محمّدتقی فاضل میبدی
اشاره :
رابطهی دین و دولت به طور عام و عملکرد ادیانی که در قالب دستگاه اقتدار خاصی به قدرت سیاسی و اجتماعی رسیدهاند، فصل مهمّی از تاریخ سیاست و تاریخ اندیشهی سیاسی جهان را تشکیل میدهد. کلیسا و دستگاه قدرتی که پاپها در قرون وسطی تدارک دیدند، تجربهی مهمّی بود که شناخت آن میتواند تبعات رابطهی نادرست و نامتعادل بین دین و دولت را نشان دهد. آن تجربه البته برآمده از دستگاه نظری خاصی بود که کلیسا در قالب شریعت مسیح وضع کرده بود. امّا از این نکته نباید غافل ماند که این تجربه میتواند در مورد همهی ادیان صدق کند. مقالهی زیر که توسط آقای محمدتقی فاضل میبدی به رشتهی تحریر در آمده، گامیاست در جهت فهم مجدد آن روزگار و آن تجربه.
رفتار سازمان کلیسا و روحانیت و رویکرد ارباب دین به اقتدار و اطلاقیّت، نهضت بزرگی را در راستای اصلاح و فهم دوبارهی دینی ناگزیر ساخت و به دنبال آن، جهان شاهد یک زایش بزرگ علمی در پرتو تحولات معرفتی گردید. در این تحوّل نوین علم، فلسفه و هنر خارج از سلطه و سیطرهی پاپها حیاتی دوباره یافت و آدمیان با پشت سر گذاردن دوران هزار سالهی قرون وسطی، باب جدیدی را در تاریخ گشودند و متفکّران فلسفههای جدیدی را برای شناخت انسان و جهان و دین و اخلاق خارج از حوزه و اقتدار و نفوذ کلیسا پایه گذاشتند. شاید برای نخستین بار امکان دین فهمی و دین ورزی بدون یک تشکیلات کلیسایی را اعلام داشتند.
در کنار تاریخ ادیان، بحث و بررسی پیرامون عملکرد روحانیت و سیر و سنت آنان و خدمت و خیانتشان، از جمله کاوشهای شگرفی است که از چشم ارباب تاریخ دور نمانده است، بویژه سرگذشت روحانیت در آیین مسیحیت از درسهای عبرتآموز تاریخ است که چگونه دین خداوند را که برای هدایت بشر و به دور از هرگونه تشکیلات و بدون اجر و مزد بر پیامبر ابلاغ گشته بود، وارد یک تشکیلات نموده و غبار دولت، قدرت و مکنت بر آن پوشاند و در کنار منافع خرد، مفاسد کلانی را به بار نشاند. و به دنبال آن، مکاتب مختلف الحادی و تک گرایی را پدید آورد، به طوری که میتوان اذعان داشت، تولّد نحلههای غیر دینی و یا ضد دینی در جهان غرب و پس از آن در سایر ممالک، بیش از آنکه یک پدیدهی فلسفی و فکری باشد، یک واکنش اخلاقی در برابر عملکرد ارباب کلیسا بود. در تاریخ ادیان، هرگاه دینی ابزار قدرت قرار میگرفته و از حقیقت و پیام اصلی خود دور میگشته، واکنشهای گوناگونی را در برابر انحراف کلیسا و روحانیت رخ نمود، گرایشهای الحادی به انحای مختلف بود. توضیح مطلب:
پژوهشگران تاریخ غرب را به سه دورهی متوالی تقسیم نمودهاند: 1. دوران باستان 2. دوران قرون وسطی 3. عصر جدید. آنها دوران جدید را نیز به چند دوره مجزّی کردهاند که عمدهی آنها : الف. عصر اصلاح دینی ب. عصر رنسانس یا دورهی تجدد حیات علمی و ادبی و ج.