روشنفکری دینی گویا برای خود وزنه‌یی شده است وگرنه عمروبن عبدودّها را به میدان نمی‌فرستادند. اخیراً یکی از منکران در ضمن افادات خود، روشنفکری دینی را به سه مثال ممثّل نمود: 1. مثلث هشت‌ضلعی. 2. آهن گچی 3. آبغوره فلزّی.
تا امتناع روشنفکری دینی را مبرهن کند. مثال نخست تقلید مبتذلی بود از دایره مربع یا مربع مدوّر که چند سال پیش طلوع ناکرده غروب کرد و دایره گردانان را ناکام نهاد. ولی آبغوره فلزّی الحقّ چیز دیگری بود. تجلی ذوق و استعداد نهفته‌یی بود که فقط بعضی از «شاعران در زمانه عسرت» پیدا می‌کنند و می‌ماند تا غوره نشده مویز شوند و آنگاه در «زمانه عشرت» جوانه می‌زند و جوانی و طنّازی از سر می‌گیرد. این نوشته اما در نقد فیلسوفان آبغوره ای یا در دفاع از روشنفکری دینی نیست که حاجت به دفاع و حجّت ندارد. بلکه به این بهانه، در پی پیش کشیدن بحثی فلسفی و طلبگی است که چگونه می توان فهمید چیزی شدنی یا نشدنی است. در علم تکلیف روشن است: هرچه با قوانین مؤید علمی نسازد، وقوعش ناممکن است. عالمان نمی‌توانند باور کنند که حادثه‌یی رخ دهد که در آن فی‌المثل اصل بقاء ماده یا اصل بقاء انرژی نقض شود. اما فلسفه چطور؟ آیا با تکیه بر اصول پیشینی ـ‌ متافیزیکی می‌توان گفت فلان حادثه نشدنی است، لذا انتظارش را نکشید و وقوعش را منکر شوید؟ راه دور نرویم. آیا می‌توان با تکیه بر اصول پیشینی، ظهور پدیده روشنفکری دینی را ناممکن اعلام نمود و با ادعای تناقض‌آلود بودنش، آن را از صحنه ممکنات خارج کرد؟ و اساساً می توان درباره آن حکمی تجربی نمود یا نه؟ فعلاً به «ادلّه» منکران کاری ندارم. 
آنان به واقع جز تمثیلی ارائه نکرده‌اند که نه برهان است و نه استحسان. می‌توان مثال را عوض کرد و نتیجه دیگر گرفت. چرا نگوییم روشنفکری و دین چون شیر و شکرند، متفاوت. اما آمیختنی، و چون برآمیزند معجون و مرکبی دل‌انگیز پدید می‌آورند. همواره مثالی را با مثالی می‌توان واژگون کرد. و همین مقدار در نقض سخن طاعنان و منکران کافی است. مهم اما آن است که ببینیم آیا می‌توان با برهانی فلسفی ـ پیشینی از نبودن و نشدن حادثه‌یی خارجی خبر داد؟
این سؤال را می‌توان صورت دیگری داد و پرسید آیا فلسفه می‌تواند کار علم را بکند؟ آیا اصول پیشینی می‌توانند زاینده قوانین و قواعد پسینی باشند؟ آیا توسل به ذات و ماهیت پدیده‌ها (به فرض دست یافتنی و شناختی بودن) می‌تواند ما را از توسل به تجربه‌ بی‌نیاز کند؟ مثال می‌زنم. فلسفه می‌گوید هر حادثه‌یی علتی دارد. آیا از این قانون پیشینی می‌توان به دست آورد که آسپیرین رافع تب است یا دود سیگار علت سرطان است یا غرقه شدن در آب علت خفه شدن آدمی است؟ پاسخ آن قدر آشکار است که حاجت به بازگفتن ندارد. اصل علت و معلول گرچه حاکم بر آن قوانین علمی‌ است، زاینده آنها نیست. به عبارت دیگر گرچه هر یک از آن قوانین علمی مصداق آن قانون فلسفی است اما از دل آن قانون بیرون نمی‌آید و کشف هر کدام حاجت به تجربه‌های مکرر دارد.
