زمینه ما غالبأ نقد را به حق می‌دانیم، اما از آن هراسانیم. از این جهت می‌توان نقد را با مرگ نیز مقایسه کرد؛ به آن معنا که شتر مرگ در خانه همه زانو می‌زند، اما هر فرد ترجیح می‌دهد که آن کس نباشد. واژه نقد ما را به یاد خاطره‌های ناخوشایندی می‌اندازد؛ خاطره هایی که هم درباره نقد دیگران است و هم در خصوص نقد خودمان. برای مثال، به یاد می‌آوریم زمانی از سر دلسوزی، رفتار یکی از دوستان صمیمی خود را مورد نقد قرار دادیم، اما وی به جای تشکر، رابطه دوستی اش را با ما قطع کرد. نیز مجلسی را به یاد می‌آورم که در آن یکی از بزرگان فامیل به من منتقدانه اما از سر شفقت و مهرورزی گفت: «وضع درس خواندنت رضایت بخش نیست و اگر همین طور پیش بروی، آینده روشنی در انتظارت نخواهد بود.» هرچند سخنان او درست بود، ترجیح میدادم هیچگاه چنین سخنی گفته نمی‌شد. با توجه به تجربه های تلخ خود بارها تصمیم می‌گیریم از هیچ کس و هیچ چیز انتقاد نکنیم و این شعر صائب را آویزه گوش خود سازیم:

هرکه اوقات کند صرف به نقادی خلق                      میرود زود تهیدست ز بازار برون

اما دریغ که چنین عهدهایی ناپایدار است و پاره ای از مسائل ناگزیر مان می‌سازد که به نقد این و آن بپردازیم. در این میان، اگر هم خویشتن داری کنیم و یکسره از نقد دیگران چشم بپوشیم، دیگران ما را به حال خود رها نخواهند ساخت. به راستی چرا ما این گونه از انتقاد می‌هراسیم و نمی‌توانیم بر آن فایق گردیم؟ چرا هنوز تلخی زهر انتقادی را که سالها پیش کسی به ما چشاند، زیر زبان خود احساس میکنیم؟

علت ترس از نقد از آن روی ما از انتقاد می‌ترسیم و می‌گریزیم که نقد تصوری را که ما از خودمان داریم، ویران می‌سازد. هر کس از خود تصویری و تصوری دارد که روانشناسان از آن به «خودانگاره»[1] یا «خودپنداره»[2] یاد می‌کنند. خودانگاره عبارت از تصوری کلی است که شخص در مجموع از خود دارد. [3] برای مثال، ممکن است شخص الف خود را باهوش، وفادار، کارآمد و خوش پوش، اما منزوی و تکرو بداند، یا اینکه شخص ب ممکن است خود را تنبل، منفور و در مجموع افسرده تلقی کند. تصوری که هر کس از خود دارد، ممکن است با واقعیت فاصله ای اندک و یا بسیار داشته باشد. این خودانگاره ها به تدریج شکل می‌گیرد و در طول زندگی تثبیت شده، در مواردی نیز دگرگون می‌گردد. گفتنی است در شکل‌گیری این خودانگارهها تعلیم و تربیت، خانواده، تجارب شخص، مشاهدات او و در نهایت اجتماع، نقش تعیین کننده ای دارند. نکته دیگر آنکه هر کس به خودانگاره ای که از خود دارد، عادت می‌کند و به سادگی از آن دست نمی‌کشد و چه بسا خود را با آن یکی می‌داند. این خودانگارهها در این مرحله مانند عکسی است که هر کس در ذهن خویش از خود می‌گیرد و همواره خود را از آن طریق، شناسایی می‌کند. در این جاست که نقد هر کس چه بسا خودانگاره اش را خراب کرده، او را وحشت زده می‌سازد.

