واقعه ناتمام در گفتوگو با فاطمه علیاصغر
قریب به 800 سال از گشایش قلعه الموت توسط هولاكوخان و لشكریان مغول میگذرد. در طول قرنها قصه آشیانه عقاب، قلعه الموت و خداوندگار نامدارش حسن صباح، به افسانهای رازآمیز در ذهن علاقهمندان به تاریخ ایران بدل شده و پیرامون آن داستانهای عجیب و غریب بسیاری ساخته و پرداخته شده، ماجراهایی گاه باور نكردنی و شگفتانگیز كه برخی ریشه در واقعیت دارند و بسیاری بر آمده از تخیل خلاق آدمیان هستند. اما واقعیت الموت چیست؟ حسن صباح چه كسی بود؟ او و جانشینانش در الموت چه میكردند؟ حرف حسابشان چه بود؟ آیا واقعا مخالفان خودشان را ترور میكردند؟ این رعب و وحشت از كجا در دلها پدید آمد؟ فاطمه علی اصغر، روزنامهنگار تحقیقی و پژوهشگر و نویسنده به تازگی كتاب «واقعه ناتمام، روایت سقوط قلعه تسخیرناپذیر الموت» را منتشر كرده. این كتاب را میتوان پاسخی به سوالهای بالا خواند. علی اصغر در این كتاب صرفا به منابع مكتوب و آثار پژوهشگران پیشین اكتفا نكرده و دست به مطالعه میدانی زده، پا به پای باستانشناسان و پژوهشگران به بسیاری از مكانها و محلهای تاریخی رفته، پای صحبت مردم محلی نشسته و همه اینها را یك كاسه كرده و در قالب روایتی دلكش و خواندنی عرضه كرده است. در كتاب او قصه الموت را از زاویه ذهن ركنالدین آخرین خداوندگار این قلعه میخوانیم، به اردوی مغولها سر میزنیم، به سالهایی كه حسن صباح جوان به مصر رفت، به زمانی كه اسماعیلیه سلطان سنجر و صلاح الدین ایوبی را تهدید به مرگ كردند، به روزگاری كه ساكنان قلاع حشاشین خوانده شدند و صدها قصه خواندنی و شیرین دیگر. به مناسبت انتشار این كتاب، با نویسنده این كتاب گفتوگو كردیم.
نخست بفرمایید چه شد كه به موضوع قلعه الموت و ماجراهای آن علاقهمند شدید و برای تحقیق پیرامون آن از كجا شروع كردید؟
به گذشته كه فكر میكنم همواره تصویر مغشوش و هراسانگیزی از حسن صباح داشتم؛ مردی تروریست، فریبكار، رادیكال و جنایتكار و حتی ضد زن. دقیق یادم نمیآید به هر حال خیالی توهمبرانگیز بود. وقتی روزنامهنگار شدم و به صورت تخصصی روی حوزه میراث فرهنگی فعالیت كردم، بارها به الموت رفتم. در آن زمان خانم حمیده چوبك، سرپرست گروه باستانشناسی این محوطه سخت و دشوار بود. او حكم زنی را برایم داشت، برهم زننده بسیاری از مرزها در دنیای كاملا مردانه. جالب این بود كه نخستین كاوشگر این محوطه هم زن بود، خانم ژیلا كریمی. كلیدواژههایی از شخصیتها و مكانهای مربوط به صباح همیشه یكجایی در ذهنم بود؛ مثل حشاشین، فداییان، گروههای جهادی، قلعه، الموت، آشیانه عقاب و حتی كاوشگر زن در یك قلعه مردانه. نه اینكه بنشینم مدام به آنها فكر كنم؛ اما بود.بعد به اینها مفهوم «زمان» هم اضافه شد.بهنظرم زمان مفهومی پیچیده است؛ اینكه تاریخ خطی است یا ما در زمانهای موازی زندگی میكنیم؟ جسته و گریخته با این مفاهیم روبهرو میشدم تا اینكه چند سال پیش گفتوگویی با نشر چشمه برای نوشتن ناداستان داشتم؛ این «كلمات» در ذهنم پررنگتر شدند. گفتم شاید بشود برای سوالاتم پاسخی پیدا كنم. بالاخره دل را به دریا زدم. هرچند كه نمیدانستم وارد چه معركهای شدم...
