علی اصغر حقدار
شرایط جهانی که در آن زندگی می کنیم به صورتی درآمده است که برای ادامه بقای جغرافیایی و فرهنگی خویش باید وارد آن شویم؛ این ورود یا منفعلانه خواهد بود و یا فعالانه. اگر الزامات دوران جدید را در ذهن خویش نهادینه کنیم و واقع بینانه با شرایط آن برخورد کنیم و خردمندانه با آفتهای فرهنگی و اجتماعی در سیر تاریخی تحولات ایران زمین به سنجش سنت برآییم، ورود در ضیافت جهانی فعالانه خواهد بود و اگر در پی ایدئولوژی سازی باشیم و سر در گرو سنت به پایان رسیده از هر نوع اش باشیم، منفعلانه در گوشه ای از ویترینی قرار خواهیم گرفت که سیر ترقی اندیشه بشری و فرایند پیشرفت جامعه انسانی برایمان تدارک دیده است. از این دیدگاه بازنگری در جریانهای فکری و سیاسی گذشته – دور و نزدیک – کشورمان که برآمده از درک و دریافت لوازم و الزامات مدرنیته است، عاقلانه ترین راهی است که به بالندگی و رشد اندیشههای ایرانی راهبر می شود و بخشی از فرهنگهای زنده و پویا را در مدرنیته جهانی شده برایمان به ارمغان خواهد آورد.کتاب محمد منصورهاشمی را می توان از این دیدگاه به تأمل گذاشت. کتابی که خاتمه یک جریان ایدئولوژیک را با استنادات تاریخی و تحقیقی در دستور کار خود قرار داده است و از فرهنگ و اندیشه ایرانی آفاتی را می زداید که دهههایی راندمان ایران زمین را در پیوستن به دنیای مدرن، با موانع جدی معرفتی گرفتار کرده بودند؛ این جریان که به غلط روشنفکری دینی خوانده شده است، چند دهه ای در اتحاد با چپ گرایی به محور افکار و دستورات افرادی تبدیل شده بود که وانموده ای از باورهای دینی را در خدمت مبارزه سیاسی و حزبی قرار داده بودند و راه را بر درک و دریافت واقعی شرایط فرهنگ و سیاست بسته بودند.
محمد منصورهاشمی از این جریان به «دین اندیشان متجدد» نام می برد و چهار نماینده آن را در طول نزدیک به دو دهه به بحث و بررسی گذاشته و با نگاهی از برون معارف دینی، به واسازی و آشنایی زدایی از آن باورها می پردازد؛ پیش از اینکه نگاهی به فصلهای کتاب انداخته شود، به اجمال باید به این مساله اذعان نمود که دین اندیشان متجدد هم بمانند واژه روشنفکری دینی از عارضه پارادوکسی بودن رنج می برد و با توجه به مبانی معرفتی و دگردیسی در زیست جهان انسانی نزدیک به چهارصد سال انجام گرفته، نمی توان از این واژگان برای معرفی جریانی در عرصههای سیاسی و ایدئولوژیک که به اشتباه حوزههای فکری و فرهنگی را هم گرفتار کرده بود سخن گفت؛ اگر دین اندیشان – به تعریف مؤلف – دغدغه اصلی و اولی شان جایگاه دین در دنیای معاصر را در تأملات و تفکراتشان شکل می دهد، به نظر می رسد تقسیم کلی آنان به دو گروه متجدد و سنتی با اشکال جدی معرفتی مواجه است؛ چرا که متجدد کسی را گویند که مؤلفههای بنیادین تمدن مدرن و الزامات آن را در اندیشه ورزی و عرصههای واقعی زندگی پذیرفته و سنتی کسی است که نظام دانایی مدرنیته را نمی پذیرد و از منظر آموختههای پیشامدرن به جهان و انسان می نگرد؛ از سویی دین به عنوان نظامی از باورهای متافیزیکی و اعمال معطوف به دریافت شخصی و شعایر خاص، خارج از اندیشه به عنوان دریافت خردمندانه و مبتنی بر تجربه باوری و جای گرفته در نظامهای علمی – فلسفی و... قرار می گیرد؛ بنابراین دین اندیشان تا زمانی که تحول و گسستی را که در نظام دانایی انسانی به وجود آمده است درنیافته اند، نمی توانند به مبانی و الزامات مدرنیته و تجدد پای بند باشند و درواقع به کارگیری واژه «دین اندیشان متجدد» هم به صورتی دچار همان پارادوکسی هستند که دامنگیراستفاده از «روشنفکری دینی» است. با این مقدمه که تفصیل آن مقاله ای جداگانه می طلبد، به روایت جریانی می پردازم که چهار نماینده اصلی آن در قالب «دین اندیشان متجدد، روشنفکری دینی از شریعتی تا ملکیان» در این کتاب معرفی شده اند.