عصر روشنگری. این سه دوره مقدمهی دوران جدید است که شاخصهی کلی آن مدرنیته است. در هریک از این ادوار یا مکاتب و روشهای مختلف فلسفی و علمی رویید که برخی دین را پذیرفته و در مقام اصلاح آن بر آمدند و پارهای حقیقت مذهب را منکر گشته و راه الحاد را در پیش گرفتند. و یا مانند هیوم (1776-1711) فیلسوف اسکاتلندی مذهب شک (scepticism) را پایهگذاری نمودند. برخی از روشنفکران خداپرست و جمعی از متفکران اعلام کردند که دین را باید با روش انتقادی به مطالعه آورد. هیوم خواستار آن شد که دین مانند سایر مظاهر زندگی انسانی از منظر روانشناسی مورد پژوهش قرار گیرد. هابز، اسپینوزا و آستروس پایهی بررسی انتقادی کتاب مقدس را نهادند و پارهای مسیحیت حقیقی یعنی تعالیم عیسی را پذیرفتند، ولی مسیحیت تاریخی یعنی آیین کلیسا را کنار نهادند. کینرزمیدلتن در سال 1729 در نامهای از رم برای اولین بار یادآورد شد که بسیاری از عناصر مسیحیت تاریخی از فرهنگ مشرکان پیشین به مسیحیت راه یافته است. آبای مسیحیت به سبب سادگی و ایمان شدید خود، بسیاری از اخبار و احادیث نادرست را درست پنداشتهاند و داخل الهیات مسیحی کردهاند. ولستون، میدلتن و هیوم به معجزه را ناممکن شمرد و سیستمهای فکری و فلسفی دیگری که تا دوران نهضت رومانتیسم (Romanticism) به وجود آمد.
نکتهای که تأمل در آن مهمّ مینماید، عملکرد کلیسا و حرکت دستگاه پر اقتدار پاپها در اواخر قرون وسطی میباشد که باعث زایش کثیری از مکاتب مختلف فلسفی، اعم از الهی و یا الحادی گشت. زیرا ممکن بود که اگر سازمان روحانیت همانند مسیح، دین خدا را پاس میداشت و از سکوی صفا و صلح مسالمت به پرتگاه زور و تعصب و قدرت سقوط نمیکرد، مکاتب الحادی و شک گرایی به وجود نمیآمد. نظر کسانی که میگویند این انقلاب علمی بود که اخلاق و دین را به لاغری برد و جامعه را به سوی فقدان معنویت سوق داد، واقعی به نظر نمیرسد. زیرا آدمیان پیش از آنکه دین را در نظر بشناسند و از آن دفاع رئالیستی کنند، دین را در عمل میبینند و از آن دفاع پراگماتیستی انتظار دارند و در جهان مسیحیت، ارباب کلیسا بجای این حکومت و سیاست را دینی نمایند، دین را حکومتی و سیاسی ساخته بودند و از طرفی فرصت تفسیر دین را از همگان سلب نموده و در انحصار خود در آورده بودند. زیرا اگر انسان تاریخ عصر جدید غرب را منصفانه بنگرد و جریان مسیحیت و عملکرد پاپها را تحلیل کند و حق و ولایت تام الاختیاری را که سازمان کلیسا از ناحیهی کشیشان برای خود قائل بوده، ملاحظه نماید و جمود و جزمیتی که بر اندیشهها سایه افکنده بود از نظر دور ندارد، میتواند تاریخ مادیگری و مکتب ماتریالیسم را به نحو دیگری تفسیر کند و هگل، نیچه، هیوم و مارکس را در ترازوی دیگر بگذارد. مرحوم شهید مطهری در کتاب «علل گرایش به مادیگری» یکی از دلایل عمدهی الحاد در غرب را فساد و انحراف و مال اندوزی کشیشان ذکر مینماید. همین نکته را ویل دورانت در اثر معروف خود، تاریخ تمدن از قول لودویگ فون پاستور نیز بیان کرده است:
نفرت و تحقیر مردم نسبت به روحانیان فاسد در این ارتداد و از دین برگشتگی بزرگ عامل کوچکی نبود [1]
اریک فروم نقل میکند:
آنچه مارکس با آن میجنگید، نه خدا، بلکه بتها بودند. او از آن جهت بر مذهب خروشید که با انسان بیگانه شده بود و نیازهای راستین او را سیراب نمیکرد. ستیز وی با خدا در واقع پرخاشی است بر بتی که نام خدا گرفته بود.
مارکس در رسالهای در جوانی گفت:
نه آنان که خدایان عوام را تکفیر میکنند بی خدایند، بلکه کسانی بی خدایند که پندارهای عوام را به خدا نسبت میدهند.