بدین ترتیب، هرگونه خللی که بر اثر انتقاد در بافت تصویری ما حاصل می‌شود، می‌تواند عزت نفس ما را خدشه دار کند و در نتیجه ما را به واکنش وادارد. البته ممکن است کسانی مترصد بازتاب رفتار خود باشند و براساس آن، خودانگاره خویش را اصلاح کنند؛ چنین افرادی به جهت بهره جویی از رخدادهای بیرونی برای تکامل خود بسیار سعادتمند هستند. اما غالب افراد اینگونه نیستند و چنان با تصویری که از خود در ذهن دارند، خو گرفته اند که تصور تغییر آن نیز برایشان گشنده است. اینان به دلیل غریزه حب ذات یا خوددوستی، هر انتقاد را ضربه مهلکی به خود می‌دانند و از این رو آماده اند به هرگونه ممکن از خود دفاع کنند. این تعصب نسبت به تصوری که از خود داریم، نتیجه اعتماد به نفس پایین است؛ احساسی که مانع از قبول ضعفهای ما می‌شود.

ما آموخته‌ایم که همه رفتارهای خود . حتی رفتارهای منفی - را جزئی از وجود خود تلقی کنیم؛ تا جایی که اشکال به آنها را خرده ای بر همه وجود خود دانسته، تاب تحمل خویش را از دست می‌دهیم و با آن به مقابله می‌پردازیم. بی شک انسان از همین رفتارهای روزمره خود شکل می‌گیرد. به سخنی دیگر، آدمی به هنگام تولد تنها به لحاظ زیستی و ژنتیکی انسان به شمار می‌آید، اما در عمل از همان غریزهای که حیوانات را پیش می‌راند، پیروی می‌کند. نوزادی که به دنیا می‌آید، از انسانیت به معنای اخلاقی آن و از جانشینی خداوند در زمین، تنها امکان رسیدن به آن را دارد؛ یعنی اگر در مسیر کمال قرار گیرد و استعدادهای خود را شکوفا نماید، جانشین خداوند و مثل او می‌گردد. اما موجود کنونی موجودی است که غريزه بقا او را پیش می‌برد و به سخن دیگر، قانون جنگ یا گریز است که چونان دیگر حیوانات او را هدایت می‌کند. 
اما این موجودی که عملا با حیوانات تفاوت چندانی ندارد، راه کمال را می‌پیماید و به اوج انسانیت می‌رسد، تا جایی که فرشتگان سر بر آستانش می‌سایند؛ کمالی که رهاورد اعمال روزان و شبان آدمی است. بنابراین انسان برایند اعمال خویش است، اما این سخن به آن معنا نیست که انسان در چنگ اعمال گذشته خود است. از این روست که توبه در فرهنگ دینی ما به معنای بازگشت از راه رفته و اعتراض بر شخصیت شکل گرفته خویش است. از سویی دیگر، انسان گرچه برایند رفتار خویشتن است، این کردارها هریک گویای شخصیت حقیقی فرد نیست؛ بدان معنا که نمی‌توان با دیدن رفتاری ناسنجیده از افراد، آنان را به مانند رفتارشان پلید انگاشت. از این رو، مربیان تربیتی به ما آموخته اند که در برخوردهایمان رفتار شخص را از خود او بازشناسیم و ضمن محکوم ساختن رفتار نادرست و نقد آن، عامل آن رفتار را باز دوست بداریم.

بزرگ ترین کتاب تربیتی جهان، قرآن مجید، در این خصوص درس آموزنده ای به ما میدهد. در این کتاب آسمانی، خداوند متعال به رسول اکرم دستورهایی می‌دهد و نحوه رفتار با مؤمنان را نیز به ایشان می‌آموزد. سپس به پیامبر می‌فرماید: اگر این کسان نسبت به تو نافرمانی کردند و کج روی پیشه ساختند، بگو که از کردارتان بیزارم: «فان عصوک نقل آنی بری مما تعملون؛ پس چون تو را نافرمانی کردند، بگو که از کردارتان بیزارم.[5]

در اینجا خداوند به پیامبر نمیگوید که از افراد نافرمان و کج رو بیزار باشد، بلکه فرمان میدهد تا از کردارشان بیزاری بجوید؛ فرمانی که آغاز حرکتی است برای برخورد با خودمان و دیگران. ما می‌توانیم رفتار کسانی را نپذیریم و آنها را نقد ک