نویسنده‌: دکترعلى‌محمد ایزدى

اگر واقعاً علاقه‌مندیم بفهمیم چرا جهان اسلام که چندین قرن پرچم افتخارات دوران فروغ علم و بالندگی جهان را در دست داشت، اکنون به چنین روزی افتاده؛ اولین و مهمترین کاری که ما را به درک این موضوع نزدیک می‌کند، این است که با تحقیق دقیق علمی دریابیم که چرا آنها در قرون اولیه چنان مشتاقانه علاقه‌مند به تحقیق در علوم طبیعی بودند که نتیجتاً می‌توانستند دانشمندان و علمای دنیاپسند به جامعه بشریت تحویل دهند، و چه شد که بعد از چند قرن محققی پا نگرفت و به‌طور کلی چراغ علم در سرتاسر آن دیار خاموش شد که هنوز هم در واقع خاموش است.
تشخیص علّت این بیماری اجتماعی لااقل به همان اندازه اهمیت دارد که تشخیص یک بیماری صعب‌العلاج توسط طبیبان حاذق به عنوان قدم اول درمان.
شاید با داشتن منحنی زمانی صعود و نزول پیشرفت علوم در جهان اسلام و تطابقشان با تغییرات و حوادثی که در آن سالها در جامعه بوقوع پیوسته، بتوان ارتباط معنی داری پیدا نمودکه با کمک آن و با ملاحظه‌ی راهی که اروپائیان بعد از رنسانس رفتند، امکان این پیدا شود که امروز راه علاجی برای عقب افتادگیهایمان بدست آوریم. این منحنی را میتوان از ملاحظه‌ی دوران حیات دانشمندان پر آوازه‌ای که نامشان با عصر طلائی اسلام گره خورده است، استنتاج کرد.

این منحنی زمانی به ما می‌گوید که اکثریت قریب به اتفاق دانشمندان اسلامی صاحب نام در واقع از نیمه‌ی دوم قرن دوم یعنی در حدود یک قرن و نیم بعد از ظهور اسلام پیدا شدند. و چراغ علم در بین مسلمانان تا قرن پنجم روشن بود. و پس از آن بتدریج تا قرن هفتم به خاموشی کامل فرو رفت. چرا چنین شد؟ این سؤالی است که باید پاسخی منطقی برایش پیدا نمائیم.

به حق باید قبول کرد که تنها راه اصولی شناخته شده برای پیشرفت جوامع، طریق توسعه علم و دانش است و تنها راه امکان توسعه علم ودانش در هر جامعه‌ای، وجود رفاه نسبی عمومی از نظر تأمین مایحتاج زندگی، وجود آزادی فکرکردن و آزادی تجربه کردن و آزادی توضیح و ارائه‌ی یافته‌ها را بدیگران دادن برای برخورد عقاید و صیقل یافتن آنهاست. و این همان راهی بود که خداوند دستورش را در قرآن به پیامبرش داده بود.

مسلمانان قرون اول با داشتن چنین تعلیماتی از قرآن بود (اعراف/ ۷: ۱۸۷، روم/ ۳۰: ۵۰، غافر/۴۰: ۸۲، ق/ ۵۰: ۶) که به دنبال تحصیل علوم تجربی رفتند و چنان توفیقاتی بدست آوردند. چه شد که بعد از قرن پنجم تدریجاً رونق علم افول کرد؟ آیا اعتقادات مردم نسبت به اسلام تغییر کرد و یا موانعی از خارج دستورات قرآن را تحت الشعاع قرار داد؟

دکتر مهدی فرشاد درجلد اول کتاب " تاریخ علم در ایران " پس از شرح مبسوطی در این باب که چگونه هر نوع بحث و فحص علمی و فراگیری علوم غیر دینی و فلسفه در مدارس حوزه خلافت، از جمله ایران ممنوع شده و فقط آموزش مطالب دینی مجاز بود، "آئین مَدرَسی" (Scholasticism) را به عنوان یکی از عوامل به وجود آمدن این تحول معرفی می‌نماید و می‌نویسد: درجهان اسلام خاصه از سده‌های پنجم هجری به بعد " آئین مَدرَسی" رونق بیشتری یافت و این رونق به تدریج به اِشراف کامل الهیات به طبیعیات انجامید.

جورج سارتون در تاریخ علم، نیز " آئین مَدرَسی" را عامل افول علمی مسلمین می‌داند. اما او این آئین را مشکل کلی علم در قرون وسطی معرفی می‌کند که بر شرق وغرب یکسان سایه افکنده بود. او می‌نویسد:"پیش از سده دوازدهم میلادی(ششم هجری) یکی از گروههای شرق و غرب، یعنی مسلمانان به طور چشمگیری برتر از دیگران بودند. یعنی مسلمانان در پیشاپیش بشریت قرار داشتند. از سده دوازدهم ببعد،‌ به تدریج رجحان به دنیای لاتین(غرب) منتقل شد. ولی این جریان تا سده شانزدهم میلادی کامل نشد. پس از آن، علم درغرب با گامهای بلند شروع به رشد کرد، در حالی که تمدن شرق در حال وقفه ماند، یا حتی رو به زوال گذاشت. اختلافات حرکت دو نوع تمدن شرقی وغربی، پس از آن ... بطور روز افزونی افزایش یافت. چندانکه پس از اندک زمانی مقایسه‌ی میان آن دو سودی نداشت ... حال بگوئید که این جدائی چگونه آغاز شد؟... توضیح آن بسیار ساده است. مردم شرق و غرب در معرض "آئین مدرسی" قرار گرفتند. مردم غرب از آن به در آمدند. ولی شرقیان شکست خوردند. مردم غرب پس از رنسانس علاج رهائی از " آئین مَدرَسی " را یافتند. یگانه علاج، یعنی روش تجربی را. اما مردم شرق آن را نیافتند، یا آن را کاملاً نشناختند، یا از پذیرفتنش غفلت کردند. خواننده کنجکاو ممکن است باز بپرسد : چرا مردم شرق علاج را نیافتند؟(سارتون ادامه می‌دهد): "پاسخ دادن به آن غیر ممکن است"

ولی کار کسانی که بدنبال یافتن علت واقعی خاموشی چراغ علم در جهان اسلام هستند، در حقیقت همین است که این غیرممکن را، ممکن سازند. از آنجا که هر معلولی حتماً علتی دارد، باید تمرکز را بر پیدا کردن همان علّت قرار داد. و بنظر نمی‌رسد که آن هم اگر فرضاً مشکل باشد، غیرممکن هم باشد. اطلاعاتی که ممکن است بتواند ما را در این زمینه کمک کند، عبارتند از:

۱ - امروز با کشفیات شبکه ریاضی در قرآن، از نظر علمی هم، برایمان ثابت می‌شود که قرآن کلام خداست. و همانطور دست نخورده حفظ شده. بنابراین با اطمینان خاطر به آیاتش به عنوان حقایق محض می‌نگریم. و آنها را خارج از قضاوتهای ارزشی که اطمینانی به حقیقت بودنشان نداریم، به حساب می‌آوریم و از آنها به عنوان راهنما استفاده می‌کنیم.

۲ - غربیها با پیدایش رنسانس و غلبه‌ی خردگرائی و تجربه گرائی موفق شدند از " آئین مدرسی" خود را نجات دهند.
" آئین مَدرَسی" یعنی که تمام مسائل زندگی مردم باید توسط شارحین و مفسّرین دین حل و فصل شود و راه حلها باید ازآن کانال بگذرند و غیر از آن گناه است. یا به عبارت دیگر نه تنها کاربرد تجربه و عقل مطلقاً نمی‌تواند راهگشا باشد، که گناه هم هست و نباید اجازه داده شود. به همین علت در " آئین مَدرَسی"، دگر اندیشان عقلگرا را به راحتی میتوان زندیق و کافر شمرد و تکفیر کرد و مهدور الدمشان دانست.

۳ – رنسانس اروپا در واقع چیزی نبود جز این که مردم خود را از زیر یوغ کلیسائیان که خودشان را واسطه بین مردم و خدا می‌دانستند وعملاً مجری و پاسدار" آئین مدرسی" بودند، نجات دادند و گفتند: ما می‌خواهیم خودمان خدایمان را بدون واسطه بپرستیم. در حقیقت به تعبیر قرآن خود را از بندهای اسارت آور شرک خلاص کردند و موحًد شدند. و طبق وعده‌ی رب جلیل، برکات الهی برایشان نازل شد. یعنی استعدادهای خدادادشان فرصت شکوفا شدن پیداکردند. به دنبال کسب علم و دانش رفتند. و نتیجتاً پشت سرهم موفق به اکتشافات و اختراعات زیادی شدند؛ تا به امروز که اینجا رسیده اند و شاهدیم.