مثال دیگر: فرض کنیم ذات و ماهیت آب را به نحوی کشف و تعریف کرده باشیم (اگر این کار ممکن و معنی‌دار باشد) آیا با شناختن ذات آب می‌توان دانست که فی‌المثل نمک طعام در آب حل می‌شود و سولفات باریوم نه؟ آیا می‌توان دانست آهن در آب فرو می‌رود و چوب نه؟ اگر «ذات و طبیعت» جاذبه را در خیال خود به دست آورده باشیم، آیا می‌توانیم از آن استخراج کنیم که اجرام به نسبت عکس مجذور فاصله یکدیگر را جذب می‌کنند (قانون نیوتون)؟ این مثال‌ها حد و نهایت ندارد. و همه به روشنی گواهی می‌دهند که فلسفه تعیین مصداق نمی‌کند و قوانین تجربی راه کشف و داوری ویژه خود را دارند که همانا تجربه است و بس. این قصه که در «طبیعیات» چنین روشن و استوار می‌نماید، در عالم «انسانیات و اجتماعیات» هنوز منکران و مخالفانی دارد. کسانی همچنان گمان یا تظاهر می‌کنند که با توسل به ذات امور انسانی می‌توانند احکام تجربی آنها را به دست آورند و سرنوشت حال و آینده آنها را بازگویند و از شدنی یا ناشدنی بودن پاره‌یی از حوادث و پدیده‌ها پرده بردارند. البته در این‌جا هم میزان دلیری (بل گستاخی)شان بستگی به میزان «علمی» بودن حوزه پژوهش و داوری دارد. اقتصاد که «علمی»تر است تهور ستان‌تر هم هست. امروزه کمتر کسی دلیری می‌کند که با ادعای شناختن «ذات پول»، و به نحو پیشینی و منطقی صِرف و بدون استفاده از تجربه و ریاضیات رفتار بازار و قوانین نظام سرمایه‌داری جهانی را تبیین کند. ولی ذات فروشان در عرصه فرهنگ و تمدن و تاریخ گویی دستی گشاده‌تر و زبانی‌ بی‌باک‌تر دارند و گام های گستاخ‌تر برمی‌دارند و فربه از غرور فلسفی بر تواضع تجربی می‌تازند و می‌نازند که هفت شهر «ذات» را گشته‌اند و دیگران همچنان در خم تجربه‌یی مانده و سرگشته‌اند!
کای ذرّه تو در مــقابل خورشید بیچاره چه می‌کنی بدین خُردی؟
از ذات مدرنیته، ماهیت غرب، ذات روشنفکری، ماهیت تکنیک و گوهر دین چنان سخن می‌گویند که گویی شاهدان حقیقت خود را بی‌پرده تسلیم شهود آنان کرده‌اند. اگر همین بود باکی نبود «هرکس از پندار خود مسرور به». بنشینند و در خیال «لعبت به هوس» ببازند. مصیبت و مسکنت آن جاست که پا از دایرة خیال بیرون می‌نهند و جنگ و صلح خیالات خود را در عالم واقع هم جاری می‌بینند. چون در خیالا‌تشان ذات روشنفکری با ذات دینداری جمع نمی‌شود، پس در عالم خارج هم آن دو با هم نمی‌توانند بیامیزند. از این غریب‌تر و بی‌باکانه‌تر و ایده آلیستی‌تر نمی‌شود: جهان را آینه بل خادمه خیالات خود شمردن و بدون دست زدن به تجربه و تحقیق، صورت و صفت پدیده‌ها را به دست دادن؛ چون ما ذات روشنفکری را (پیش خود) چنین یافته‌ایم پس جهان هم ملزم است از ذات‌شناسی ما پیروی کند!! به جای اینکه اول از جهان بپرسند (و هر تجربه‌یی پرسشی است) که ترکیب روشنفکری و دینداری ممکن است یا نه، به جهان یاد می‌دهند که مبادا آنها را با هم بیامیزی که نشدنی است. یاد آن حکیم ساده‌دل و خوش‌خیال به خیر که از شیشه خبر نداشت، و گفته بود «ذات مادّه» تیرگی و حاجیبت است و چون شیشه را به او نمودند تا شیشه خیالاتش بشکند باز هم دست برنداشت و گفت این ماده نیست، چیزی از جنس ارواح است!
ازین آشناتر قصه حکیم سبزواری است که (می‌گویند) گفته بود صنعت عکاسی با قواعد ما وفق نمی‌دهد ولذا ناشدنی است، چون در آن انتقال اعراض رخ می‌دهد و انتقال اعراض هم محال است! 
