مفهوم فؤاد:
فؤاد همان قلب است ولى به این اعتبار به آن فؤاد گفته میشود که از آن معنى افروخته شدن گرما و حرارت برداشت میشود. تَّفَؤُّدِ یعنی توقّد به معنی تافتن و داغ شدن است، فَأَدْتُ اللّحمَ: گوشت را بریان و کباب کردم. ولحم فَئِیدٌ:: گوشت کباب شده و بریان شده. وجمع فؤاد میشود: افئدة [۱۱۱].
فؤاد همان قلبی است که از شدت ذکاء حاد و برافروختگیاش فؤاد نامیده شده است. به این خاطر فؤاد نامیده شده است که لطیفترین و حساسترین عضو بدن است و با کوچکترین عامل ناخوشایند متألم و دردمند میشود [۱۱۲].
حبنکه میدانی معتقد است که: فؤاد عمیقترین دایره از دایرههای نفس است، که در آن مجموعهای از ویژگیها و خصائص نفس و وظائف و نشانههای آنها در آن قرار دارد یا به آن میرسد و در آن مستقر میشوند [۱۱۳].
کلمه فؤاد ۱۶ بار در قرآن به کار رفته است، ۵ بار به صورت مفرد و ۱۱ بار به صورت جمع [۱۱۴].
بارزترین معانی و مفاهیمی که برای واژه فؤاد در قرآن کریم به کار رفته به شرح زیر است:
۱- فؤاد مرکز علوم و معارف ثابت و عقاید راسخی است که با عواطف و احساسات سازگار با آن همراه است. «وَ اللّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئًا وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفْئِدَةَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ« (النحل: ۷۸).
۲- فؤاد مرکز اختیار (قصد و نیت ارادی) برای انجام کارهای خیر یا شر میباشد.
«وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الُبّصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً« (الإسراء: ۳۶).
«وَ لِتَصْغى إِلَیْهِ أَفْئِدَةُ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاْلآخِرَةِ»، یعنی: تا دلهاى کسانى که به روز آخرت ایمان ندارند به آن (مزخرفات) متمایل گردد [۱۱۵].
۳- فؤاد مرکز حب و هوی و خواهشهای نفسانی است، که در آن اندوه و حزن و پریشانی به وجود میآید.
«لَا یَرْتَدُّ إِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ» (إبراهیم ۴۳-۴۲). قلبشان از شدت نگرانى و پریشانى میتپد و (از تعقّل و فهم) خالى میگردد و چشمها از مشاهده عذاب هراسناک خیره و مات و مبهوت میگردد [۱۱۶].
«وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغًا إِنْ کادَتْ لَتُبْدی بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قلبها لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنینَ» (القصص: ۱۰، فارغاً یعنی: از هر چیزی خالی است مگر از غم موسی [۱۱۷].
«فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مّنَ الناس» یعنی دلها ی گروهی از آنان و «تَهْوِى إِلَیْهِمْ» یعنی دلهای (بعضی از) آنان با شوق و محبت به سوی آنان میل کند و بگراید. دوست داشته باشد [۱۱۸]. پس یعنی: چنان کن که قلوب گروهى از مردم (برای زیارت خانهات) متوجه آنان گرد و مهر و محبت آنها را در دلهایشان بیفکن.
۴- فؤاد مرکز بصیرتی است که انبیاء به وسیلهی آن وحی را دریافت نموده و امور غیبی را به وسیلهی آن در قلبهای خویش مشاهده کردهاند. خداوند سبحان در مورد وحیای که بر پیامبرش (صلی علیه وسلم) نازل کرده است میفرماید:
«فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى*ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى* أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما یَرى» (النجم: ۱۲-۱۰).
۵- فؤاد مرکز تثبیت نفس انسان است:
«وَ کُلاًّ نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ وَ جاءَکَ فی هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِکْرى لِلْمُؤْمِنینَ» (هود: ۱۲۰).
۶- دایره و محدودهی فؤاد، در پایینترین عمق از اعماق نفس است؛ و عذاب مجرمین در روز قیامت، به عمق آن نفوذ میکند:
«نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ *الَّتی تَطَّلِعُ عَلَى اْلأَفْئِدَةِ*إِنَّها عَلَیْهِمْ مُؤْصَدَةٌ *فی عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ» (الهمزة: ۹-۶). تخصیص نمودن «افئدة» تذکر و هشدارى است بر شدت تأثیر آتش بر آن [۱۱۹].