۴ - افراد دقیق در طول حیات خود متوجه شده اند که وقتی هرانسانی در هرجائی، احساس بی کسی و بی پناهی نماید و قبول کند که غیر از خدا هیچ یاوری ندارد؛ و قدرت و سیستمی هم در جامعه نیست که آزادی فکر کردن و عمل کردن را از او بگیرد؛ به خودِ خودش بر می‌گردد و کارهائی را که هیچ وقت تصورش را نمی‌کرد که قادر به انجامش باشد، انجام می‌دهد." احتیاج مادر اختراع است"، حقاً معنی پیدا می‌کند. کشورهای غربی در طول جنگهای بین الملل، که شدیداً احساس احتیاج می‌کردند، بیشترین اختراعات و ابداعات را بدست آوردند. اکثر مردان و زنان خود ساخته،کسانی بودند که اجباراً خود شان فکر می‌کردند و خودشان راه حلهای زندگی را پیدا نموده، مشکلاتشان را بر طرف می‌ساختند. و در غیاب قدرتهای بازدارنده، استعدادهایشان جوانه می‌زد، رشد می‌کرد و شکوفا می‌شد.

۵ - اروپائیان از وقتی که مسیحی شده بودند و پیرو چشم بسته‌ی ارباب کلیسا، ظاهراً هیچگاه از شِرک خلاصی نیافته و نتیجتاً در ظلمت مانده و استعدادهایشان ناشکفته به گور می‌رفت. بعد از رنسانس و نجات از تسلط کشیشان و به عبارت قرآن نجات از شِرک و ایجاد امکان غلبه خردگرائی و تجربه گرائی بود که توفیق ُموحّد شدن و نتایج قانونمندانه آن را که بروز استعدادهای خدا دادشان بود، پیدا کردند. و چون آن را با تقلّا و کوشش زیاد بدست آورده بودند، قدرش را شناختند و رهایش نکردند. باورهایشان دگرگون شد ودر واقع مصداق آیه زیر را پیدا کردند که می‌فرماید:
«.. یقیناً خداوند آنچه را مربوط به هر قومی ‌است دگرگون نکند تا آن قوم خود دگرگون شوند.» رعد۱۳: ۱۱

۶ - مسلمانان – طبق اطلاعی که داریم – از نیمه دوم قرن دوم تا قرن پنجم هجری (قرنهای هشتم تا یازدهم میلادی) که اروپائیان اعصار ظلمت را می‌گذراندند، با استفاده از نعمت آزادی – تحت تعلیمات قرآنِ تنها – و دوری از شرک یعنی قبول توحید، توانسته بودند نه تنها از لحاظ اقتصادی و گذران زندگی بلکه از جهات علمی هم سرآمد جهانیان آن روز باشند. افول آنها از قرن پنجم ببعد شروع شد و تدریجاً سیر نزولی داشت تا قرن هفتم که چراغ علم در بینشان بطور کلی خاموش شد.

بنا براین کار مُحقق ما این است که بفهمد چه عامل یا عواملی باعث شدند که مسلمانان از اوج ترقیات علمی تدریجاً افول کنند و ساقط شوند و در حضیض ذلت افتاده، همانجا باقی بمانند. آیا عکس جریان رنسانس اروپا در بین مسلمانان پیش آمد؟؟ یعنی مسلمانان ابتدا موحّد بودند و در نتیجه، امکان شکوفاشدن استعدادهایشان فراهم بود و بعد ُمشرک و از رشد بازنگه داشته شدند؟ اگر چنین بوده است، کی بوده و چرا شده و اینکه اگر واقعاً چنین بوده است، آیا راه علاجی دارد؟ آیا میتوان امیدوار بود که رنسانسی در جهان اسلام پا بگیرد و مسلمانان از شرک ببرند و دو باره موحّد شوند و همانند اروپائیانِ دوران رنسانس، خود را از" آئین مدرسی" نجات دهند. آزادانه فکر کنند، آزادانه بازده افکارشان را بصورت کتبی و شفاهی ارائه دهند. نتیجتاً ازجزمیت ببرند و به خردگرائی و تجربه گرائی روی آورند و شاید بدین ترتیب به عصرطلائی قرون اولیه اسلام برگردند؟