برای آگاهی مخاطبان كمتر آشنا، به اختصار بفرمایید كه اسماعیلیه و رهبر كاریزماتیكش حسن صباح كیستند و حرف حسابشان چه بود؟
واقعیت این است كه نمیتوان به این سوال پاسخ صریح و روشنی داد. رسیدن به دركی از حسن صباح كه در میان انبوهی از فیكنیوزهای زمانه خودش و نویسندگان قرنهای بعد از خود غرق شده كاری بس دشوار است. اصلا یكی از مهمترین سوالات این كتاب این است كه صباح چه كسی است؟ رهبر آدمكشان حشاشین؟ مرد دیوانه؟ رهبر رادیكال مذهبی یا رهبری عدالتطلب، آزادیخواه و مبارز در برابر بیگانگان و ایراندوست.اما اگر یك خطی ماجرا را بخواهم بگویم؛ اسماعیلیه یكی از فرق شیعه است معروف به هفت امامی. اسماعیلیها نام خود را از اسماعیل بن جعفر گرفتهاند. آنها گروهی اقلیت بودند كه در مصر به قدرت میرسند و با استفاده از ثروت این سرزمین خلافت فاطمیان را شكل میدهند. آنها به سرزمینهای دیگر مبلغ میفرستادند. ایرانیان به تنگ آمده از خلفای امویان و عباسیان به آنها گرایش پیدا كرده بودند. شاید خیلیها داستان «حسنك وزیر» را شنیده باشند كه به او تهمت قرمطی (یكی دیگر از عناوین اسماعیلیه) زدند. در آن زمان هر كسی به اسماعیلیه گرایش پیدا میكرد از سوی حكومت مركزی به زجرآورترین شكل ممكن كشته میشد. در همین زمان اما حسن صباح اسماعیلی میشود و به مصر سفر میكند و این پایه یكی از رادیكالترین جنبشهای جهان میشود.
ماجرای قلاع یا قلعههای اسماعیلیه چیست و چرا ایشان در این قلعههای سنگی و دسترسناپذیر زندگی میكردند؟
اسماعیلیه در دوران خود نه فقط از سوی حكومتیان سركوب میشدند بلكه علمای دین هم آنها را لعن و نفرین میكردند. در آن زمان ایران زیرنظر خلفای عباسی بود و بیشتر مردم مومن به سنیگری. اگر كسی متوجه میشد كه یك نفر به دین اسماعیلیه درآمده تكه تكهاش میكردند یا اینكه پوستش را میكندند و بر سر دارش میآویختند.بنابراین آنها به قلعههای دورافتاده پناه میبردند و از آنجا جریان مبارزه را جلو میبردند. پیش از آنها در آلبویه هم این روش را دیده بودیم اما حسن صباح وقتی پا به الموت میگذارد، آنجا را بنایی مییابد كه قرار است او را به آرزوهایش برساند. او مبتكر روشهای جدیدی برای ایجاد شرایط مقاومت در قلعههای تحتنفوذش میشود. سیستمهای آبرسانی، ایجاد انبارهای سنگی برای ذخیره غذا و... برای همین است؛ تا زمانی كه او زنده است و 170 سال بعد از او الموت جنگها و محاصرههای طولانی را تاب میآورد یا گردكوی در دامغان كه حتی بعد از فروپاشی الموت باز هم مقاومت میكند و تسلیم نمیشود. آنها به نظرم اپوزیسیونی با تابآوری اعجازبرانگیز بودند كه این برآمده از شرایط دشوار زندگیشان بود و ایمانی كه به عدالت و آزادی در دل داشتند.