محمد منصورهاشمی کتاب خود را در پنج فصل اصلی، یک مقدمه، یک پیشگفتار و سه پیوست تنظیم کرده است که تأملی در فصلهای اصلی آن تأمین کننده شناخت جریان مورد بحث و علل پیدایی آن و عوامل پایان آن را روشن می کنند؛ فصل اول کتاب در بیشترین حجم آن یعنی نزدیک به 115 صفحه به شریعتی می پردازد، با تحلیل باورها و شخصیت اش؛ مطالعه این فصل که جا به جا مبتنی بر متون شریعتی است، خواننده را با کج فهمی شریعتی از مفاهیم فکری، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آشنا می کند؛ سخن از ملغمه ای اندیشه سوز و عاری از شعور در ادغام مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم و اسلام که از هر سه بیگانه است، دیدگاهی را برای شریعتی فراهم می سازد که در آن با این حکایتها مواجه می شویم: روشنفکر تبدیل می شود به شخص خداگونه و پیامبرگونه یا همان آخوند سابقی که اکنون به جای بحارالانوار، روزنامه می خواند و در پی مبارزه کور با طبقه حاکم است، ابوذرصحابه پیامبر اسلام به سوسیالیست تغییر ماهیت می دهد، مذهب به ایدئولوژی تعبیر می شود، توحید به مصادره اقتصادی اموال صاحبان سرمایه تعریف می شود، شرک به تحرک اجتماعی، دعا مبدل به شعار حزبی و سیاسی، قابیل به نماینده نظام کشاورزی وهابیل نماینده دوره دامداری، و... استحاله می یابند و در این آشفته بازار، سارتر کنار مولوی می نشیند، بودا با مزدک و پاسکال با حلاج و از همه مضحک تر مارکس با امام اول شیعیان جمع بسته می شوند؛ معلوم است که نتیجه این آشفتگی ضد فکری در برهم ریختن نظام جامعه و تمدن بشری به بار می نشیند و به تعبیر نویسنده، شعبده شریعتی به کارناوالی فرهنگ ستیز می رسد. از میان این کارناوال که آکنده از شور و تهی از شعور است، به هم ریختگی جامعه شناسی و مذهب، اقتصاد اسلامی، انقلاب چونان قیام افراد قبیله خدایی، جاهلیت جدید سر برمی آورند و پدیده بازگشت به خویشتن و سنت گرایی مغرضانه در برابر مدرنیته و مدرن اندیشی به عرصه می رسد، خویشتنی که غوطه ور در ضد اخلاقیات و پیچیده در آموزههای ضد انسانی بوده و در نهایت با استقرار در بنیادگرایی روزگارش به پایان رسیده است. در پروژه سیاسی و ایدئولوژیک شریعتی معلوم نمی شود که جایگاه فرد ایرانی کجاست و این درهم ریختگیها به چه کار پیشرفت فرهنگی و رشد اجتماعی می آیند؟
فصل دوم در 109 صفحه به بررسی عبدالکریم سروش می پردازد؛ در این فصل سخن از مواد اولیه ای است که شریعتی ساخته بود و به کار جریان سازی عبدالکریم سروش آمده اند؛ مسائلی که در آموزهها و دستورات سروش با طرح ملغمه ای از مولانا و پوپر در قبض و بسط تئوریک شریعت در کمتر از یک دهه در گورستان آرمان خواهی کاذب خفت و بیش از اینکه انحرافی در انحراف ایجاد کرد، کاری از پیش نبرد؛ مولف در این فصل از بخش بندی شش مرحله ای سروش سخن می گوید و نقد باورهای او را در این مراحل پی می گیرد؛ گسترش افکار اندیشه سوز شریعتی در ستاد انقلاب فرهنگی که از الگوی مائوئیستی چینیان نسب می برد، و تبدیل عرفان به فلسفه انتقادی از حرکتهای اولیه سروش است که پایههای مراحل دیگر وی را شکل داده اند؛ سروش که بنابه نوشته خویش در زمان اوج احساسات انقلابی در پی محو و نابودی فرهنگ ضد انسانی شاهنشاهی، فرهنگ استعمار غربی، فرهنگ دیکتاتوری پرولتاریایی بود، در زمانی دیگر به تأسی از معنویت گرایان زدودن اسم غرب را از مغزهای شرق و فرهنگ آن تجویز می کند.