مورّخ انگلیسی "رِنان" مؤلف اثر معروف "تاریخ علم کمبریج" می‌نویسد: "فاتحان مسلمان،‌ با همه‌ی شور مذهبی و تعالیم اخلاقی غالباً سختگیرانه‌ی خود، در برابر فرهنگهای بومی مفتوحات خویش نسبتاً بردبار بودند. از این رو دربارهائی که بر پا داشتند شاهد آمیزش چشمگیر هنرها و معارف بومی با اسالیب عربی اسلام بود. به این شکل، آنان علاوه بر چیزهای دیگر، علم یونانیان را از شهرهای هلنی (فتوحات مسلمین در منطقه مدیترانه) و فرهنگ ایرانیان را از شهرهای ساسانی به ارث بردند".

با تشویقی که قرآن، مؤمنین را به تدبّر و تفکّر واداشته؛ (نساء/ ۴: ۸۲، انعام/۶: ۵۰، روم/ ۳۰: ۸، آل عمران / ۳: ۱۹۱) با مثالهائی که در مورد تحقیق و پیگیری با کاربرد استدلال منطقی برای شناخت خدا از ابراهیم به نمایش گذاشته؛ (انعام/۶: ۷۶ - ۷۹) با طرح سؤالاتی که ابراهیم با جسارت هرچه تمامتر از خدا در مورد اثبات زنده شدن مردگان در روز قیامت نموده که نه تنها او را توبیخ نکرده، بلکه به سؤالش پاسخ مثبت داده و راهنمائیش نموده (بقره/ ۲: ۲۶۰) و علاوه بر همه، او را به دوستی خود برگزیده؛ و لقب" خلیل الله" (دوست خدا) به او داده: (نساء/۴: ۱۲۵) و مآلاً اورا سرمشق نیکوئی برای مسلمانان معرفی کرده:(ممتحنه / ۶۰: ۴)؛ پیروان قرآن تکلیف خود را می‌دانستند که آزادیخواهی و آزاد اندیشی و عقلگرائی و تجربه گرائی و شجاعانه بدنبال کشف حقیقت رفتن و حتی در این مورد هرکسی، حتی خدا را به زیرسؤال بردن، نه تنها قویاً مورد تأیید الهی است، که خلاف آن گناه است. چون خداوند مخلوقش را می‌شناسد، آزادیِ او را می‌خواهد، تا استعدادهائی که به او داده شده، رشد کنند و بارور گردند و امکان خلیفگی خدا و خدمت در راه تکامل برایش فراهم شود.و عیناً به همین خاطر بوده است که فرموده است :

« همه‌ی‌ گناهان را اگر بخواهد می‌بخشد ولی شِرک را نمی‌بخشد.» (نساء/۴: ۴۸ و ۱۱۶)

نتیجه‌ی‌ قهری شرک یعنی که شخص ُمشرک ُمتکی بدیگرانی غیر از خدا بار آید و از استعدادهای خدادادش بی خبر، آنها را رها و بیمصرف سازد و نتیجتاً آن موجودی را که خداوند آفریده، از شکل بیندازد.

در قرون اولیه برای مسلمانان، قرآن راهنما بود و حکمت (کاربرد عقل و استدلال منطقی) دستورالعمل و ابزار تحقیق. واز این جهت استعدادهایشان شکوفا شد و نردبان ترقی را سریعاً بالا رفتند. چیزی بنام حدیث پیامبر، آن هم با تحکم و زور حکومت، در کنار و همسنگ قرآن نبود که تمام امور زندگی – حتی نحوه‌ی خوردن و خوابیدن و ... – را برایشان دیکته کند و قدرت تفکر، تعقّل و اعتماد به نفس را از آنها بگیرد.


پس چه شد که چنین شد؟
تاریخ به ما می‌گوید که در زمان حیات پیامبر احادیثی از قول ایشان نقل و روایت می‌کردند که اساسی نداشت. بطوری که آن حضرت در صدد تکذیب برآمد و در یک خطابه عمومی پیدایش کذّابین و وضّاعین را اعلام فرمود. آن گاه برای اینکه معیاری محکم و مشخص معرفی نماید؛ قرآن را معیار صحّت و سقم احادیث منقوله و منسوبه به خودش قرار داد.