اسماعیلیه، گروه یا فرقه یا جریانی مذهبی-سیاسی- اجتماعی است با منش و سرشتی باطنی؛ همین امر تحقیق درباره ایشان را سخت میكند، برای رسیدن به حقیقت یا واقعیت تاریخی دشواریهای فراوان پیش روی پژوهشگر است. لطفا از این مصائب بگویید و بفرمایید كه برای رفع آنها چه كار كردید؟
پژوهشگری در ایران عملی سیزیفوار است. محدودیت منابع و قیمتهای بالای كتاب امانمان را میبرد. شاید باوركردنی نباشد اما یك روز از مخزن كتابخانه ملی استفاده كردن، به معنی گذشتن از هفت خان رستم است و من هم زخم خورده این شرایطم. حال فكر كنید كه پژوهش در مورد اسماعیلیان باشد. آن وقت كار چند برابر دشوار میشود. گرفتاری مطالعه در مورد اسماعیلیان به زمانه ما محدود نمیشود و كلا یك پیچیدگیهای تاریخی هم دارد. بیشتر منابع اسماعیلیه در درازای تاریخ سوزانده و از بین رفتهاند. منابع اندكی در موزههای خارج از ایران قرار دارند و متون باقی مانده را هم مخالفان قسمخوردهشان نوشتهاند. پژوهشگران روسی همچون ولادمیر ایوانف، شرقشناس مشهور كتابهای متعددی درباره اسماعیلیان تالیف كردند ولی با وجود اینكه او خیلی از سالهای زندگی خود را در ایران بوده و حتی در سرزمین ما میمیرد. كتابهایش نایاب است و كمتر به آن پرداخته شده. مطالعات ژاپنیها درباره قلعههای ایران كه به كل نایاب است. انگار برای هیچكس اهمیت ندارد كه عدهای پژوهشگر نزدیك به 20 سال روی قلعههای ایران كار كردهاند! باوركنید كه در دوران پژوهش این كتاب از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نیفزود.
چنان كه در مقدمه ذكر شد، درباره اسماعیلیه و رهبر اسطورهای آن حسن صباح و قلعه تسخیر ناپذیر الموت قصهها و افسانههای زیادی در میان مردم رواج دارد، مثل اینكه اسماعیلیه از پیشگامان تروریسم ایدئولوژیك و نیای گروههای چریكی بودند و برای این كار از شستشوی مغزی پیروان خودشان یا از ابزارهایی چون مواد روانگردان مثل حشیش بهره میگرفتند. چقدر این قصهها ریشه در واقعیت دارد و درست است؟
اتفاقا این یكی از موضوعاتی است كه به صورت مفصل در كتاب به آن پرداخته شده است. در مورد حسن صباح و رفیقان همهچیز در هالهای از ابهام به سر میبرد و بسیاری از مطالبی كه عنوان میشود با خیالات صلیبیان كه در آن زمان با مسلمانان در جنگ بودند، شكل گرفته و مكتوب شده. غربیها همواره از این همه ایمان شرقیهامتحیر میشدند و برایشان قابل درك نبود و آن را گره میزدند به مصرف چیزی به نام حشیش. در این كتاب سعی كردم مطالعهای روی گیاهانی كه در الموت میرویند، بكنم. از سوی دیگر بحث استفاده از هئومه در آیینهای ایران باستان هم در میان است. واقعیت این است كه رفیقان با ایمان خود میجنگیدند. حالا عدهای به آن میگویند، شستوشوی مغزی و عدهای نام اخلاص بر آن میگذارند اما برای من كه انواع انتحاریها را در دوره خود دیدهام رفتارشان خیلی قابل درك است واقعا نیازی به مصرف حشیش نداشتند.