در احوال پادشاه سیام (تایلند) نوشته‌اند که با سفیر هلند گفتگو می‌کرد و از او احوال آن کشور را می‌پرسید. سفیرهلند از جمله گفت که چند ماه در سال، آب در سرزمین ما سفت می‌شود (یخ می‌زند). پادشاه تایلند گفت تاکنون به راست ‌گویی تو اندکی باور داشتم ولی اکنون دانستم که مسلماً دروغ می‌گویی. چگونه می‌شود چیزی که ذات و طبیعتش میعان و روانی است، سفت و جامد شود؟! بر همین قیاس است سخن ذات‌گرایانه آنان که می‌گفتند انقلاب اسلامی نداریم چون انقلاب که اسلامی نمی‌شود. حالا چشمشان را باز کنند و انقلاب اسلامی را ببینند. دربارة «فلسفه اسلامی» هم چنین چون و چرایی می‌رفت و می‌رود اما به کجا رسید و کدام فیلسوف مسلمانی را از تولید «فلسفه اسلامی» بازداشت؟ 
اینکه «فلسفه ذاتاً یونانی است» اگر معنای محصل داشته باشند (که ندارد) هیچگاه آن را از اسلامی شدن یا مسیحی شدن بازنداشته است. و معنایش این است که «ذات»ها در عالم خارج از آمیزش با یکدیگر فرار نمی‌کنند حتی اگر ذات‌گرایان، آنها را اعداء و اضداد یکدیگر بشمارند و در عرصه تنگ خیال خود جایی برای اجتماع آنها نیابند.
احوال و احکام بیرونی «ذات‌»ها را از تجربه باید پرسید نه از خود ذات. و به زبان فلسفه اسلامی احکام وجود غیر از احکام ماهیت‌اند و خلط آنها عین مغالطه است و این چه نکته فاخر و فخیمی است. شیر و شکر دو ذات‌اند که تا در عرصة اذهان‌اند، مستقل و متمایزند و پیدا نیست که در عالم خارج چه می‌کنند و چه می‌شوند، و ای بسا که خیال‌اندیشان فتوا به جدایی ابدی آنها بدهند، همینطور است آب و آتش. فقط تجربه است که پرده از دوستی شیر و شکر و دشمنی آب و آتش برمی‌دارد و بس.
اگر جهان واقع پیروی از خیال‌اندیشی ذات‌گرایان می‌کرد، در آن نه تحولی رخ می‌داد نه تجمعی نه اختلاطی نه استکمالی بلکه هر ذاتی چون راهبی در صومعة انزوای خود می‌زیست،‌ نه دیگری را می‌دید نه خود، دیگر می‌شد. روشنفکری تا ابد همان بود که از اول بوده است. (چرا که ذاتش همواره یکی است)، دین هم همینطور، غرب هم همینطور، مدرنیته و تکنیک هم همینطور و قس علیهذا. و اساساً تحول ناممکن و نامتصور می‌شد. جهان به پنجره‌هایی بسته و ایستا بدل می‌شد که نه تکان می‌خوردند و نه باز و بسته می‌شدند. بی‌جهت نیست که به نظر این ذات‌گرایان، روشنفکری پنجره‌یی است بسته به روی دین و دین پنجره‌یی بسته به روی روشنفکری. گویی نه روشنفکری از جای خود تکان می‌خورد نه دین. هر دو همان ذات‌های ثابتی هستند که همیشه‌ بوده‌اند. به جای اینکه از جهان خارج بپرسند که آیا آن دو به هم می‌رسند یا نه، خود با نظر در آینه ذات به جای عالم خارج فتوا و فرمان به جدایی ابدی‌شان می‌دهند.
یکی از این خیال‌اندیشان گفته بود که در همه رمان‌هایی که در غرب نوشته می‌شود، ماهیت غرب که استکبار و نفسانیت است حاضر است. از او پرسیدم شما همه رمان‌های غربی موجود را خوانده‌اید؟ رمان‌های دو قرن آینده را چطور؟ از کجا می‌دانید آنها چگونه‌اند و چه درون‌مایه‌یی دارند یا خواهند داشت؟ پیدا بود که این پرسش‌ها بیهود است و وصال به حریم ماهیات،‌ او را از مراجعه به عالم خارج و از احتیاط در فتوا مستغنی کرده است. 
خلاصه می‌کنم ذات‌گرایی با ثبات‌گرایی (بل جمودگرایی) هم‌عنان و متلازم اند و از تبیین تحول و تکامل و دگرگونی و امتزاج پدیده‌ها سخت عاجزند و ناتوان‌تر و ناشایسته‌تر از آن‌اند که برای توضیح پدیده‌های اجتماعی به کار گرفته شوند، بگذریم از پدیده‌های طبیعی که دیرگاهی است از این قفس رهیده‌اند.