پیغمبر فرمود: "جز قرآن چیزی از من نقل مکنید، و اگر کسی بجز قرآن چیزی از من ضبط کرده است، آن را محو نماید، و پس از من چیزی از من ننویسید، و هرکس که جز قرآن چیزی از من نوشته باشد آن را محو کند". پس از پیامبر، تمام خلفای مسلمین (از جمله حضرت علی درمقام خلافت) اکیداً قدغن کرده بودند که احادیث پیامبر بصورت مکتوب در نیاید و این قدغن تا حدود صد سال توسط تمام خلفا، بطور جدّی حفظ شد و هیچکدام اجازه مکتوب شدن چیزی را بنام حدیث ندادند. تا درخلافت عمربن عبدالعزیز(۹۹ – ۱۰۱) هجری و توسط او بود که این قدغن بر داشته شد. واز آن ببعد بود که حدیث نویسی شروع شد. با وجود بر این تا مدتها، قبول کتب حدیث به عنوان چیزی در ردیف قرآن مقبولیت عامه پیدا نکرد. مخصوصاً هیچکدام از فقها وعلمای جامعه آن را نپذیرفتند. ولی به هر حال نطفه اولیه نهادینه شدن حدیث به عنوان مأخذ معتبر دینی، توسط خلیفه وقت، منعقد گردید. و این باعث شد که حدیث نویسان زیادی در طول چندین قرن تدریجاً پیدا شوند (لغتنامه‌ی معروف دهخدا اسامی ۲۴۰۰ نفر از آنها را در ۶۰۰ صفحه لغتنامه‌ی خود نوشته است) یقیناً می‌بایستی مسلمانان در انتظار اثرات مخرّب امری که خلاف قرآن و خلاف دستور پیامبر وخلاف عملکرد خلفای راشدین و خلفای دیگر تا یکصد سال انجام شده بود، باشند.

در این زمینه نکته جالب این است که امامان شیعه کلاً در طول مدت ۲۲۰ سال – یعنی از شهادت حضرت علی، تا در گذشت امام حسن عسکری امام یازدهم – هیچکدام بدنبال نوشتن کتاب حدیث و یا حتی تشویق دیگران به نوشتن آن نبودند و برای حل و فصل امور مسلمین، مانند پیامبر، از قرآن و از حکمت یعنی درک معقول خودشان استفاده می‌کردند. و همینطور بود روش کار فقها و پیشوایان اهل تسنن،‌ یعنی تمام هفت فقیه مشهور قبل از دوره‌ی پیشوایان و چهار فقیه پیشوا این یازده نفر که بین سالهای ۹۴ تا ۲۴۱ هجری درگذشتند، هیچکدام مبادرت به نوشتن کتاب حدیث ننمودند. کلیه کتابهای حدیث اهل سنت، بعد از فوت رهبران مذاهب چهارگانه شان و کتابهای حدیث شیعیان تماماً بعد از وفات امام یازدهم به رشته تحریر درآمده و محتملاً امامان شیعه و فقهای اهل تسنن به تبعیت از دستور اکید کلیه خلفای بعد از پیامبر بوده که از نوشتن حدیث خودداری می‌کردند. و با اینکه عمربن عبدالعزیز خلیفه اموی قدغن حدیث‌نویسی را برداشت، معذالک تألیف کتابهای حدیث معروف موجود در بین اهل تسنن بنام صحاح سته (شش صحیح) یک قرن و نیم بعد یعنی بین سالهای ۲۵۶ تا ۳۰۳ هجری در طول ۴۷ سال بود. و کتابهای معروف حدیث شیعیان که چهار کتاب حدیث است و سه جامع حدیثی از سال ۳۲۹ تا ۱۱۹۰ هجری، یعنی در طول ۸۶۱ سال نوشته شدند. و اما چه شد که حدیث نویسی عملاً باب شد و قدرت یافت؟

در دوران حکومت بنی امیّه برخلاف دستور اکید قرآن (حجرات / ۴۹: ۱۳) و بخاطر تعصّبی که نسبت به عرب در برابر عجم و قبیله قریش در برابر سایر قبائل عرب داشتند، در دستگاه خلافت و حکومت، "غیر خودی" را راه نمی‌دادند. و بدین علت نارضایتی عمومی و مشکلات سیاسی روز بروز بیشتر می‌شد. و در نهایت، مخالفین آنان موفق شدند با کمک ناراضیان قریش، پس از یک دوره جنگهای داخلی، بنی امیّه را از قدرت برکنار نمایند و در سال ۱۳۲ هجری، خاندان بنی عباس را که شاخه‌ای از مخالفین بنی امیّه درون قبیله قریش بودند، به قدرت برسانند.