یكی از ویژگیهای برجسته و جذاب كتاب شما آن است كه صرفا بر منابع كتابخانهای و پژوهشی تكیه نكردهاید و به عنوان یك روزنامهنگار پژوهشگر، شخصا به محلها و مكانهایی كه وقایع در آنها رخ داده رفتهاید، با باستانشناسان و پژوهشگران میدانی گفتوگو كردهاید و پای صحبت مردم محلی نشستهاید و افسانهها و قصههای شفاهی آنها را شنیدهاید. اهمیت این كار در چیست و این قبیل كارها چه تاثیری در كار شما گذاشته است؟
به درازای هزار سال درباره حسن صباح و رفیقانش نوشتهاند؛ از داستان و روایت گرفته تا پژوهشهای عمیق و گسترده. به خصوص از قرن 17 به بعد ناگهان مطالعات اسماعیلیهشناسی از سر گرفته میشود؛ گویی رنسانسی در بازخوانی این دوره رخ میدهد. وقتی كار كتاب را شروع كردم، مدام از خودم میپرسیدم چه كاری میتوانم انجام بدهم كه حرف تازهای داشته باشد؟ در زمان تحقیقات كتابخانهای متوجه این خلأ شدم كه كمتر نگاه مردم در متون منعكس شده است. برای خودم خیلی مهم بود كه مردم الموت از چه دریچهای به واقعه حسن صباح نگاه میكنند.از طرفی 20 سال كاوشهای باستانشناسی انجام شده بود و به نظرم رسید كه بهترین شرایط برای راستیآزمایی فراهم شده است. به این معنا كه دادههای متون را با یافتههای باستانشناسی بررسی كنم. به عنوان مثال در همه متون درباره مولاسرای حسن صباح كه مقر فرماندهی او در الموت بوده صحبت شده است. اكنون در دوره ما كاوشهای باستانشناسی این مولاسرا را از دل سنگها بیرون آورده كه نشان از صحت این روایتها دارد.
شما كوشیدهاید مواد خام حاصل از تحقیق را در یك روایت داستانی بگنجانید. چرا چنین كردید و چرا برای مثال همچون یك محقق تاریخ نگار نتیجه تحقیق خود را به صورت یك اثر تحقیقی یا دانشگاهی ارائه نكردید؟
واقعیت این است كه من تاریخنگار نیستم و به خودم اجازه نمیدهم كه به این حیطه وارد شوم. از سوی دیگر تا دلتان بخواهد تحقیقات دانشگاهی در این زمینه انجام شده كه برخی از آنها واقعا قابل ستایش هستند. من روزنامهنگارم و هدفم از نوشتن این كتاب در قالب روایت این بود كه تلاشی بكنم برای ایجاد ارتباط بیشتر مردم با تاریخ و میراث فرهنگی. در واقع نگاه من به میراث فرهنگی بیشتر از جنبه هنری، پرداختن به حیطه اجتماعی آن بوده. همیشه سعی كردم كه مردم را در كالبد و تاریخ ببینم و بشنوم تا اینكه به مثابه مجموعههای لوكس و لاكچری نگاه كنم. در كتاب واقعه ناتمام هم دیدم آنچه كمتر دیده شدهاند مردم هستند. مردم چه روزهایی را گذرانند. البته كه فقدان بزرگ حضور مردم در منابع تاریخی دیده میشود. هیچوقت كسی نمیگوید كه مردم از جان گذشته كه برای آرمانشان از همه چیز گذشتند چه تجربهای را پشت گذراندند. خیلیها به حسن صباح پرداخته بودند بیشك كه او مردی تاثیرگذار بوده اما این مردم بودند كه او را بدل به یك رهبر كاریزماتیك كردند.
در پایان بفرمایید ضرورت و اهمیت توجه به تاریخ اسماعیلیه در روزگار فعلی چیست؟ آیا صرفا پاسخ به یك كنجكاوی ذهنی است یا رد و اثر ایشان را در امروز هم میتوان یافت و نشان داد؟
من فكر میكنم كه حسن صباح پایه یك واقعه بزرگ را در ایران رقم زده و افكاری را به جا گذاشته كه حتی در جامعه جهانی تاثیرگذار است. او از شیوه ترور افراد مشهور تصمیم میگیرد كه به اهداف جنبش برسد. اگرچه هرگز هیچ منبعی وجود ندارد كه آنها به مردم عادی آسیب میرساندند و فرقشان با نیروهای جهادی كه در میادین یا بناهای مذهبی اقدام به عملیات انتحاری میكنند،متفاوت است. اما جریان فكری آنها به نظرم در جریانهای فكری دیگر كه تا امروز دوام آورده تسری پیدا كرده است. دوره میانی تاریخ ایران به نوعی دوره گذار است. دوره پوستاندازی ایران. برای همین مدام نشانههایی از دوران آنها را در زندگی جاری پیدا میكردم و هر بار با خودم فكر میكردم این جادوی تاریخ است. جادوی زمان و انسانی كه هر بار تاریخ را تكرار میكند.
نظرات