برای هر روز باید نامی پیدا کرد.

روزها بی‌نام، گم می‌شوند...

روزها با کارهای ما، با حرف‌های ما و حتی با مرگ ما، نامگذاری می‌شوند.

امروز هم با مرگ اهل رسانه‌ای، روز «خبرنگار» شد و شاید روز من بعنوان یک روزنامه‌نگار، که نوشتن کار هر روزش است.

مثل کسی که به چیزی وابسته و دل‌بسته ‌است، من به نوشتن، حتی چند خط در روز معتادم!

روزها برای من، معنا دارند... برای کسی که دائم می‌نویسد، کلمات کم هستند و گاهی باید دنبال حرف تازه بود.

ذهنم همیشه مشغول است، حتی وقتی که نمی‌نویسم، انگار کسی همزاد من است و وقتی من ساکتم او حرف می‌زند.

شب‌ها، با آرامش و تاریکی، با صدای جیرجیرک‌ها و نسیمی که از پنجره سر می‌کشد من همرازم...

آشفته می‌شوم با مرگ کودکی در سرزمین‌های درگیر جنگ...

من در تصوّر‌م، تا سوریه می‌روم... حلب را نقّاشی‌ می‌کنم، صنعا را گریه می‌کنم و برای کابل ضجّه‌ می‌زنم.

می‌روم تا فلّوجه‌ و موصل، تا رقّه و ادلب... حتی تا صحرای سینا و رفح... برای گذرکاه بی‌رهگذرش فریاد می‌زنم... با دجله اشک

 می‌ریزم و بغضم اندازه‌ی بغداد است! شهر هزار و یک شب و هزاران شب و روز، مانده در قصّه‌ی جنگ....

می روم تا بنغازی و گاهی تا بیروت... غزّه‌ را مرثیه نوشته‌ام، صبرا و شتیلا را غزل کرده‌ام و برای شب‌های بی‌چراغ رام‌الله، چراغ

 می‌برم.

پرسه می‌زنم در عسقلان... بعد آرام و آهسته برای انارهای کال و زیتون‌های نارس بیت‌المقدس لالایی

می‌خوانم...

بوی نارنج‌های خانقین و صدای ناله‌ی نیل و میدان شاهد رابعه را در ذهنم می‌کارم...

من روزنامه‌نگارم...

امروز، روز من است.

چند خطی، برای خودم می‌نویسم و دلتنگی‌هایم و این حسّ‌ غریب!

با روزها و شب‌هایی که می‌گذرند و شاید نام مرا با خودشان به دوردست‌ها ببرند...

امروز، روز من است!