حق این است که نه روشنفکری ذات ثابتی دارد نه غرب نه مدرنیته، نه تکنیک، نه دینداری، نه سنت، نه... سرنوشت و سرگذشت هر یک از آنها را باید در عالم واقع و تاریخ دید نه با نظر در آینه ماهیات. ولذا شدنی بودن یا نبودنِ ازدواج و اندراجی را فقط باید از «عین» پرسید نه از «ذهن». 
از تناقض صریح که بگذریم (که مخصوص عالم گزاره‌هاست) حتی حکم اضداد هم تجربی است. پیشاپیش نمی‌توان گفت کدام اوصاف ضد هم‌اند و کدام نه. صدرالدین شیرازی صریحاً تضاد را وابسته به زمینه و موضوع می‌داند (به قول امروزی‌ها Context Dependent). یعنی بر آن است که ضدیت دو ضد، مطلق و همه‌جایی نیست و ضرورت عقلی ندارد، بلکه بسته به آن است که دو وصف متضاد در کجا با هم ملاقات کنند. گاه این ملاقات ممکن است گاه نه. و به تعبیر خود او کَلّما کان النّفس اشدّ تحصّلاً کانت اکثر جمعیهً للاحوال المتخالفه (نفس هرچه نیرومندتر باشد قدرتش بر جمع اضداد بیشتر است). یعنی اوصافی که در ماده با هم جمع نمی‌شوند، گاه در نفس با هم جمع می‌شوند و همین نشان می‌دهد مطلق نبودنِ ضدیت اضداد را.
و اگر چنین است، چه جای آن است که دلیری و بی‌باکی کنیم و شتابزده و نیازموده حکم به ضدیت ابدی پدیده‌های متحول بدهیم.
شیخ عطار گفت:
جسم جان شد چون فرو شد جان به جسم کــس نسازد زیــن عــجایب‌تر طلسم
در عالم نظر و با نگاه به ذات، چیزی بیگانه‌تر از جسم با جان نیست. اما همین دو بیگانه، یک عمر هم آغوشی می‌کنند و فقط مرگ است که آن «طلسم عجایب» را می‌شکند. آیا فرو شدن دینداری در روشنفکری عجیب‌تر از فروشدن جان به جسم است؟ 
بلی جهان واقع، دار عجایب است، ازدواج‌ها و طلاق‌هایی در نمایش‌خانه آن رخ می‌دهد که در نمایشنامه خام خیال‌اندیشان نشانی از آنها نیست.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود یکی چنانکه در آیینه تصور ماست
«مشکل حکایتی است که تقریر می‌کنند». می‌گویند فلان پدیده چون تناقض دارد پس رخ نمی‌دهد، نمی‌گویند چون رخ داده، پس تناقض ندارد، و عجیب‌تر اینکه همین منکران که برای پاداش پنج روزه «رگ‌های گردن را به حجت قوی» کردند و از ولایت افلاتونی سخن گفتند و به امتزاج آن دو مقوله «غیرمتناقض» و آب و نان‌دار فتوا دادند، امروزه به تناقض روشنفکری و دینداری رسیده‌اند! ولایت افلاطونی می‌شود اما روشنفکری دینی نمی‌شود؟؟! عجبا هوش مصنوعی و مغز الکترونیکی را پدید آورده اند و انسان روبوتی را هم می‌خواهند بسازند و اینها هنوز نشسته‌اند و ذات ذات می‌کنند که آیا جمع اینها ذاتاً و ماهبتاً می‌شود یا نمی‌شود!!
