد عثمانی، با تصحیحات و استدراکات بدیع الزمان فروزانفر، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ نهم، 1385

 • کیمیای سعادت، امام محمد غزالی، به کوشش حسین خدیو جم، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهاردهم، 1387

 • سیاست نامه، خواجه نظام الملک توسی، به تصحیح عباس اقبال آشتیانی، نشر اساطیر، چاپ چهارم، 1380

 • جوامع الحکایات و لوامع الروایات، سدید الدین عوفی، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ دوم، 1367

 • اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، محمد بن منور میهنی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، مؤسسه‌ی انتشارات آگاه، چاپ ششم، 1385

کشف الاسرار و عدّة الابرار، ابوالفضل رشید الدین المیبدی، نشر امیر کبیر، چاپ چهارم، 1361

پیمانه‌های بی پایان: قصه‌های کوتاه ادبیات فارسی(جلد 1 و2)، مهدی محبّتی، نشر هرمس، چاپ اوّل، 1389