به نظر میرسد که متفکرینی امثال مارکس تحت شرایط و با ذهنیّت ویژهای که از عملکرد ارباب کلیسا و مذهب مسیحیت داشتند، معارض دین گشتند و آنان به زعم و اندیشهی خود برای نجات بشریت که در چنگال پاپها گرفتار آمده بود و صاحبان قدرت و سرمایه و بورژوازی را توجیه دینی مینمودند، سر برآوردند. به تعبیر مارکس، فلاسفه برای تفسیر جهان آمدند و ما برای تغییر آن. در این جا هدف ما نقد و بررسی یا تحلیل مارکس و اندیشههای او نیست، بلکه غرض، نتایج برآمده از تاریخ مسیحیت و دستگاه کلیساست که بازتاب آن اندیشههای امثال ولتر، هگل، کانت، فویرباخ و مارکس میباشد. هر متفکّری که اطلاعات تاریخی این اندیشه وران را به درستی فهمیده باشد و مسائل اقتصادی را بداند و انسان جدید را هم در بستر رشد تاریخی آن بشناسد و رویدادها را با نگاهی تحلیلی از نظر بگذراند و از طرفی دین را به شکلی که وسیلهی قدرت پاپها است ببیند، موضعی جز این نمیتواند داشته باشد. سئوالات اساسی که در ادبیات پس از رنسانس ذهن روشنفکران را مشغول داشت این بود:
1. دین انسانی و یا انسان دینی؟
اساسی ترین سؤالی که برای امثال هگل در رابطه با انسان و دین مطرح گشت این بود: آیا دین باید انسانی باشد و یا انسان باید دینی باشد؟ این سؤال زمانی بر زبانها افتاد که آیین مسیحیت به یک نظام خشک و بی روح کلیسایی بدل گشته و برخلاف مدّعای متولیانش جز حاکمیت دنیوی نداشت و اثری از اخلاق، عشق و عرفان نیز در آن مشاهده نمیشد. ایرادی که هگل از اول به یهودیّت هم گرفت این بود که شریعت یهودی انسان را اسیر خود کرده و اخلاق و عرفان را از روح آدمی باز ستانده و رابطهی انسان و خدا را از مدار عشق و حبّ، خارج کرده است. این فیلسوف آلمانی که از ابتدای عمر خود دینی میاندیشید بر این عقیده بود که دین باید انسانی باشد، اندیشهی کلیسایی انسان کُش و سراپا تحقیر و ذلّت آفرین است. هگل شریعت را منافی با روح دین میدانست و به همین دلیل از یهودیّت به مسیحیّت گرایید. اندیشهی بیگانگی قوانین دست و پاگیر از دین که هگل سخت به آن میتازد، شبیه غزالی در اسلام است که فقه را فقط علوم دنیوی میداند و حقیقت دین را همان اخلاق و روح مطلق قلمداد میکند. و از طرفی امثال هگل میدیدند که در تمام انجیل، کوچکترین اشارهای به لزوم طبقهی روحانیت و صاحب اقتداری به عنوان کشیش و امثال آن نیامده است و پیامبر با کمال اخلاص و صفا و دور از تشر و تشریفات کلیسایی و گرفتن پول از مردم، حقیقت دین را عرصه داشته است و برای این تشریفات زاید و متولّیان مدعی، دست و پای مؤمنان را نبندد فرموده است:
وای بر شما ای فریسیان ریاکار! شما درهای قلمرو خدا را به روی مردم میبندید خودتان وارد نمیشوید و دیگران را هم که میخواهند وارد شوند باز میدارید شما بیوه زنان را میبلعید و برای ریا نماز میخوانید به این جهت شما شدیدترین کیفرها را خواهد دید [3]
دستگاه کلیسا چنان شریعت مسیح را پیچیده و دست و پاگیر ساخته بود که هر دینداری منهای کشیش و روحانیت، خود را مخلّد در عذاب و آتش میدید و مذهب چنان در احکام ظاهری شریعت غرق گشته بود و تکلیفهای شاقّ و بی محتوی بر گردن مردم افکنده بود که اخلاق و روح حقیقی دین، به کلی فراموش گشته بود، در حالی که مسیحیّت اولیّه به گفتهی اریک فروم:
بدون تشکیلات، بوروکراسی و انقلابی بر ضد دولت بود.