سخنی هم در باب آن مثال‌ها بیاورم. آوردم که مثال، از اصل حجت نیست و با تغییر مثال می‌توان نتیجه را تغییر داد. با یک مثال، می‌توان چیزی را ممکن وانمود و با مثالی دیگر همان چیز را می‌توان ناممکن وانمود. می‌توان گفت روشنفکری دینی چون آبغوره فلزی است و می‌توان گفت چون شربت به ‌لیمو است و البته مثال زدن هم به قریحه طنز و ذوق و استعداد بستگی دارد (که در بعضی‌ها خیلی قوی است!) و هم به انصاف (که آن هم انصافاً در بعضی‌ها خیلی بالاست). ولی قصه اصلی این است که آن مثال‌های منکرانه، علاوه بر حجت نبودن، بر فهم نادرستی از صورت مسأله بنا شده است. گمان برده‌اند که در امتزاج دو چیز، یا در اتصاف موضوعی به صفتی، یک چیز با حفظ هویت، چیز دیگر می‌شود و مثال زده‌اند که این نشدنی است. درست است. نه تنها سه ضلعی هشت‌ ضلعی نمی‌شود، که شیر هم با حفظ شیر بودن، شکر نمی‌شود و قس علیهذا. روشنفکری، دین نمی‌شود و دین هم روشنفکری نمی‌شود. بلی اما شیر، شکرین می‌شود، همچنانکه روشنفکری، دینی می‌شود. سخن بر سر اتصاف است (که شدنی بودن یا نبودنش را باید از عالم خارج و از تجربه پرسید) نه بر سر انقلاب ماهیت (به تعبیر حکیمان)، که نشدنی است. ازین‌ها که بگذریم اساساً روشنفکری دینی یک حقه سربسته نیست که دربارة آن سخنان مبهم و رازآلود بگوییم و تکلیفش را از ذات و جوهر و عرض و قوه و فعل بپرسیم که خود صدبار از روشنفکری و دین مبهم‌ترند. روشنفکری دینی، مجموعه‌یی از مدعیات و گزاره‌هایی خرد و کلان است که باید با یکایک آنها درآویخت و صدق و کذبشان را به برهان آشکار کرد. گوشه میدان نشستن و یکجا سودا کردن، افسون و عزایم خواندن و توسل به ذات و جوهر جستن و مرگ حریفان را از لوازم ماهیات خواستن شیوه دلیران نیست. تیغ چوبین «غربزدگی» از این هم کندتر و ناکارآمدتر شده است. اگر وقتی برشی داشت و رُعبی در اشتردلی می‌‌افکند، امروزه نه حُسنی دارد تا دلی ببرد و نه زوری تا سری ببرد. و عجب آنکه هنوز از این بیچاره، چاره مشکلات خود را می‌طلبند و در مصاف با زنده‌دلان از این نیم مرده قوت و یاری می‌جویند.
امروزه متاسفانه در دانشگاهها، پاره ای از استادان که مسئولیت آموختن «علوم» انسانی را دارند (یعنی نظریاتی که با تجربه بر می خیزند و با تجربه فرو می افتند) تشبه به فیلسوفان می کنند و سخنان فراتجربی و پیشینی و متافیزیکی و بعضاٌ علم سوز و علم ستیز را به جای علم می نشانند و به دانشجویان تعلیم می دهند. از این دروس نه علم بر می خیزد و نه فلسفه. و آنچه به عوض حاصل می شود مشتی لفاظی های فضل فروشانه بی حاصل است که نه گره ای از جامعه می گشاید نه از ذهن. و اگر حاصلی داشته باشد همانا عقب ماندگی علوم انسانی است و بس. من به دانشجویان توصیه می کنم که خریداران این متاع مزور نباشند و مرعوب طبالی ها و بطالی های ذات فروشان نشوند و علم را به فلسفه های شبه علم نفروشند و «صوفیان پست مدرن» را که تخفیف علم می کنند و شرمساری به عالمان می دهند نیک بشناسند و از فلسفه تراشی شان به علم پناه ببرند.
گفتن ندارد که صاحب این قلم را نه عداوتی با ماهیات است نه خصومتی با متافیزیک. وی خواستار آن است که معرفت دوستان فلسفه پیشینی را به جای علم پسینی ننشانند و از فلسفه کار علم را نخواهند و به نام ذات و ماهیت، ثبات و جمود را در بر ذهن و بر جهان تحمیل نکنند و باب تحول و تکامل را بر حوادث نبندند و پدیده‌ها را در قفس ماهیات محبوس نکنند و تاریخمندی و تحول‌پذیری را از آنها نستانند و دایرة ممکنات و امکانات را فرا‌خ‌تر از دایرة تصور خود بشمارند و بر ممکنات بی‌باکانه فرمان امتناع نرانند و دست و پای تفکر را با این محال‌اندیشی نبندند تا هم به معرفت صادق‌تری دست یابند و هم مشمول ملامت پیر نشوند که:
پیر گوید مر تو را ای سست‌ حال
آنچه فوق وهم توست آمد محال

عبدالکریم سروش
واشینگتن
بهمن‌ ماه 1386