مفهوم فکر:
امام غزالی میگوید: فکر: به معنی حاضر کردن دو معرفت در قلب است تا معرفت سوم از آن دو حاصل آید. مانند کسی که بخواهد این معرفت را تحقق دهد که:» آخرت به ایثار اولی است «و این معرفت، تحقق نمییاید مگر توسط دو معرفت سابق: اول بشناسد:» آنچه که باقیتر است، به ایثار اولیتر است «. دوم اینکه بشناسد که:» آخرت باقیتر است «. پس از این دو معرفت، معرفت سوم حاصل میشود، و آن این است که» آخرت به ایثار اولی است «پس احضار آن دو معرفت سابق در قلب، برای توصل به معرفت سوم است، که به آن تفکر و اعتبار و تذکر و نظر میگویند [۱۲۰].
راغب اصفهانی میگوید: فکر: آن قدرت و توانی است که از علم به معلوم راه مییابد، و تفکر: کوشش و جولان آن بر اساس نظر عقل میباشد. تفکر از ویژگیهای انسان است؛ و حیوانات از آن بهرهای ندارند، و تنها در مورد چیزهایی به کار میرود که تصویری از آن، در قلب حاصل شود [۱۲۱].
کلمهی «فکر» و مشتقات آن ۱۸ بار در قرآن به کار رفته است، این کلمه با صیغههای ماضی و مضارع به کار رفته تا به معانی مختلفی دلالت کنند [۱۲۲]، از جمله:
۱- «قُلْ إِنَّما أَعِظُکُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا ما بِصاحِبِکُمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلاّ نَذیرٌ لَکُمْ بَیْنَ یَدَیْ عَذابٍ شَدیدٍ» (سبأ: ۴۶).
۲- «أَوَلَمْ یَتَفَکَّرُوا مَا بِصَاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلا نَذِیرٌ مُبِینٌ» (الأعراف: ۱۸۴).
۳- «فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ» (الأعراف: ۱۷۶).
فکر، ابزاری است که در خدمت عقل قرار دارد، کار تفکر جمع آوری وسایل و گرد آوری دادهها و اطلاعات مختلف است. فکر اعمال نظر و تدبّر در امور و اشیاء است ویا ترتیب امور در ذهن است که به کمک آن به آنچه که مطلوب است دست یافت، ویا تردد قلب است در دلائل و اشیاء براى یافتن معانی وعبرت هاست یعنی کار فکر تدبر وپندگیری است. بافکر کردن میتوان به یافتن راه حلهای مختلف، و حل مسئله با استفاده از اطلاعات و نتیجهگیری از آن (با توجه به ارزیابی شرایط و امکانات موجود) بر اساس نظر عقل دست یافت. فکر به برنامه ریزی و تجزیه و تحلیل و اجرای عملی میپردازد که عقل آن را با منطق واستدلال، استنتاج و تجزیه تحلیل درست تشخیص داده است.
مفهوم عقل:
عقل در اصل به معنی بازداشتن و بستن و خودداری کردن، است. «عقَل البعیرَ بالعقال» یعنی: زانوی شتر را با زانوبند بست (و آن را از حرکت بازداشت)، «عَقَلَت الَمَرْأَةُ شَعْرَها»، یعنی: آن زن موىهایش را گره زد، «عقل لسانه»، یعنی: زبانش را نگه داشت (از سخن گفتن خوددارى کرد) [۱۲۳]. عقل انسان را از آن جهت عقل نامیدهاند که او را از فرورفتن در مهالک بازمی دارد و گفته شده که عقل ویژگی خاصی است که توسط آن، انسان بر سایر حیوانات برتری مییابد [۱۲۴].
امام غزالی میگوید: عقل به دو معنی آمده است: یکی به معنی علم به حقایق امور است. پس مراد از آن، عبارت از صفت علم است که محل آن، قلب است. و به معنی دوم، نیروی مدرکه و دریابندهی علوم است. عقل به این معنی همان قلب است، یعنی آن لطیفهای که شرح آن گذشت. پس عقل، گاهی به معنی صفت عالم و گاهی نیز به معنی محل دریافت، نیروی مُدرک و دریابنده است [۱۲۵].
راغب اصفهانی در تعریف عقل میگوید: عقل قوهی آمادهای برای پذیرش علم است؛ و نیز به علمی که انسان از طریق قوهی عقل به آن دست مییابد، عقل میگویند. پس عقل دو نوع است، عقل طبیعی (فطری) و عقل اکتسابی، چنانکه منظور از عقل در این آیه: «وَ ما یَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ» (العنکبوت: ۴۳)، عقل به معنای دوم (عقل اکتسابی) است. و در هر موضع و مکانی که خداوند در آن کفّار را به عدم عقل سرزنش نموده است به «عقل دوّم» اشاره دارد، نه «عقل اوّل» یا عقل فطری، مانند این آیه: «وَ مَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا کَمَثَلِ الَّذِی یَنْعِقُ» (بقره: ۱۷۱) تا آنجا که مى گوید: «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ- (بقره: ۱۷۱). اما در هر موضعی که ذکری از برداشته شدن تکلیف از بنده، بخاطر عدم عقل، آمده منظور عقل اول یا «عقل فطری» است [۱۲۶].