بر این اساس غرب همان جایی است که معنویت دچار افول شده است. از نظرسروش، در برابر شرق هم دارای متافیزیک بسیار قوی و نیرومندی است که به جای علم گرایی، رو به معنویت باوری دارد و سروش شوالیه ای است که دن کیشوت وار می باید پرچم این نبرد را بر دوش کشد؛ این سیر در تغییر حالتهای احساسی و عاری از اندیشه سروش، با سرکوب دانشهای غربی در عرصههای انسان شناسی، فلسفه و... ادامه می یابد تا به سر منزل مدرن ستیزی می رسد؛ در این ملغمه ای که یک سرش عرفان مولاناست و سر دیگرش فلسفه علم پویر، در مکتب سروش تبار روشنفکری دینی تا خواجه حافظ شیرازی کشانده می شود و تکنولوژی مدرن به مسلخ قناعت برده می شود؛ دو مفهومی که هر کدام از ساحت جداگانه ای چنان در هم ادغام می شوند که خواننده را به یاد روشهای علوم غریبه در رمل و اسطرلاب می اندازند؛ از میان این نوع باورها، وظیفه روشنفکر جهان سوم، ابداعات تئوریک و پر کردن شکاف جهان قدیم و جدید با آن شمرده می شود و رازدانی و در عین حفظ التزام دینی، سخن از نسبت عقل و شرع به میان می آید. اما معلوم نیست که مبانی آن تئوری و این پرسش از عقل و شرع چیست؟ و اندیشه ای که می خواهد از شرع بپرسد و تئوری پردازی کند، از کدامین فلسفه نشأت می گیرد؟ طبیعی است که این سردرگمی همان ایده شریعتی را به الفاظ دیگری مطرح می کند و روشنفکران رازدان ادامه دهندگان راه پیامبران یا دقیقتر پیامبران این دوران خوانده می شوند؛ حالا دیگر معلوم نیست که باورهای دینی سروش که خاتمیت را پذیرفته، چگونه با این قضیه می تواند کنار بیاید؟
همانطور که در باورهای تلفیقی سروش پیش می رویم، به هم ریختگیها ظاهر می شوند. زبان بسته (صامت) بودن شریعت، حکومت دموکراتیک دینی، اسلام تحقیقی دلیرپرور، جامعه اخلاقی و... از مواردی هستند که آشفته بازاری از آموختههای سروش را در حوزههای دانشی به هم پیوند می زنند و آخر سر جز سردرگمی و فلسفههای غیر واقعی عارفانه برای خوانندگانش، ثمره ای ندارند. تلفیقاتی که امروزه دیگر از مرزهای فکری به مثنوی خوانی استحاله یافته اند و آرامش توهمی را در مولوی گرایی الکترونیکی هم در معنای بازگشت به مولانا و هم در معنای مریدپروری برای جامعه ای که مشکلات تازه ای در اخلاقیات، دینداری، سیاست و حضور در تمدن جهانی مدرن گریبانگیرش است تجویز می کند؛ خواننده وقتی که فصل مربوط به سروش را در این کتاب به پایان می رساند بدون اینکه به تقسیم مؤلف در ادوار ششگانه وفادار باشد، با نویسنده ای مواجه می شود که در طول نزدیک به یک دهه حرفهایی را پراکند که نه از بنیان تئوریک برخوردار بودند و نه به درد حل مشکلات فرهنگی و اجتماعی ایران امروز خوردند و به غیر از اینکه بر سرگشتگی فکری این مرز و بوم افزودند، کاری از پیش نبردند.