ولی در وجدان جامعه هنوز حدیث نتوانسته بود جای قرآن را بگیرد. یعنی که تعلیمات قرآن: دستورات کتاب و کاربُرد حکمت، در همه شؤن مردم و امور حکومت اجرا می‌شد. به زبان قرآن مردم موّحد بودند و بُتی در کنار دستورات الهی نتراشیده بودند و نتیجتاً نزول برکات صاحب اختیار جهانیان ادامه داشت

منصور خلیفه عباسی (۱۳۶ - ۱۵۸) در سال ۱۴۴ دستورداد تا در کنار دجله در ۳۰ کیلومتری شمال تیسفون پایتخت امپراطوری ساسانیان، قصری ساخته شود و پایتخت اسلام را از دمشق به این شهر جدید یعنی بغداد منتقل نمود. این انتقال تحولات جدیدی را نیز به همراه داشت. از همه مهمتر باز شدن پای ایرانیان به دستگاه حکومت بود. عباسیان از ایرانیان که تجربیات زیادی در کشور داری داشتند، استفاده کردند. خاندان اشرافی ومعروف ایرانی برامکه به همراه صدها کاتب، صاحب دیوان، ادیب، دبیر، استاد، طبیب و عالِم مدیریت و سازماندهی دستگاه بنی عباس را به دست خود گرفتند. دستورات قرآن مبنی بر آزادی عقیده و مسؤولیت پذیری فرد، هنوز بر کُلّ جامعه و نهایتاً بر دولتمردان حاکم بود. این موضوع وضعیت فرهنگی ــ اجتماعی خاصّی به بغداد داد. اتکاء بنی عباس به مسلمانان غیر عرب در رویاروئی با بنی امیّه باعث شده بود که ملیّتهای دیگر به مرکز قدرت راه یابند. همراه با سیاستمداران، دانشمندان و متفکرین مختلفی نیز از چهار گوشه‌ی امپراطوری گسترده‌ی‌ اسلام در آن جمع شده بودند که در میان آنها بعضاً یهودی، مسیحی، زرتشتی و حتی دهری (ماتریالیست) بودند. در چنین فضای آزادی بود که عصر طلائی اسلام شروع به رشد نمود.

عربی زبان رسمی امپراطوری گردید و منابع علمی آن روز جهان به آن زبان ترجمه شد و در اختیار دانشمندان و علاقه‌مندان قرار گرفت. اولین حرکت نهضت ترجمه در زمان منصور به وجود آمد. ابن خلدون می‌نویسد: "ابوجعفر منصور نزد ملک روم کس فرستاد تا کتب تعالیم مترجمه را برای وی بفرستد. او کتاب اقلیدس و بعض کتب طبیعیات را فرستاد. مسلمین آنها را خواندند و از مطالب آنها آگاهی یافتند و به اطلاع از ما بقی این کتب و علوم راغب شدند". ولی موج گسترده توجه به علم و نهضت ترجمه در زمان مأمون (۱۹۸ – ۲۱۸) به وجود آمد. صفا می‌نویسد: "در نتیجه نهضتی که به همت مأمون در تمدن اسلامی ایجاد شد، کتب متعددی در منطق، فلسفه، نجوم، ریاضیات، طب، ادب وسیاست از یونانی و پهلوی و هندی وسریانی و نبطی به زبان عربی نقل شد و مبدأ تمام تحقیقات مسلمین در علوم مختلف قرار گرفت. علاقه مأمون به ترجمه و نقل علوم به درجه‌ای بود که مثلاً به حُنین بن اسحاق .... در ازاء هر کتابی که از یونانی نقل می‌کرد، هموزن آن زر می‌داد."

در بیست سال حکومت مأمون گسترش علوم به نحو سریعی ادامه یافت و عصر طلائی اسلام شکل گرفت. در زمان دو خلیفه بعدی : المعتصم (۲۱۸ – ۲۲۷) و الواثق (۲۲۷ – ۲۳۲) روال علمی با سرعتی کمتر ولی ادامه یافت. و اما منحنی رونق علمی جهان اسلام از نیمه دوم قرن سوم با به قدرت رسیدن المتوکّل (۲۳۲ – ۲۴۷) شروع به افول نمود که تا امروز هم کمر راست نکرده است.

