از آنجائیکه لازم است قربانی حج را یکبار هم که شده در زندگیمان انجام دهیم. باید از خودمان بپرسیم که قربانی رمز و سمبل چه چیزی است؟ قربانی یعنی تجربه ابراهیم به عنوان انسان آزاده و مسلمان خالص و شخصیت مستقل و اسوه‌ی کامل خصال خدائی تاریخ، ابراهیم خیلی چیز‌ها را در زندگی خود قربانی کرد. از جمله پدر، مردم زمانه، جان خودش، خانه، زندگی، محیط خوب. اما رکورد قربانی آن قربانی فرزند بود که داستان آن در سوره‌ی صافات آمده است. 

‏«فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ‏‏ فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ‏ وَنَادَیْنَاهُ أَنْ یَا إِبْرَاهِیمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیَا إِنَّا کَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ‏ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِینُ‏ وَفَدَیْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ»‏ 

ظاهر داستان قربانی برای نامحرمان ثقیل الهضم است. چرا که اساساً کشتن فرزند کاری غیر اخلاقی است. دینی که ادعای تکریم اخلاق دارد چگونه می‌تواند کشتن فرزند را فریضه بداند. عوام مذهبی هم غالباً یک درک مکانیکی از این داستان دارند. و آن اینکه باید تسلیم خدا بود. تسلیم جزئی از این داستان است اما همه‌ی داستان نیست. اما این داستان برای اهل راز نکات لطیفتری در ارتباط با خود‌شناسی دارد. داستان را دنبال می‌کنیم و همینطور که داستان نقل می‌شود خودمان را جای ابراهیم قرار دهیم. 

شروع داستان: 

ابراهیم مجاهدی است که عمری را در مبارزه نمرود و جهل مردم خودش و تعصب متولیان بت پرستی و خرافات سپری کرده است. آن رسول خدا حالا دیگه پیرمرد شده و عمرش هم از صد گذشته، هم خودش پیر و هم همسرش نازاست. رسول هست اما انسان و علاقمند به داشتن یک فرزند هم هست. آرزوی فرزند دارد اما امیدی برایش نمانده و در حالت اضطرار خداوند را می‌خواند: «‏رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ‏» خوب به این عبارات باید توجه کرد، الفاظ بسیار کلیدی و حساس‌اند، تصادفاً انتخاب نشده‌اند. ابراهیم طلب فرزند می‌کند اما نه هر فرزندی، از شایستگان، از صالحین فرزندی بده. فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ: ما به او بشارت آمدن یک پسر بردبار دادیم. غُلَامٍ حَلِیمٍ، نه هر پسری، او از خدا بچه شایسته خواسته بود. یکی از نشانه صلحا، بردباری آنهاست. و خداوند اسماعیل را به او می‌دهد. اما حالا اسماعیل برای او فقط یک پسر نیست، پایان یک عمر انتظار است. میوه شیرین یک زندگی پراز فراز و نشیب است. باید توجه کرد که در این لحظات اسماعیل تنها پسر آن پیرمرد است. قصه ابراهیم نیست، قصه من و شما وهر انسانیست که یک عمر در انتظار چیزی بوده و حالا پیدا کرده و داره از آن لذت می‌برد. حالا ابراهیم با لذت داشتن اسماعیل دارد روزگار را می‌گذراند. ابراهیم دیگه یواش یواش به اسماعیل خو گرفته، عادت کرده اما او باید بداند که دلبستگی، وابستگی بدنبالش خواهد بود. در حقیقت حالا دیگه همه امیدهای ابراهیم در اسماعیل خلاصه شده و در این دوران خوشی خداوند ماموریتی بردوش ابراهیم می‌گذارد که تصورش هم غیر ممکن است. ابراهیم رویای صادقی دارد که از او خواسته می‌شود که دلبسته خود را ذبح کند. باز به خودمان برگردیم، یک عمر چیزی را طلب می‌کنیم، آن چیز به ما داده می‌شود، به آن وابسته می‌شویم حالا آن خداوندی که حکیم بوده و به ما داده از ما می‌خواهد که آنچیزی که دلبسته‌اش شدیم ذبحش کنیم. خدای رحمان که دعای پیرمرد را اجابت کرد و در دوران کهولت یک فرزند به او می‌دهد حالا از او می‌خواهد که با دستان خودش کارد بردارد و بر حلقوم فرزند بگذارد و فرزند را بکشد. این از آن لحظه هائی است که آدم می‌خواهد بمیرد و نباشد تا ببیند. چه وحشتی آن لحظه ابراهیم را فرا گرفته که این ماموریت بر دوش او گذاشته می‌شود، آن مبارز میدان نبرد با نمرود، آن قهرمان پیروز می‌دانهای بزرگ حالا ضعیف و آشفته است. ابراهیم حالا باید انتخاب کند، بین فرمان خداوند و غریزه طبیعی انسانی پدری، بین آنچه حق می‌خواند و آنچه دل می‌خواهد. و در درون ابراهیم یک نبردی برپاست، نبردی بین حکم خداوند و تمنای دل و خداوند به نظاره ایستاده که ابراهیم کدام ندا را پاسخ خواهد داد. ندای خداوند را یا ندای غریزه را، پدری را یا پیامبری را، اسماعیل را یا خدا را. حقیقتا اگر خداوند از ابراهیم مرگ خودش را خواسته بود برای او خیلی آسان‌تر بود. قصه ابراهیم نیست، قصه خود ماست.‌ای کاش خداوند از ابراهیم خواسته بود به میدان کارزار با نمرود برود با اطمینان از اینکه خواهد مرد. برای او ساده‌تر است.‌ای کاش ذبح ابراهیم بود بدست اسماعیل یعنی این پسری که از ما خواسته بودی حالا تو را قربانی می‌کند. اما بازیگری حق را ببینید. ابراهیم در مقام رسالت به اوج رسیده و شاید همین در صدر نشستن به او پندار باطل روئین تنی داده، پندار باطل ایمن بودن از دسترس شیطان را داده. اما شیطان می‌داند که هنوز در ابراهیم روزنه‌ای هست که از طریق همین روزنه می‌تواند به درون ابراهیم نفوذ کند. از‌‌ همان نقطه ضعف می‌تواند بر ابراهیم تیر مهلک پرتاب کند. چرا که انسان موحد در تجارب عینی باید دریابد که شیطان از‌‌ همان جائی که او چشم به جهان دوخته کورش خواهد کرد. و همیشه شیطان از‌‌ همان بندی که او به دنیا بند است هلاکش می‌کند. برای ابراهیم آن روزنه، آن بند و آن رشته تعلق به دنیا، اسماعیل بود. اسماعیل تنها تعلق و وابستگی اوست. اما بند بهرحال بند است. ابراهیم در رسالت به نقطه اوج رسیده اما در بندگی هنوز ناقص است. هنوز آزاد مطلق نشده. با بند اسماعیل هنوز بند است. بهرحال از غیب ندا می‌رسد که اسماعیلت را بکش، با دستهای خویش او را بکش، میوه دلت را، پاره جگرت را، نورچشمت را، ثمره عمرت را، همه پیوندت را، بهانه بودنت را، تمامی آنچه را که تو را به زندگی بسته است، معنی بودنت را و معنای زیستنت را، اسماعیلت را به خاک بنشان و شاهرگش را قطع کن. اینجا‌‌ همان دوراهی است که مردان و زنان طی طریق سرانجام به آن می‌رسند. تمام وجود ابراهیم در این لحظه دارد فریاد می‌زند اسماعیل در حالیکه حق فریاد می‌زند ذبح. و حالا ابراهیم باید انتخاب کند. دیگه وقت آن رسیده باید فرمان حق را با اسماعیل در میان بگذارد. «فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى» فرزندم تو در این حکم چه می‌بینی؟ وقتی ابراهیم طلب فرزند کرد، فرزند صالح خواست و خداوند هم به او بشارت غلام حلیم داد. چه خواسته نیکوئی و چه فرزند بردباری. پاسخی که اسماعیل به ابراهیم می‌دهد. نشان از این است که ابراهیم حاجت روا است. «قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ» پدرجان در انجام فرمان حق تردید مکن و تسلیم باش. کی دارد به کی درس مسلمانی می‌دهد. اسماعیل به ابراهیم نبی. خواهی دید که به خواست خداوند از بردباران خواهم بود. «فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ‏» آنگاه چون هردو به این کار گردن نهادند. ابراهیم، اسماعیل را به قربانگاه می‌برد و او را می‌خواباند و کارد را بر می‌دارد و بر گلوی فرزند خودش می‌گذارد و همه امیدش این است که با یکبار کارد کشیدن این قصه تمام شود. اما این آخر داستان نیست باز هم خدای حکیم، در صورت رحمان بر ابراهیم ظاهر می‌شود. گوسفندی در می‌رسد و پیامی هم از آسمان که: 