ماوردی میگوید: عقل نوری است که حقیقت امور به وسیلهی آن شناخته میشود؛ و بین خوبیها و بدیها تفاوت میگذارد. عقل دو نوع است، یکی عقل غریزی (فطری) دیگری عقل مکتسب (آموختنی). و در حد معینی از برخورداری از آن، انسان مکلف است. و برای ادای تکلیف به بیشتر از آن، نیازی نیست. و از این حد کمتر، ادای تکلیف مقبول نیست. و به این آیه استناد میشود: «لِیُنْذَرَ مَنْ کَانَ حَیًّا». حی: یعنی کسی که عاقل است. پس عقل، علم به مُدرکِات ضروری است. پس هرگاه که انسان بر مُدرکِات ضروری، از هر دو نوعِ عقل شناخت پیدا کرد، عقلش کامل میشود. و اینکه عقل نامیده شده است به خاطر شباهت آن به بند شتر است. زیرا عقل انسان را از عمل به شهواتش هنگامی که ناپسند باشد باز میدارد. همانگونه که بند، شتر را از سرگردانی باز میدارد. پس عقل غریزی، علم به مُدرکات ضروری است. اما عقل مکتسب، نتیجه عقلِ غریزی است. و آن نهایت شناخت، وسلامت تدبیر واصابت فکر است. عقل مکتسب، حد ندارد. زیرا اگر آن را به کار گرفت، رشد و نمو مینماید. و اگر از آن استفاده نشود، نقص و کاستی مییابد. [۱۲۷].
در قرآن، نامهای مختلفی برای عقل به کار رفتهاند که هر کدام معنی خاصی دارند. میتوان به آیات زیر اشاره نمود:
۱- به معنی لُبّ: «وَمَا یَذَّکَّرُ إِلا أُولُو الْأَلْبَابِ» (آل عمران: ۷).
یعنی: تنها صاحبان عقل سلیم این معانی را تعقل و درک میکنند و در آن تدبر مینمایند [۱۲۸].
۲- به معنی نُّهى: «إِنَّ فِی ذَلِکَ لآیَاتٍ لأولِی النُّهَى» (طه: ۱۲۸).
یعنی: دراین امور، نشانه هاى (دلالتها وحجّتهای) روشنى است برای کسانی که دارای عقل سالم هستند [۱۲۹].
نُهْیَة: عقل و خردیست که آدمى را از بدیها باز میدارد جمع آن نُّهى است، چنانکه در قرآن آمده است:
«إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِأُولِی النُّهى» (طه: ۱۲۸) به معنی عقل نهی کننده. وجمع نُهْیَة میباشد. علّت نامگذاری عقل به نُهیه آن است که از چیزهای زشت نهی میکند [۱۳۰].
۳- به معنی حِلم: «أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهَذَا» (الطور: ۳۲).
حِلم: یعنى خود دارى و مهار نفس و طبع از هیجان خشم و غضب، وجمع آن «أَحْلَام» است. خداى تعالى میفرماید: «أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا» (طور: ۳۲) گفته شده «أحلام» در این آیه به معنی «عقلهایشان» است، در حقیقت حِلم بمعنی: عقل نیست. اما دلیل آن، که آنرا بعقل تفسیر کردهاند آن است که حلم، یکى از اسباب و لوازم عقل به شمار میرود. وحَلَّمَهُ العقل، یعنی عقل او را بردبارکرد وتَحَلَّمَ یعنی بردبار شد وأَحْلَمَتِ المرأة، یعنی: آن زن فرزندانى بردبار و شکیبا زائید. وخداوند متعال میفرماید: «إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ» (هود: ۷۵). یعنی: براستی ابراهیم بسیار بردبار، آه کشنده، توبه کننده و رجوع کننده به خدا بود. و «فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِیمٍ» (صافات: ۱۰۱). یعنی: به فرزندی که در او بردباری و خردمندی یافتیم، مژده دادیم. و «وَ إِذا بَلَغَ الْأَطْفالُ مِنْکُمُ الْحُلُمَ» (نور: ۵۹)، یعنی: زمان بلوغ این مرحله. و حلم نامیده شده است چون صاحب آن، شایستهی حلم و شکیبائى است. [۱۳۱].
۴- به معنی حِجْر: «هَلْ فِی ذَلِکَ قَسَمٌ لِذِی حِجْرٍ» (الفجر: ۵). و معنی «لِذِی حِجْرٍ» یعنی صاحب عقل [۱۳۲].
از عقل به «حجر» تعبیر شده زیرا انسان را از هوسها و خواهشهای نفسانی باز مى دارد [۱۳۳].