فصل سوم در حدود 23 صفحه از باورهای مجتهد شبستری سخن می گوید؛ شبستری هم به نوعی ادامه دهنده راه شریعتی در ایدئولوژیک کردن دین است. با تفاوتها و تحولاتی که در بیان خود داشته است. او هم محور تلاشهای خود را به تعبیری نجات دین در عصرسکولاریسم تعیین کرده است؛ حال اگر شرایط ایجاب می کند، می توان دین را به عرصه سیاست کشاند و اگر شرایط عوض شده، دین در کنار هرمنوتیک مدرن می نشیند؛ البته این کنار هم قرار گرفتنها بیشتر وانموده ای از سیاست و هرمنوتیک است تا خود آنها! اگر چه در نهایت این ایدئولوژی سیاسی است که بر دینداری و به تعبیرهاشمی بر قرائت وجودی شبستری از دین غالب می شود و به نوعی دیگر همان دین ایدئولوژیک در لباس مبدل هرمنوتیکی ظاهر می شود. ایدههای شبستری هم مثل سروش با مفاهیمی چون دین اقلی، احکام امضایی، حکومت عادلانه و... گرفتار است و نمی توان آنها را به سطحی تئوریک و اندیشگی ارتقا داد؛ شبستری هم از آزادی سخن می گوید و تصویری کلی از آن به دست می دهد و چون دغدغه دین سنتی را دارد، نمی تواند آزادی را در نظام دانایی مدرن و در سطوح اخلاقی، زیست محیطی، جنسی و... گسترش دهد و پاسخگوی نیازهای نوپیدای انسانی باشد. در دریافت اشتباه شبستری از هرمنوتیک و ارتباط آن با دینداری همین بس که کتاب آسمانی به مسلخ تأویل انسانی می رود و بدون اینکه تبیین درستی از هرمنوتیک و نقش واسازانه آن از فهم و معنای متن به دست داده شود، متنی بدون پشتوانه روشمندانه و عقلانی ارائه می شود.
مصطفی ملکیان را به تعبیری می توان اوج انحطاط به اصطلاح دین اندیشان متجدد و پایان آن در فرهنگ ایرانی خواند؛ 20 صفحه از کتاب درباره ملکیان است. مترجم و ویراستاری که گاهی سخن از پوزیتیویسم می گوید؛ گاه دیگری از اگزیستانسیالیسم روایت می کند و خطبههای نهج البلاغه را از دیدگاه این مکتب فلسفی مدرن درمی آورد. در جلسه ای بودیسم را برای آرامش شخصی تجویز می کند؛ در سخنرانی از اصلاح دینی در اسلام دم می زند. ملکیان هم مانند اسلاف خود در جریان خوانده شده به روشنفکری دینی، از ارتباط اسلام و لیبرالیسم سخن می گوید و برای اثبات مدعای خویش، سه اسلام را اختراع می کند که بیش از آنکه پای در واقعیت داشته باشد، سر در توهم نوسازی دینداری دارد. نوسازی که از اصلی ترین پایههای خود بی بهره است و فقط به کار مبارزات حزبی و جناحی می آیند.
