شرک اداری حرکتی از طبیعت به ماشین اگر بخواهیم تعریفی جریان مند از تفکر ارائه دهیم، می‌توان گفت تفکر جریانی است که در آن از پرسش به پاسخ حرکت می‌کنیم؛ یعنی ابتدا با چیزی جدید، امری نو، رویدادی تازه مواجه می‌شویم سپس به پردازش آن می‌پردازیم و در نهایت از این مشاهده و پردازش، نتیجه گیری می‌کنیم. در این نگاه، تفکر با سه شاخص، مشخص می‌شود: مشاهده، پردازش (پرسش) و استنتاج (پاسخ).
جریان تفکر را آنگونه که در بالا به تعریف نشستیم، جریانی است که در کل طبیعت جاری است و از یک «تک سلولی» تا «انسان» همه از آن بهرمندند. بعنوان مثال: هنگامی که آب به ریشه درخت می‌رسد(مشاهده)، درخت با توجه به نیازش به آب(پردازش)، یا به آن اجازه ورود می‌دهد و یا نمی‌دهد(استنتاج). از اینرو انسان، در تفکر با همه هستی یکی است اما آنچه که وجه تمایز انسان و بقیه موجودات در ساختار تفکر آنهاست، باری اضافی است که بر تفکر آدمی نهاده شده است؛ انسان علاوه بر آنکه فکر می‌کند، از این عمل خود نیز آگاهی دارد، یعنی از ساختاری که بر تفکرش استوار است فراتر می‌رود و می‌تواند آنرا به تجزیه و تحلیل بنشیند. «درک ساختارها» وضعیتی اساساً انسانی است که آدمی از طریق آن می‌تواند به کنترل و تغییر هستی بپردازد و این پروسه‌ای است که از همان آغاز خلقت با انسان بوده است و هر کجا که از درک ساختار حاکم بر چیزی، مثلاً «رفتار انسانی خاصی» عاجز می‌ماند، آن رفتار را ازلی تعبیر می‌کرد و بار هیجانی حاکم بر عجز خود را فرافکنی می‌نمود. نوشتاری که پیش روی شماست، تلاشی است در جهت درک ساختار حاکم بر دو جهان سنتی و مدرن با تکیه بر کار اجتماعی و تأثیری که قالب زندگی اجتماعی بر مناسبات حاکم بر زندگی و تفکر می‌گذارد. آنچه از زندگی بدوی انسان که مورد توجه این نوشتار است، قالب زندگی ای می‌باشد که در آن ارتباطی وثیق با طبیعت در جریان بود. انسان اولیه در طبیعتی شرکت داشت که تمام عناصر آن به هم مربوط بود، باران را فقط ابر نمی‌باراند؛ همانگونه که جیمز فریزر در کتاب خود، «شاخه زرین» می‌گوید، رقص باران شیوه‌ای بود برای دخالت انسان در امر طبیعی بارش باران که در جهان اساطیری اتفاق می‌افتاد. به گفته فروید در کتاب «توتم و تابو» انسان عصر اسطوره، زنده بودن خویش را در طبیعت فرافکنی می‌کرد و اینگونه بود که همه طبیعت را زنده می‌پنداشت از اینرو بدان عصر زنده بینی هم می‌گفتند. فرافکنی انسان در طبیعت در واقع تلاشی برای فهم جهان از طریق تحلیل وضعیت آن بر اساس وضعی نفسانی است. به زبان دیگر هم انسان در جهان می‌زیست و هم جهان در انسان، و این امر، پاسخی واقعی بود بدانچه روی می‌داد. زندگی در جهان اساطیری همان زندگی در جهان اکنون است منتها تلقی انسان آن زمانی از پدیده‌های اطرافش بنا به وضعیتی که در آن می‌زیست، ارتباطی نزدیکتر و بلاواسطه تر با طبیعت بود؛ چراکه انسان آن زمانی زندگیش بطور مستقیم با طبیعت مربوط بود و این ارتباط از چنان نزدیکی برخوردار بود که آدمی بدان آگاهی همیشگی داشت. بعنوان مثال: باران پدیده‌ای بود که ربط مستقیم به زندگی هر کس پیدا می‌کرد، چراکه هر فرد انسانی برای زندگی اش به زمین کشاورزی، آب، حیوان و ... نیازمند بود که باران هر سال تعیین کننده میزان بهرمندی فرد از آن بود، از اینرو