۵- به معنی قلب: «أَفَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا» (محمد: ۲۴). و «لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا» (الحج: ۴۶). و «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِهَا» (الأعراف: ۱۷۹). و «وَلکِنَّ الْمُنافِقِینَ لا یَفْقَهُونَ» (المنافقون: ۷)، و فَقِهَ یعنی: درک و فهم.
فقه: وصول به علمى غائب و نامحسوس براساس علمی شهودى و حسّى است، بنابراین واژه «فقه» اخصّ از علم است [۱۳۴].
در قرآن کریم قلب، در موارد بسیاری به جای عقل به کار رفته است. و منظور از آن، لطیفهای ربانی است که در درون تکه گوشتی است که درون سینه جای دارد. به این دلیل قرآن کریم عقل را قلب مینامد. و آن را از افعال قلب میداند.
لفظ «عقل» به صورت فعل ۴۹ بار در قرآن به کار رفته است تا به معانی متعددی دلالت کند که میتوان آنها را در دو معنی کلی و اساسی دسته بندی کرد:
اول- حفظ و تثبیت معلومات، علم، معرفت، درک مطلب و تشخیص خیر و شر.
دوم- بازداشتن، خودداری کردن و ملاحظه کاری در امور؛ زیرا شخص را از ورود به مهلکات بازمی دارد. پس عقل کنترل کنندهی هوا و هوس است. و نفس را از معصیت خدا باز میدارد. از نصوصی که در قرآن از عقل به معنای اول آن (که همان عقل علمی است) یادشده میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
۱- «أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ یُؤْمِنُوا لَکُمْ وَ قَدْ کانَ فَریقٌ مِنْهُمْ یَسْمَعُونَ کَلامَ اللّهِ ثُمَّ یُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ» (البقرة: ۷۵). اشاره به علمای یهود دارد که تورات را تحریف کردند و با پیروی از هوا و هوس خود، حلال را حرام، و حرام را حلال نمودند، پس از آنکه آن را درک و فهم کرده بودند.
۲- «وَإِنَّکُمْ لَّتَمُرُّونَ عَلَیْهِمْ مُّصْبِحِینَ * وبالیل أَفَلاَ تَعْقِلُونَ» (الصافات: ۱۳۸).
۳- «وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا یَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ» (العنکبوت: ۴۳-۴۱). یعنی تنها کسانی مَثَلهای ما را میفهمند که در علم راسخ هستند و در آیات آفاق و انفس و آیات قرآن میاندیشند.
میتوان به نصوصی از قرآن، که به عقل به معنای دوم آن دلالت دارد به موارد زیر اشاره کرد:
۱- «وَإِذَا نَادَیْتُمْ إِلَى الصَّلاَةِ اتَّخَذُوهَا هُزُوًا وَلَعِبًا ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَّ یَعْقِلُونَ» (المائدة: ۵۸). یعنی به منزلهی کسانی هستند که عقل مهار کننده و بازدارندهای ندارند.
۲- «لا یُقَاتِلُونَکُمْ جَمِیعًا إِلاَّ فِی قُرًى مُّحَصَّنَةٍ أَوْ مِن وَرَاء جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِیعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّى ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَّ یَعْقِلُونَ» (الحشر: ۴۱).
۳- «إِنَّ الَّذینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ * وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّى تَخْرُجَ إِلَیْهِمْ لَکانَ خَیْرًا لَهُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» (الحجرات: ۵). عبارت «اکثرهم لا یعقلون» در این آیه دو وجه دارد:
الف) یعنی، نمیدانند. بر این اساس، از علم به عقل تعبیر شده است، زیرا از نتایج آن میباشد.
ب) آنان به خاطر شتابزدگی و گستاخی، افعال و رفتار خردمندان را درک نمیکنند، و این معنی، محتملتر و درستتر است. [۱۳۵].
۴- «قَالُوا بَلَى قَدْ جَاءَنَا نَذِیرٌ فَکَذَّبْنَا وَقُلْنَا مَا نزلَ اللَّهُ مِنْ شَیْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلا فِی ضَلالٍ کَبِیرٍ * وَقَالُوا لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ» (الملک: ۱۰-۹).
ابن عباس در مورد «لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ» میگوید: یعنی اگر تعالیم هدایتگرانه را میشنیدیم و آن را درک میکردیم. یا هوشیارانه و با آگاهی آن را میشنیدیم یا همانند کسی که دارای تشخیص و تمییز است، عقل خود را به کار میبستیم... پس این موارد، دلالت بر آن دارد که کافر، بهرهای از عقل (به معنی دوم) ندارد [۱۳۶].
مفهوم لُبّ در قرآن کریم:
لُبّ عقلِ خالص و دور از آلودگیها است. هر لُبّی عقل است، اما هر عقلی لُبّ نیست [۱۳۷]. لُبّ، خاصتر از عقل میباشد. عقل، هم ظاهر (پوسته) دارد، و هم لُبّ (مغز و باطن). در بدوِ امر، عقل است. و در حالت کمالش، لُبّ میباشد [۱۳۸]. لُبّ دایرهای است در درون دایرهی عقل، که در عمق مرکز تفکر قرار دارد. لُبّ، مرکز استقرار معرفت علمی، تذکر، پند گرفتن و متعظ شدن است. و نتایج فکری از آن، به سوی فؤاد، قلب وصدر برای تحریک احساسات و بیدار ساختن اراده صادر میشود. خداوند اهل ایمان و استقامت را به عنوان اولوا الْأَلْباب و صاحبان عقلهای پاکیزه توصیف میکند. و حکمت را به صاحبان عقل و خردهای تزکیه شده و رشد یافته، مختص میسازد [۱۳۹]، و در مورد آنان میفرماید: «وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثیرًا وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاّ أُولُوا الْأَلْبابِ» (البقرة: ۲۶۹).
کلمهی لُبّ در قرآن ۱۶ بار به صورت جمع (البّاب) به کار رفته است [۱۴۰]، مراد از لب در قرآن کریم مکانی است برای تذکّر، تذکیر خردمندان و متقیان، و نیز اساسی است برای مخاطب قراردادن آنها به اوامر تقوی و استقامت است بر منهج و شریعت اسلام است [۱۴۱]، از جمله:
اول- لُبّ مرکز تذکّر (عبرت و وعظ و پند گرفتن) است. خداوند سبحان میفرماید:
۱- «یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثیرًا وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاّ أُولُوا الْأَلْبابِ» (الُبّقرة: ۲۶۹). یعنی: تنها خردمندان متذکر مى شوند، آنان صاحبان عقلهای کامل هستند [۱۴۲].
۲- «لَقَدْ کانَ فی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ ِلأُولِی الْأَلْبابِ ما کانَ حَدیثًا یُفْتَرى وَ لکِنْ تَصْدیقَ الَّذی بَیْنَ یَدَیْهِ وَ تَفْصیلَ کُلِّ شَیْءٍ وَ هُدًى وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ» (یوسف: ۱۱۱).
دوم- لُبّ مرکز تذکیر (یادآوری کردن) است. واژه «الذِّکْرَی»، به معنی ذکر زیاد است که از واژه «الذّکر» بلیغتر و رساتر است [۱۴۳].
انسان در معرض فراموشی قرار میگیرد. بنابر این، یادآوری در برابر مسائلی است که انسان قبلاً شنیده اما از خاطرش محو شده است: لذا از این نظر قرآن، یادآوری برای ذاکرین و اولوا الْأَلْباب است. خداوند سبحان میفرماید: «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَکَهُ یَنابیعَ فِی اْلأَرْضِ ثُمَّ یُخْرِجُ بِهِ زَرْعًا مُخْتَلِفًا أَلْوانُهُ ثُمَّ یَهیجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَجْعَلُهُ حُطامًا إِنَّ فی ذلِکَ لَذِکْرى لأُولِی الْأَلْبابِ» (الزمر: ۲۱).
سوم- لُبّ محل مخاطب قراردادن خردمندان و متقیان با اوامر مربوط به تقوی و استقامت میباشد. آیات بسیاری را میبینیم که خردمندان را به تقوا و پرهیز از زشتیها و منکرات توصیه میکند، از جمله:
۱- «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» (الُبّقرة: ۱۷۹). أُولُوا الْأَلْبابِ یعنی: صاحبان خردهای پاکیزه، خالص و دور از آلودگی هوای نفس [۱۴۴].
۲- «إِنَّ فی خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ َلآیاتٍ ِلأُولِی الْأَلْبابِ » (آل عمران: ۱۹۱-۱۹۰). یعنی: براستی در آفرینش آسمانها و زمـین، نشانههای روشنى است براى صاحبان خردهای خالص و تزکیه شده (از اوهام و شهوات) که به کُنْه و اسرار اشیاء از روی نشانههای آشکار و دلائل واضحِ آنها، پی میبرند. [۱۴۵].
خلاصه و نتیجه:
چنانکه گذشت، انسان مخلوقی است مرکب از مشتی خاک (گِل) و نفخهای از روحی که خدا در آن دمیده است. گِل، بیانگر جنبهی مادی انسان است که مصدر انگیزههای رفتاری و غریزی میباشد؛ و دارای صفات و ویژگیهای خاص خود میباشد. اما روح، جنبهی معنوی انسان میباشد؛ که تنها خداوند از کنه و حقیقت آن آگاه است. روح، بیانگر همهی فعالیتهای روحی و معنوی است که انسان در زندگی روزانهاش آنرا انجام میدهد. نفس زمانی به وجود میآید که روح در جسم دمیده شود، و آن، زمانی است که انسان به صورت جنین در رحم مادر (در ماه چهارم) قرار دارد. بنابر این، از ارتباط روح با جسم است که نفس به وجود میآید.
نفْس یا روح (به این معنی)، مکان خاصی در بدن ندارد و به هیچ جای آن اختصاص ندارد، بلکه مانند جریان باد در بدن است و به آن، حیات و زندگی میبخشد؛ و تا زمانی که روح در جسم جریان داشته باشد، جسم زنده است و حیات و زندگی، به آن مشروط است و هرگاه از جسم جدا شود، زندگی و حیات نیز از جسم رها میشود. نفْسی که از ارتباط روح با بدن به وجود میآید، نفس به معنی عام است، که شامل جسم و روح است. جسم بیانگر انگیزههای مادی و فعالیتهای حیاتی است که در توجیه رفتار و سلوک تأثیر زیادی دارد. و روح، بیانگر آن بخش از فعالیتهای آگاهانه و متفکرانهی انسان است که در توجیه و هدایت اراده و اختیار انسان و ادای امانت (که همان ادای مسئولیت خلافت و بندگی خدای تعالی است) تأثیر اساسی دارد.
نفْس به معنی عامّ، همان ذات انسان است که در بر دارندهی همه مفاهیم: صدر، قلب، فؤاد، فکر، عقل، و لُبّ است که در قرآن کریم در مواضع مختلفی به کار رفته است. به گونهای که هیچ کدام از این اجزاء، از بقیهی اجزاء منفک و جدا نیست؛ ودر یک ارتباط متقابلی با هم قرار دارند، هرچند که مدلول هرجزء از این اجزاء، از مدلول دیگر اجزاء متفاوت است. بنابر این، همهی این اجزاء، در هم ممزج و آمیخته شدهاند؛ و وحدتی را به وجود آوردهاند که ذات انسان نامیده میشود. بر این اساس ذات انسان، همان نفس به معنی عام است که به هیچ شکلی از اشکال، و به هیچ حالتی از حالات، قابل تعدد و تقسیم نیست؛ بلکه نفس در همهی این احوال و اشکال، همان ذاتِ انسان است. نفس عامّ، از لحاظ ساخت درونی، شامل صدراست. و صدر، شامل قلب، و قلب، شامل فؤاد است. از سوی دیگر در ضمن دایرهی صدر، مرکز دیگری به نام فکر قرار دارد که شامل عقل است، و عقل نیز، شامل لُبّ میباشد. صدر در قرآن کریم، به مجموعهای از صفات و اعمال مانند: إنشراح (شرح صدر)، حرج (مشقّت)، ضیق (تنگی)، وحصر (مضیقة) و غیره اطلاق میشود. ودر مورد قلب، مهمترین چیزی که از آیات قرآنی میتوان استنباط کرد این است که انسان، دارای یک قلب است؛ اما در بردارندهی دو مفهوم و معنا: یکی قلب مادی و دیگری قلب معنوی. قلب مادی، همان عضو عضلانی و صنوبرى شکل است که در طرف چپ سینه قرار دارد و خون را در اثر انقباض و انبساطش به همهی بدن پمپاژ میکند. قلب مادی، از لحاظ فیزیولوژیکی مرکز حیات انسان است. اما قلب معنوی، در داخل قلب مادی قرار دارد، که منبع همهی فعالیتهای معنوی و مسایل ارزشمند عقلی و روحی انسان است. بنابر این، قلب معنوی و روحانی، نه تنها بر انگیزههای مادی و غریزی و تمایلات شهوانی دلالت نمیکند، بلکه بر دو معنای اساسی دلالت دارد: یکی عقل آگاه و هشیار، دوم وجدان و عواطف و احساسات. این قلب، مفاهیم دیگری را مانند: نیت، ضمیر، اراده و غیره در بر میگیرد.
براین اساس، میتوان نتیجه گرفت که قلب انسان (هم از لحاظ مادی و هم از نظر معنوی) مرکز ذات انسان است، صلاح و فساد انسان به صلاح و فساد آن بستگی دارد، چنانکه پیامبر (صلی علیه وسلم) میفرماید: «ألا إِنَّ فِی الْجسد مُضْغَةً إِذَا صَلَحَتْ صَلَحَ الْجسد کُلُّهُ وَإِذَا فَسَدَتْ فَسَدَ الْجسد کُلُّهُ أَلَا وَهِیَ الْقلب» [۱۴۶]. «آگاه باشید که در جسم انسان پاره گوشتی هست که هرگاه اصلاح شود، همهی جسم اصلاح میگردد، و هرگاه فاسد شود، تمام اعضای جسم نیز فاسد میگردد. بدانید! که این پاره گوشت، قلب است». و ابو هریره (رض) میگوید که رسول خدا (صلی علیه وسلم) فرمود: «إِنَّ اللَّهَ لَا یَنْظُرُ إِلَى صُوَرِکُمْ وَأَمْوَالِکُمْ وَلَکِنْ إِنَّمَا یَنْظُرُ إِلَى أَعْمَالِکُمْ وَقُلُوبِکُمْ. وَأَشَارَ بِأَصَابِعِهِ إِلَى صَدْرِهِ» [۱۴۷]. یعنی: خداوند به صورتها و اموال شما نمى نگرد، بلکه به اعمال و قلب شما مى نگرد، وبا انگشتانش به سینهاش اشاره نمود.
بنابر این قلب، جوهره و لُبّ و حقیقت انسان است و معرفت خدا و توحید را (که امانت الهی هستند) حمل میکند. قلب هر انسانی، ذاتاً به حمل چنین امانت و بار مسؤولیتی قادر میباشد [۱۴۸]. هنگامی که قلب سالم است، انسان را متوجه اعمال خوب میکند، و میکوشد انسان را به کمال و فضائل انسانی برساند، و او را از رذائل و بدیها و انحرافات رهانیده، و به حق وعدل و خیر و خوبیها ملتزم نماید. قلب معنوی، معیار تشخیص بین خیر و شر، و حق و باطل است؛ و انسان را به حقائق امور آشنا میسازد. مفهوم قلب به این معنا بسیار اختصاصیتر از مفهوم صدر است؛ که قلب در درون آن قرار دارد. استاد حبنکه میدانی میگوید: اگر واژهی قلب در قرآن بکار رود، یا قلب به چیزی توصیف شود، و یا به چیزی اسناد داده شود، ممکن است منظور، قلب به معنای عام باشد، که دایرهی فؤاد را در بر میگیرد. نیز ممکن است مراد از آن، چیزی باشد که فقط به دایرهی فؤاد اختصاص دارد [۱۴۹]. بنابر این، گاهی فؤاد به معنی قلب به کار میرود، هرچند که ممکن است کاربردِ آن، کم باشد. مانند این موارد: «وَکُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَکَ» (هود: ۱۲۰).
«وَنُقلب أَفْئِدَتَهُمْ وَأَبْصَارَهُمْ» (الأنعام: ۱۱۰). «مَا کَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى» (النجم: ۱۱).
عقل، در قرآن به عنوان یکی از افعال قلب به شمار میرود، و از لحاظ واژه، دو معنا را برای آن ذکر کردهاند:
یکی: به معنی حفظ و تثبیت معلومات، دوم به معنای ضبط نفس و مهار آن، و جلوگیری از فرورفتن در مهالک است. استاد حبنکه، از عقل به معنای اول به «عقل ارادی»، واز عقل به معنای دوم به «عقل علمی» تعبیر میکند، چنانکه میگوید: «عقل دو نوع است: عقل ارادی و عقل علمی. عقل ارادی، لزوماً به عقل علمی ارتباط نزدیکی ندارد. گاهی ممکن است انسان به معرفت علمی و دانش حقیقی نائل شود و در آن، تعقل و تدبر کند. اما ممکن است نتواند هوای نفس و شهواتش را کنترل و مهار نماید؛ در نتیجه او، را به ورطهی مهالک سوق داده و به سرانجام بدی بکشاند. اما عقل ارادی، به اراده استوار و قوی دلالت دارد؛ که قادر بر کنترل نفس است، و به نتایج علمی آگاه و هشیارانه تکیه دارد. هر آنچه که از دانش وحقایق علمی بدست میآورد، آنرا فهم ودرک و تعقل نموده و با آن، عقل ارادی را نصیحت و اندرز میدهد، مرکز آن، لُبّ میباشد.
بنابراین، عقل ارادی، در حقیقت زمانی به آن عقل علمی گفته میشود، که به نتایج علمی مستند باشد، در غیر این صورت، ارادهای معصیت کننده، خودپسند و سفیه ونادان است، هرچقدر استوار ونیرومند باشد، به ناچار مطیع هوای نفس میشود. و چه بسا که هوای نفس، مخفی و نهان باشد، مانند هوای استبداد و حب سیطره و هوی و هوس تمایل به مقهور کردن نفس، برای دست یابی به مجد و بزرگی در نزد مردم [۱۵۰].
اما عقل علمی، در داخل دایرهی لُبّ است؛ که در داخل دایرهی عقل قرار دارد. و دایرهی عقل، در درون دایرهی فکر جای دارد. بنابر این، مغز، مرکز جمع معلومات و صدور آن است. و هرگاه قرآن کریم لفظ قلب را بکار ببرد، ممکن است مراد از آن لُبّ باشد، که جزئی از دایرهی عقل است که در دایرهی فکر قرار دارد. بدینسان مغز، مرکز تفکر و اندیشه است. براین اساس، عقل علمی، با همهی صیغهها و مشتقاتش بر فهم و درک و تفکر و آگاهی دلالت دارد. وبا عقل ارادی، که کارش بازداشتن، و مهار نفس از افتادن در ورطهی مهالک است، در تعامل است؛ و به او، آگاهی ومعلومات و اندرز میدهد. حال این سؤال مطرح است که روانشناسی نوین، در مورد وجود ارتباط بین فعالیتهای عقلی و مراکز تشریحی مغز، چه میگوید؟.