این تلاشهای ناکام تا جایی ملکیان را می کشاند که حتی سخن از جمع سکولاریسم و حکومت دینی به میان میآید و خواننده را با حیرتی فزاینده مواجه می کند؛ باز هم می توان حیرت افزا در نوشتههای ملکیان چون وظیفه روشنفکری در تقلیل مرارت و تقریر حقیقت نگریست. باورهایی که آخر سر به معنویت عقلانی می رسد و ایدئولوژی باوری شریعتی، عرفان گرایی سروش و دینداری تأویلی شبستری را به شکلی غیر روشمند و عاری از اندیشه ورزی عنوان می کند. چرا که در نظر ملکیان شرط اول متدین شدن حتی در حوزه شخصی باید متکی بر تعبد و تقلید باشد. از این ملغمه به تعبیر ملکیان، عقلانیتی درمی آید که انسان را تکریم می کند و تجدد را ارج می گذارد؛ بدون اینکه هم عقلانیت و هم تجدد در نوشتههای ملکیان روشن شده باشند. یا سرنوشت سنت و معارف گذشتگان معلوم شود. ملکیان هم وقتی که از آزادی سخن می گوید، حریمهای عینی اخلاقی و جنسی را مسکوت می گذارد و فقط به سخن از کلیاتی چون پاسداشت آزادی، اضطرابهای وجودی و دلهرههای انسانی بسنده می کند که از طرح آنها در فرهنگ و اندیشه مدرن سده ای گذشته و در توابع عینی گسترش یافته اند. ملکیان وقتی هم که از جمع عقلانیت و معنویت سخن می گوید و آن را تنها راه رهایی در دنیای امروز می خواند، در واقع نسخه ای استحاله یافته و تحریف شده از آرا و افکار داریوش شایگان را با مایههای مذهبی به میان می کشد و عقیم بودن آن را بیش از پیش عیان می کند. در بن بستهای باوری ملکیان همین بس که دین عقلانیت مدرن را برنمی تابد و عقلانی شدن دین مساله ای است که چند سده ای پیش، رشد فکری انسان از آن گذر کرده و با جداسازی حوزههای اعتقادی و دانشی، عرضههای تازه ای در دینداری و عقلانیت باز کرده اند. باز هم می توان برعقیم بودن باورهای ملکیان شواهدی نظیر استدلالی خواندن معنویت، اصیل دانستن زندگی معنوی و... آورد که این همه، حکایت از مرگ جریانی دارد که در کتاب «دین اندیشان متجدد» با بررسی چهار نماینده آن، متنی قابل تأمل و آگاهنده را فراروی خوانندگان واقع گرا و اهل تحقیق باز می کند.
کتاب «دین اندیشان متجدد» را که تمام می کنی، کاری نمی توانی بکنی مگر اظهار تأسف بر زمانی از دست رفته در پای جریانی که چند صباحی با ذهن و شخصیت ایرانی بازی کردند و با روشن شدن عقیم بودن آنها، در آرامگاه تجربیات انسانی فرو خفتند.
با این حال زحمت محمد منصورهاشمی را باید ارج نهاد که با تألیف این کتاب خط بطلانی بر جریانی کشیده که در عرصههای سیاسی از ناکارآمدی برخوردار بوده و در زمینههای فرهنگی، خارج از معیارهای اندیشگی گرفتار بوده است. خواننده واقع بین و عقلگرا با خواندن این کتاب، با آفاتی آشنا می شود که بدون توجه به آنها و سنجش خردمندانه اش نمی توان به بازسازی سیاست و فرهنگ در ایران امروز دست یازید و سخن از نوگرایی فرهنگی در سیاست و اجتماع ایرانی گفت. اجتماعی که به تأسی از این جریان در حسرت مدنیت فرو رفته و سیاستی که از سویی گرفتار بنیادگرایی و از سوی دیگر آلوده به ایدئولوژی ملی – مذهبی شده و اندیشه ای که از بنیادهای آگاهی انسانی فاصله گرفته و در چاه احساسات گرایی و مدرن ستیزی و دشمنی با واقعیات زندگی در دنیای معاصر غلتیده است.
نظرات