آن هنگام که زیر سنگ تاریک در اوج تنهایی خداخدا میکردم؛
غافل از اینکه خدا کنار من بود (اینما تکونوا معکم) خدابا شماست؛ هرکجا باشید،شما تنها نیستید.
ثانیهها بسی طولانیتر از گذر سالهای عمر من بود...
و مهربان خالق من چه زیبا با اسباب (موبایل) زیر دستم قبر تاریکم را روشن نمود...
و چه زیبا دست و پای مرا بسته بود تا ناتوانی مرا در برابر قدرت بیکران خود به من بنمایاند...
و باز چه زیبا انگشت شصت دست چپم را وسیله بازگشت من به دنیای خاکی نمود...
در آن حال چه معاملهها با خدای خود کردم وقتی کارنامه نیمهتمام خود را دیدم؛
معاملهای صادقانه بین من و خدای من؛
خالق من از نیّت درون من آگاه بود؛
معاملهای که در آن نیاز به کاغذوقلم، شاهد و گفتار نبود؛
ساعتی از نماز عشا گذشته بود و بهروال هر شب، آکار کوچولو منتظر بود همراه بابا به خونه پدربزرگش بره؛ امّا بابای آکی کوچولو با نگاهی غریبانه به من، برنامهاش را تغییر داده بود به بهانه... من هم قبول کردم...
بابای آکی کوچولو رو به من کرد و گفت: «به دایی فری زنگ بزن بیاد دنبالتون برید تا ساعت یازده برنگردید...»
دست اکی کوچولو رو گرفتم و از پلهها پایین رفتم و برخلاف هرشب، تا سر کوچه دنبال اکی قدم زدم...
با رسیدن آکی کوچولو به سرکوچه و دیدن رانندهی آشنا، به دایی فری زنگ زدم که به آمدن او نیازی نیست...
انگار تمام برنامههای امشب تغییر داده شده بود...
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل