از مکه به تنگ آمد، ابوطالبی که او را حمایت میکرد درگذشته بود، و خدیجه که مدام او را دلداری میداد نیز رحلت کرده بود، مکه اصلا تغییری نکرده بود و همچنان غرق گمراهی بود پیامبرش را تکذیب مینمود و بدترین عذاب و شکنجهها را به یارانش میچشاند.
عزم طائف نمود تا شاید در آنجا دلهایی را بیابد که از دلهای ساکنان و بزرگان قریش نرمتر و مهربانتر باشد.
در طائف دعوتش را برای ابنعبد یالیل پیشکش نمود ابنعبد همانند ابوجهل با سنگدلی از پیامبر استقبال نمود و همانند ابولهب پیامبر را تکذیب کرد و همچون امیه بن خلف آنحضرت را مورد آزار و اذیت قرار داد و سفهاء و کودکان طائف را بدنبال پیامبر فرستاد تا او را با سنگ بدرقه نمایند چنانچه خون از پاهای مبارکش جاری شد.
بعد از گذشت چندین سال بعد، تمام جزیرة العرب به اسلام روی آوردند و نصرت، فتح و پیروزی خداوند آمد و مردم گروه گروه به دین اسلام پیوستند.
حضرت عایشه از پیامبر میپرسد: آیا روزی سختتر از روز احد بر شما گذشته است!؟
عایشه«رضی الله عنها» میدانست که پیامبر چقدر در آنروز درد کشید؛ کاکایش حمزه را از دست داد آنکه شیر شرزه و جنگجوی ماهر و فرماندهٔ سپاهش بود.
در آنروز هفتاد تن از یاران زبدهاش را از دست داد و سرش زخم برداشت و دندانهای جلویاش شکست!
اما حوادث و رخدادهایی که در طایف رخ داد بر پیامبر سختتر و دشوارتر از روز احد سپری شد.
پیامبر برای عایشه میگوید: بعد از اینکه مرا راندند و از طائف بیرون کردند با اندوه فراوان به راهم ادامه دادم و بهوش نیامدم مگر اینکه به قرن الثعالب بودم، ناگهان سرم را بالا نمودم دیدم که جبرئیل همراه با ابری بالای سرم قرار دارد، مرا صدا زد و گفت: خداوند آنچه قوم و قبیلهات برایت گفتند را شنید و اینک فرشته کوهها را فرستاده تا او را به آنچه میخواهی دستور دهی! فرشتهٔ کوهها صدایم زد و گفت: اگر خواسته باشی این دو کوه را بهم میچسبانم تا کسی از آنان زنده نماند!
برایش گفتم: نخیر، امیدوارم از نسلهای آینده شان کسانی بیایند که خداوند را به وحدانیت پرستش نمایند.
موضوع بحث ما در اینجا، این جملات مبارک است: با اندوه فراوان به راهم ادامه دادم و بهوش نیامدم مگر اینکه به قرن الثعالب بودم.
او میداند که نبی و فرستاده خداوند است، و باور دارد که آئیناش در نتیجه پیروز خواهد شد و میفهمد که خداوند همیشه با وی بوده و او را خوار و ذلیل نمیگرداند اما با وجود همه اینها او یک انسان است و اندوهگین میشود، دلگیر و دلتنگ شده و غمگین و دردمند میگردد، پدر و مادرم فدایش بادا! سرگردان و پریشان راهش را میپیماید در حالیکه نمیداند پاهایش تا کجا او را همراهی خواهند کرد، سپس بخود میآید در حالیکه به منطقهٔ قرن الثعالب رسیده است و مسافت زیادی را پیموده و از طائف دور گشته است.
حال ما چگونه خواهد بود در حالیکه اگر ایمان همه ما جمع شود و در یک پله ترازو قرار گیرد و ایمان پیامبر در پله دیگرش، یقینا ایمان پیامبر سنگینتر از ایمان همه ما خواهد بود، و یقین و باورش به پروردگار بر یقین ما چیره خواهد شد و صبر و شکیباییاش بر صبر و بردباری ما فایق خواهد آمد، در این وقت آیا ما مستحق نیستیم که گاهی بشکنیم و غمگین شویم و چنان راه برویم که ندانیم تا کجا خواهیم رفت؟!
آیا این موضوع را برای برخی سنجیدیم با آنکه میدانیم که گاهی لحظاتی بر انسان سپری میشود که عقل و دانایی، طبیعت نیک و سنگینیاش را که قبلاً او را به این اوصاف خوب می شناختیم را از دست میدهد؟
گاهی بر انسان لحظاتی میگذرد که حتی توانایی گفتن یک کلمه سخن را نیز ندارد و یا نمیتواند نصیحتی را بشنود و یا با انسان دیگری روبرو شود، پس چرا در این صورت این چیزها را عقده شخصی بدانیم و بجای اینکه مراعات همدیگر را بکنیم چرا بر اندوه همدیگر بیفزاییم؟! در حالیکه نفس آدمی نیز میان صحت و مریضی قرار دارد و گاهی همانطور که جسم آدمی مریض میشود روح انسان نیز مریض و خسته میگردد.
هرگاه دوستت را غمگین و افسرده دیدی پس بر اندوهاش میفزای بلکه برایش قرن الثعالبی باش که در نزدش بهوش میآید!(در آنجا آرام میگیرد).
به حزن و خواستهاش احترام بگذار و او را مدتی تنها بگذار، سپس وقتی آرام گرفت دستانت را بر شانههایش بگذار و دستی بر سینهاش بکش و دلش را تسلی بده و با وی همدردی کن و سخنانی بگو که دل آنرا میپسندد و روح خسته را آرام میکند؛ منطق را کنار بگذار زیرا دل وقتیکه میشکند محتاج همدردی است نه درس، و روح چون خسته و سرگردان میشود نیازمند آغوش است نه سخنرانی!
ما از داشتن ایمان اندک ضعیف نمیشویم بلکه از سنگدلی و دشواری زندگی ضعیف و پیر میگردیم، ایمان پیامبر صلی الله علیه و سلم در روز طائف کم نبود بلکه روزگار و شرایط زندگی سخت و دشوار بود، خداوند حجم درد و شکستن پیامبر را میدانست لهذا او را سرزنش ننمود و از ایشان نپرسید که ایمانت کجاست؟ بلکه فرشتهای را فرستاد تا او را یاری رساند، خداوند میدانست که در نتیجه پیامبرش نیز انسانی بیش نیست و بر انسان لحظاتی میگذرد که نیازمند قلبی است مهربان و مشفق، نه محتاج عقل فلسفهمند و زبان سخنران!
نظرات