آن روز ورزش داشتیم قرار بود بچهها رو ببرم حیاط و بازی کنند طبق معمول همه از خوشحالی سر از پا نمیشناختن و بدو بدو به حیاط رفتن.
برخلاف اوایل مدرسه که فقط 45 دقیقه طول میکشید تا بتونم بهشون بفهمونم که به صورت دایره وایسن اون روز تا گفتم دایره بشین همه یه دایره تشکیل دادن و شروع کردن به بالا و پایین پریدن
در یک لحظه همه وایسادن و شروع کردن به خندیدن، نگاه همه به طرف مهتا بود.
مهتا که پدرش سرطان داره و وضعیت مالیشون اجازه نمیده که وسایل مدرسه دخترش رو تامین کنه .به همین خاطر مدرسه یه سری از وسایل مثل کفش ، مانتو و دفتر رو واسش فراهم کرده بود
همینطور خندیدن بچهها ادامه داشت در همین لحظه یکی از بچهها با خنده گفت خانم معلم خانم معلم کفش مهتا از پاش در اومد.
کفشی که مدرسه به مهتا داده کفشی بود که تقریبا دو سایز از پای مهتا بزرگ تر بود و به زور چسب و بندش سفت شده بود ولی کفش لامصب موقع پریدنهای مهتا از پایش دراومده و باعث خنده ی بچه ها شده بود.
مهتا مات و مبهوت ،دست در دهان و با حالتی بغضناک نگاه میکرد.
یک لحظه خودم هم مبهوت ماندم. نگاهم رو بردم سمت مهتا و گفتم بچه ها این که خنده نداره کفش منم در میاد ...
کفش های خودم را در اوردم و پریدم هوا و ورزش کردم شوق رو تو چشمای مهتا و تعجب را توی نگاه بقیه ی بچه ها دیدم...
بعد از چند ثانیه دیدم همهی بچهها کفشهای خودشون رو در آوردن و دونه دونه و با ذوق میگفتن خانم معلم خانم معلم کفش ما هم در میاد.
این بار ذوق خوشحالی بود که میشد تو چشمای مهتا دید، خوشحال شدم و گفتم بچهها دیدین کفش همهمون در میاد...
این بار همه با هم خندیدیم و مهتا هم فهمید که تنها نیست...
آن روز کفش همهی بچهها دو سایز بزرگتر بود...
( داستان واقعی با تغیر اسم شخصیت اصلی)
نظرات