در مورد ارتباط بین فعالیتهای عقلی و مراکز تشریحی مغز دانشمندان روانشناس به روش تجربی ثابت کرده اندکه بین فعالیتهای عقلی مختلف و مراکز تشریحی مغز، ارتباط وجود دارد؛ به گونهای که آسیب جزئی به هریک از این مراکز موجود در مغز، در فعالیت عقلی مربوط به آن، مؤثر خواهد افتاد. اما تاکنون دانشمندان در مورد میزان این ارتباط، اتفاق ندارند. آیا این ارتباط موازی و برابر است؟. یعنی آیا عناصر مغز و سلولهای قشر مغز فکر را تراوش میکنند (چنانکه کبد گلوگز را ترشح میکند؟). آیا انواع تصاویر و معانی مختلفی که به ذهن متبادر میشود، همان فعالیت و آثار ناشی از تجارب حسی نیست که درسلولهای عصبی برجای میماند؟.
در حقیقت آن کسی که آراء مختلف را در بارهی این موضوع مطالعه و بررسی میکند، سپس در مورد فعالیتهای عقلی پیشرفته تأمل و اندیشه کند، نمیتواند این فعالیتهای عقلی را، به فعالیتهای غیر ارادی فیزیولوژیکیِ متکی به اجزاء و بخشهای دستگاه عصبی مغز ارجاع دهد؛ به دلیل آنکه در مییابیم فرآوردهای عقلیِ بدست آمده، بسیار بیشتر از توان فیزیولوژیکی یا وظایف پیشرفتهی دستگاه ِعصبیِ مغز است [۱۵۱].
این رأی و نظر، تقریباً موافق رأی هنری برگسن است. او در رد نظریهی کسانی که معتقد به موازی و برابر بودن فعالیت مغز و عقل هستند میگوید: آزمایش تجربی به ما چه میگوید؟. در واقع، حیات روانی - ویا حیات عقلی - با حیات جسمی، ارتباط دارد. بنابر این، بین آنها همبستگی وجود دارد؛ و چیزی بیشتر از این را اثبات نمیکند، و این، حقیقتی است که هیچ کس منکر آن نیست. اما آنچه که از حقیقت دور است، این است که تصور کنیم که فعالیت مغزی، همان فعالیت فکری است و نیز بپذیریم که آثار عقل، کاملاً در مغز قابل مشاهده باشد!. همانطور که لباسی که بر میخی آویزان میشود، با این میخ نوعی همبستگی دارد. اگر میخ بیافتد لباس هم میافتد، و اگر تکان بخورد لباس هم تکان میخورد، و اگر سر میخ خیلی تیز باشد، لباس پاره میشود. اما از این امور، نمیتوان نتیجه گرفت که هر جزیی از میخ، با هر جزئی از لباس مطابقت دارد، و با آن برابر است!. و نیز نمیتوان گفت که میخ، همان لباس است، یا اینکه میخ و لباس، یک چیز هستند. آری، عقل با مغز ارتباط دارد و کسی منکر آن نیست ولی اصلاً نمیتوان نتیجه گرفت که مغز، تمام جزئیات عقل را نشان میدهد. و یا اینکه عقل، کارکردِ مغز است. تمام آنچه که مشاهده و تجربه به ما میگوید فقط این است که، ارتباطی بین عقل و مغز وجود دارد [۱۵۲].
بنابر این، مطالعات تجربی نوین نشان دادهاند که مکان مشخصی برای عقل در مغز وجود ندارد، چنانکه مالک بدری، یک آزمایش تجربی علمی را، از یکی از علمای مشهور نورولوژی (مغز و اعصاب) به نام إکلس Eccles، ۱۹۷۶ نقل میکند که میگوید: «اگر ما بخش خاصی از مغز انسانی را با جریان الکتریسیته (الکترود) تحریک کنیم ممکن است که مثلاً دستش را به شکل تصادفی حرکت دهد. اما اگر به او دستور دهی دستش را از حرکت باز دارد، در حالی که به مداومت مغزش را با الکتریسیته تحریک میکنی- این امر را میتوان عملاً به بوتهی آزمایش گذاشت- خواهی دید که او میکوشد با دست دیگرش مانع حرکت آن شود. در اینجا این دانشمند میپرسد: چه کسی این دست را به حرکت واداشت، و چه کسی کوشید آن را متوقف کند و از حرکت باز دارد؟. و جواب میدهد که مغز، آن را به حرکت وا میدارد و عقل، میکوشد آن را از حرکت با?
نظرات