خود را در قبال طبیعت، مسئول می‌دانست؛ بدان تعرض نمی‌نمود؛ حرمت آنرا پاس می‌داشت؛ بدان سجده می‌برد؛ برایش نماز می‌خواند؛ و می‌رقصید. میرچیا الیاده، در کتاب «مقدّس و نامقدّس» خود، معتقد است در تعریف واژه «مقدّس» تناقضی نهفته است. که از یکسو محترم شمرده می‌شود، به زندگی و حیات مربوط است؛ و از سوی دیگر، خطرناک بوده و با مرگ در ارتباط است. تعبیری مشابه این تعریف را فوکو در کتاب «تاریخ جنون» نقل می‌کند؛ وی می‌نویسد در عصر ویکتوریایی، رابطه مردم با جنون، رابطه‌ای دوگانه بود؛ آنها دیوانگان را از آن سو که انسان ناخالص (انسان-دیو) می‌پنداشتند، بر پهنه کشتی می‌بستند و از دروازه هر شهری عبور می‌دادند اما هرگز بدان وارد نمی‌شدند. درست مانند اتفاقی که در «قصر» کافکا می‌افتد و مسّاح هرگز نمی‌تواند به قصری که تقریباً همیشه در آن است وارد شود. این احساسات متناقض و مشابه انسانی راجع به مسئله تقدس، همان تجربه‌ای است که از زیستن با آن پدیده حاصل می‌آید؛ بارانی که حیات بخش است، می‌تواند حیات ستان هم باشد و ویرانی ببار آورد از اینرو مورد پرستش قرار می‌گیرد تا بدین وسیله هم شکر گذار نعماتش شوند و هم از بلایا، و قهرهایش(نباریدن باران و خشکسالی) جلوگیری شود. در واقع با تلقی آنچه که موجب ادامه و استمرار حیات است بعنوان چیزی که منشاء حیات است، حس ستایش و تقدس، شکل می‌گیرد؛ و این همان حسی است که آدمی را بنده خود می‌کند. در جهان مدرن، انسان هرچه بیشتر از طبیعت دور شده و به دامان ابزار پناهنده می‌شود. دوری انسان از طبیعت تا بدانجا می‌انجامد که دیگر باران، تأثیر مستقیمی بر زندگی فرد انسانی نمی‌گذارد و زندگی یک انسان نه به بارش باران که به سر ساعت حاضر بودنش در اداره مربوط می‌شود. از اینرو ارتباط با طبیعت و نیاز به باران دیگر آنچنان که باید، احساس نمی‌شود. یک سیکل اداری، جایگزین یک سیکل طبیعی می‌شود. دیگر بجای طبیعت و قلمرو حیوانات، چراغ قرمز و سبز پا به عرصه می‌نهند و قلمرو هرکس نه با «خدای جنگل» که با «خدای قانون» مشخص می‌شود. دوباره همان احساسات متناقض به وجود می‌آیند؛ اما اینبار نه بر باران که بر مسئول اداره‌ای، مدیر کارخانه‌ای و رئیس مملکتی حمل می‌شوند. برای عبور از طبیعت به ماشین، ما با شفافیتی طبیعی روبرو بودیم، هرگاه پدیده‌ای طبیعی مثلاً باران، در شرف وقوع بود، قبل آن هشداری طبیعی به نمایش در می‌آمد؛ ابر سیاهی در آسمان مشاهده می‌شد. همین شفافیت، موجب درک ساختار طبیعی و گذر از آن به جهان ابزارها شد. ما توانستیم قدرت را از خدای جنگل به خدای قانون منتقل کنیم. اما خدای کارخانه، ماشین، اداره ... به اندازه طبیعت شفاف نبود و به سادگی می‌توانست چیزی بگوید اما جور دیگر عمل کند. همین خاصیت بالقوه دیکتاتوریت در وجود انسان‌هاست. دیکتاتور منابع ثروت را در اختیار خود می‌گیرد و انسانی که اکنون زندگیش را بیشتر از آنکه با باران مرتبط بداند به پول ربط می‌دهد، سجده بر پای دیکتاتور می‌برد، برایش می‌رقصد و تمام مناسک عبادی را برای وی بجا می‌آورد؛ دیکتاتور نیز آنگونه که طبیعت، ذهن انسان را شکل می‌داد، ذهن وی را شکل می‌دهد و آنجا که خود می‌خواهد، انسان را بدان سو رهنمون می‌شود. و این همان جریانی است که طی آن یک رئیس، خود را خدا می‌پندارد.