سؤال بزرگ این است که المتوکّل چه کرد که چنین زهری را وارد کالبد علمی مسلمانان نمود که تا امروز هنوز از مسمومیت آن خلاص نشده است. مسعودی مورخ اهل سنت در مروج الذهب می‌نویسد :"چون خلافت به المتوکل رسید امر به ترک نظر و مباحثه در جَدَل و ترک اعتقاداتی که در ایام معتصم و واثق بر آن بودند، کرد. و مردم را به تسلیم و تقلید فرمان داد و شیوخ محدّثین (علماء حدیث) را بتحدیث و اظهار سنت و جماعت خواند. او که میلی عظیم نسبت به اهل سنت و حدیث داشت، مخالفت را با اهل نظر آغاز نمود. متوکّل با عقیدت مأمون و معتصم و واثق مخالفت کرد و جدال و مناظره در آراء را ممنوع ساخت و هرکه را بدین کار دست زد مجازات نمود و امر به تقلید داد و روایت و حدیث را آشکار کرد.

اکنون سؤال کاملاً منطقی که می‌تواند مطرح باشد اینکه آیا فقط جابجائی در قدرت و سلیقه‌های فردی خلفا سبب شد که منصور و مأمون چنان توفیقاتی در گسترش علم درجهان اسلام داشته باشند و متوکّل و جانشینانش در عکس آن مسیر گام بردارند؟ آیا درکنار حکومت هیچ جریان دیگری نبود که بخواهد و بتواند جلوگیری از این تغییر فعالیتهای علمی بنماید؟ آیا اگر جامعه و افکار عمومی آمادگی قبول اقدامات منصور و مأمون را نمی‌داشت، صرف خواستن خلفا چنین توفیقاتی را نصیبشان می‌کرد و همچنین اگر وجدان اجتماع آمادگی اقدامات متوکّل را نیافته بود، او می‌توانست یکباره چنین کار انقلابی حادّی را علیه طبقه علماء و دانشمندان و بطور کلی خردگرایان عملی سازد؟ و بعد از او هم جانشینانش همان راه را بدون برخورد به مانع، با شدت بیشتری ادامه دهند؟

جامعه شناسان معتقدند تازمانی که هر نوع عقیده‌ای، خوب یا بد، در بین مردم جا نیفتد وجزء باورهای عمومی و وجدان عامه در نیاید، و جامعه آمادگی قبول آنها را پیدا نکند، نمیتوان انتظار داشت که توده‌های مردم پذیرای آن باشند و اگر حکومتها قبل از آمادگی مردم بخواهند چنین کاری را پیاده کنند، قادر نیستند و اگر هم متوسل به زور شوند، دوامی ندارد.

ویلیام جیمز روانشناس آمریکائی می‌گوید: راه ورسم حکومتها نمی‌تواند راه و روش توده‌های مردم را عوض کند.

در مقوله صعود و نزول خرد گرائی در جهان اسلام و اطلاعاتی که از جزئیات تاریخی آن دوره داریم، به نظر می‌رسد که نطفه‌ی خرد ستیزی و قشری گری توسط عمر بن عبدالعزیز در پایان قرن اول هجری بنام خلیفه مسلمین به صورت برداشتن قدغن از مکتوب کردن حدیث منعقد شد و تدریجاً رشد کرد. حدیث سازی و حدیث نویسی باب شد و در مدت یک قرن ونیم حدیثهای جعلی فراوانی ببازار آمد. و چون اکثراًً توأم با حکایات و قصه‌های جالبی بود، جاذب می‌نمود و در بین توده‌های مردم خریداران زیادی پیدا کرد. و همگام با ازدیاد آنها، عقل گرائی فروکش نمود و زمینه اقدام متوکّل را در جامعه فراهم ساخت. هنجاری که در جامعه، توده‌های مردم را علاقه‌مند به احادیث نمود، همان احادیثی بود که می‌توانست جوابگوی تمام سؤالاتشان باشد و آنها را از تعقل و تفکر که معمولاً زحمت دارد، خلاص می‌کرد. همین طرز تفکر عامّه بر دستگاه حکومتی اثر گذاشت. اقدامات حادّ متوکل – در واقع – نماینده‌ی افکار عمومی توده‌های کثیری از مردم بود. آنهائی که می‌خواستند با پیروی از احساساتشان که تابع حالت کودکیِ شخصیتشان بود، خود را از شرّ عقل گرایان نجات دهند و بدنبال هوی و هوس بروند.