‏«وَنَادَیْنَاهُ أَنْ یَا إِبْرَاهِیمُ ‏‏قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیَا إِنَّا کَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ‏ ‏إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِینُ‏ ‏وَفَدَیْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ‏» 

ندایش دادیم که ابراهیم رویایت را به حقیقت باور داشتی، ما بدین سان نیکوکاران را پاداش می‌دهیم. بی‌گمان این آزمونی آشکار است. ابراهیم از آزمون اخلاص سربلند بیرون آمد و از آخرین بند و تعلق واپسینش گذشت و به توحید خالص رسید. خدا از آغاز نمی‌خواست که اسماعیل ذبح شود، می‌خواست که ابراهیم ذبح کننده اسماعیل شود و شد و چه دلاور مردانه هم شد. دیگر قتل اسماعیل بیهوده است. و اینچنین است حکمت خداوند حکیم و مهربان دوستدار انسان، که ابراهیم را تا قله بلند قربانی کردن اسماعیلش بالا می‌برد بی‌آنکه اسماعیل را قربانی کند. و اسماعیل را به مقام ذبح عظیم خداوند ارتقاء می‌دهد بی‌آنکه بر او گزندی رسد. 

داستان کمال انسانیت است. آزادی از بند غریزه است. رهائی از حصار تنگ خودخواهی است. و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده بشری است. و نجات از هر بندی و پیوندی که تو را اسیر و عاجز می‌کند. برای ابراهیم، اسماعیل پسرش بود اما هرکدام از ما باید بدانیم که اسماعیلمان کیست؟ بخشی از جهاد اکبر تشخیص دادن همین اسماعیل است. اسماعیل همسر ماست، شغل ماست، شهوت ماست، شهرت ماست، موقعیت ماست، مقام ماست، هنر ماست، علم ماست، مقدس‌مآبی ماست، این‌ها همه می‌توانند اسماعیل باشند. رسیدن به مقام اخلاص یعنی گذشتن از آن بندی که ما را به این دنیا وابسته کرده. هر کس فقط خودش و خداوند می‌داند که اسماعیلش چیست؟ و کیست؟ هیچکس دیگری نمی‌داند. 

با خودمان که خلوت کنیم می‌توانیم دریابیم که اسماعیل ما چیست و از خودمان بپرسیم که امروز بعد از گذشت ۴۰ قرن ما چقدر قربانی می‌کنیم؟