آن چه مسلم است یک شبه و با سرعت نمیتوان به چنان نتایج مخرّبی رسید. تصادفی نیست که می‌بینیم اولین کتاب رسمی حدیث اهل سنت بنام صحیح بخاری در همان سالهائی بیرون می‌آید که متوکّل چنان شداد و غلاظ علیه علم و خرد گرائی قدّاره را از رو بسته بود.
اقدامات متوکّل را از این نظر نماینده افکار عمومی و جو ساخته شده سنواتی معرفی می‌کنم که با بیرون رفتن او از میدان قدرت، همچنان خردستیزی ادامه یافت و شدیدتر هم شد. چرا؟ چون زمینه فکری آن را عمربن عبدالعزیز از یک قرن و نیم پیش آماده کرده بود. نهالی بود کاشته شد و روز بروز تنومند‌تر گردید و با اقدامات خواجه نظام الملک در تأسیس مدارس نظامیه و رواج سفت و سخت قصه‌هائی راست و دروغ که بنام رفتار و گفتار و کردار پیامبر تحت عنوان حدیث و سنت به صورت کتاب در آمده بود – که همه باید تقلید می‌کردند – از یک طرف و از طرف دیگر شدیداً تحت فشار قراردادن و تعقیب پیروان عقل وحکمت، باعث شد که سنت‌گرائی "نهادینه" شود. یعنی درست عکس جریان رنسانس اروپا در جهان اسلام پیاده گردد.و می‌بینیم که قرآن به عنوان چراغ راهنمای بشریت و ارائه دهنده‌ی قوانین طبیعی انسان‌ها، در این مورد می‌فرماید: « زیرا خدا نعمتی را که به قومی ارزانی داشته است دگرگون نسازد، تا آن قوم خود دگرگون شوند. و خدا شنوا و داناست» انفال/ ۸: ۵۳

در عصر طلائی، جامعه‌ی اسلامی درهای خود را بر روی دانشمندان غیر مسلمان بازنموده و بغداد ملجأ و پناهگاهی شده بود برای خیل دانشمندان، فلاسفه و اطبائی که تحقیقات و اندیشه‌هایشان کلیسائیان را غضبناک می‌کرد و در زادگاه خود امنیت نداشتند. اکنون این روند معکوس گردید.

ذبیح الله صفا می‌نویسد: (تأکید از صاحب این قلم است) «زیانهائی که جلوگیری از بحث و نظر و اعتقاد به تسلیم و تقلید بر اندیشه بحاث مسلمین که تازه در حال تکوین و ترقی بود، وارد آورد بیشمار و از همه آنها سخت‌تر آنست که با ظهور این دسته در میان مسلمین، مخالفت با علم و علماء و عناد با تأمل و تدبر در امور علمی و تحقیق در حقایق و انتقاد آراء علمای سلف، آغاز شد ... سبب عمده‌ی ضعف تفکر و تفضیل نقل بر عقل و تقلید بدون اجتهاد و تمسک به نصوص بدون تعمق در مقاصد آن و بغض و کراهیت نسبت به فلسفه و اجزاء آن و در آوردن متفکرین در شمار ملحدین و زنادقه گردید. اینها نتایجی بود که بعد از اختناق اعتزال بر عقلهای مسلمین چیره گردید و آنچه در کتب بود برآنچه در عقل محترم است، برتری یافت و بهمین سبب عاِلمی که از نصوص دینیه و لغویه مطالب بسیار در حفظ داشت، بر عالِمی که قلیل الحفظ و کثیرالتفکر بود رجحان یافت و عالِم مقلًد از عالِم مجتهد برتر شمرده شد. و اکرام محدث وفقیه بر بزرگداشت فیلسوف و متفکر فزونی یافت. و در نتیجه فلسفه و سایر علوم عقلی روز بروز از رونق و رواج افتاد. تا بجائی که نظائر محمدبن زکریا (رازی) و ابوریحان (بیرونی) و ابونصر (فارابی) و ابوعلی(سینا) حکم سیمرغ و کیمیا یافتند و جای شخصیتهای بارز طب و طبیعیات و ریاضییات و منطق و الهیات را فقها و محدثین ومفسّرین و متکلمین اشعری و کرامی و جز آن گرفتند.‏