پولس رسول بزرگترین مفسّر مسیحیت در عهد جدید است اوّلین نبرد مسیحی را که علیه شریعتی بودن انجام شد رهبری کرد. تمام مذاهب از جمله مسیحیّت متمایل به شریعتی بودن هستند. شریعتی بودن عبارت است از اعتقاد به این عقیده که با اجرای بعضی قوانین مقررات میتوان رضایت خدا را جلب نمود و اجر اخروی دریافت کرد.[4]
قابل توجه این که دستگاه کلیسا فهم شریعت دست و پا گیر را هم انحصاری و در فهم طبقهی خاصی قرار داده بود و کسی حق انتقاد و اظهار نظر در مقابل آن را نداشت و هرگونه بحث و گفت و گو پیرامون مسائل دینی جز برای کشیشان ممنوع بود و تعصّب، جای هرگونه تعقلی را گرفته بود.
برای دین و روحانیت کلیسایی هیچ چیز خطرناکتر و فسادانگیزتر از قدرت و وصلت با حکومت نیست؛ مسیحیّت به محض این که با قدرت وصلت کرد، به وسیلهی تحمیق و تحمیل مبدل شد و فتنه و فساد و قدرت طلبی در آن راه یافت.[5]
بنابراین دین مسیح، چون به قدرت سیاسی و اجتماعی تبدیل شد و در دست حاکمان، ابزار حکومت گشت، دیگر هیچ انتقاد و دگر اندیشی را برنتابید و در برابر هر انتقادی حالت انتقام به خود گرفت. وقتی که ایمانوئل کانت خطاب به کلیسا نوشت:
اگر کلیسا آلت دست یک حکومت ارتجاعی باشد فساد به منتهی درجه خود رسیده است. زیرا در این صورت کلیسا به جای آن که آلام بشریت را از راه ایمان و احسان و رجاء تسکین دهد آلت دست روحانیون میشود که علم را به خود انحصار میدهند و نیز وسیلهای برای شکنجههای سیاسی میگردد.[6]
حکومت وقت، فرمان هشدار دهنده و تهدیدآمیزی را برای کانت فرستاد و بی تحمل خود را در برابر سخنان نقدگونهی کانت چنین نشان داد:
اعلی حضرت ما از مشاهده این که شما فلسفه خود را در راه تحریف و تضییع اصول مهمّ و اساسی کتاب مقدس و مسیحیّت بکار میبرید سخت ناراضی است. از شما میخواهیم که بلافاصله در این باب توضیح درستی بدهید و انتظار داریم که در آینده موجبات چنین ناخشنودی را فراهم نیاورید، بلکه چنان که وظیفه تان اقتضا میکند باید استعداد و قدرت خود را به کار برید تا مقاصد اجداد ما کاملاً برآورده شود.
کانت پاسخ داد:
هر عالمی حق دارد عقاید خود را در باب مذاهب آزادانه بیان کند و آرای خود را در دسترس مردم بگذارد، ولی متعهّد میشود که در زمان حکومت این پادشاه سکوت را مراعات کند.[7]
به هر روی دو موضع متقابل در مغرب زمین، سؤالات مهمّی را پیش رو گذاشت که از جمله : دین انسانی و یا انسان دینی؟ عملکرد سازمان روحانیت و ارباب کلیسا و انحصاری کردن فهم دین و برنتافتن افکار منتقد و وصلت با قدرت و پیدایش رنسانس و رویش دانش تجربی و علوم انسانی و به دنبال آن، سخنان و سؤالات نوین در رابطه با دین، دو عاملی هستند که در تضاد قرار گرفتند، ولی در برابر علم و عقل هیچ قدرتی نمیتوانست مقاومت کند. برخی فلاسفه برای نجات دین در عصر رنسانس مذهب دئیزم(Deism) یعنی خداگرایی محض را پدید اوردند. لرد ادوارد هربرت(1648-1583م) میکوشید تا پدیدهی دین را بر طبیعت بنا نهد و آن را برآمده از طبیعت نشان دهد. هربرت میگفت:
یک مذهب طبیعی عمومی وجود دارد که مختصّ همه نوع انسان است و آن بیان کنندهی روابط انسان با خدا و همنوعان خود اوست. همهی ادیان مبتنی بر وحی نیز از همین مذهب طبیعی بر میآیند و همه به منزلهی تفسیرها و توجیهات آن به شمار میروند که به دست کشیش یا قانونگذار انجام میگیرد. مذهب حقیقی، مذهب عقلی است که اعتبار آن عام است و مبتنی بر مرجع ویژهای نیست، بلکه بر اساس طبیعت درونی انسان است. این مذهب برای اثبات حقایق خود به امور غیر معمولی و معجزهآسا دست نمییازد و در این راه تنها به تجارب و دریافت همه نوع انسان متکی میگردد.[8]
نسل پس از رنسانس که از یک طرف به خاطر کارنامهی کلیسا و و روحانیت مسیحی از مذهب خاطر خوشی نداشت و از طرفی به موجب رشد سریعی که در علم و دانش روی نموده بود و گرهها را یکی پس از دیگری با منطق و ریاضیات میگشود، طبیعی مینمود که در برابر دین موجود عصیان نماید و فکر و علم را از زنجیر کلیسا رها سازد و این سئوال را فرا روی خود قرار دهد که آیا «دین برای انسان است و یا انسان برای دین؟» لزوماً بنیادگرایان(fundamentalists) که قائل به «انسان برای دین» بودند، با آزاداندیشان (Liberaids) که قائل به «دین برای انسان» بودند در برابر هم قرار گرفتند و دستهی دوّم با نهضت عقل گرایی (Rationalisms) از پذیرش اعتقاد، بر اساس گفتهی روحانیان و کشیشان سرباز زدند و گفتههای گذشتگان را به نقد گذاشتند و تأکید کردند که تمامی اعتقادات را باید به محک عقل و تجربه درآورد و عقل انسانی قادر است گزارهای دینی را درک کند و هیچ سئوالی را بدون مطالعه نگذارد.
2.حکومت پاپها؟
به دنبال طرح نخستین سؤال (دین انسان و یا انسان دینی) نخستین چیزی که میبایست روشن میشد، حکومت پاپها و جایگاه آن در بین عقل و دین بود. زیرا ویژگی بارز حکومت کلیسایی و نظام دینی، فقدان تئوری کنترل قدرت و به رسمیت شناختن اقتدار علی الاطلاق بود که آزادی و قدرت نقد و یا انتقاد را از جامعه گرفته بود. بنابراین احیاگران و مصلحان دینی، دین خشم آلود کلیسایی را از دین محبت آمیز عیسی جدا داشتند. لهذا «رفورم» قبل از هر چیز نهضتی بود که هدف آن، برچیدن اساس حاکمیت پاپها بود که میخواستند عیسای حقیقی و مذهب واقعی را از عیسای تاریخی و دین کلیسایی جدا سازند و آدمیان را از اسارت پاپها دور نمایند. صاحب نظران بر این عقیدهاند که انقلاب فکری و مرامی در قرن شانزدهم سه مرحلهی اساسی را طی کرد:
الف. مرحلهی نخست تحولات سیاسی بود که به لحاظ نظری، دولت به عنوان یک واحد مستقل و کامل شناخته شد و نفوذ پاپها را از دستگاه حکومت سیاسی برچید و دستگاه حقوقی و روابط اجتماعی جدیدی را که با فکر متفکّران تنظیم گشته بود، به جای نفوذ پاپها به صحنهی حیات آورد و به جای حاکمیت شخص، قانون حاکم گشت.
ب. مرحلهی دوم نوعی خداشناسی جدید(Neo Theology) بود که در صدد تفسیر رابطهی انسان و خدا بود و میخواست مفهوم نهایی حیات را روشن سازد.
ج. و بالاخره پیدایش نظرات تازه در بارهی دستگاه سماوی و نجومی جدید بود که از یک طرف باب مکتب علمی نوینی را باز کرد و از طرف دیگر در بارهی متافیزیک نظرات تازهای به وجود آورد و انسان را با قدرت بیشتر بر طبیعت مسلط ساخت. احساس قابل توجهی که پس از انقلاب علمی در جهان مسیحیّت پیدا شد، این بود که نمیتوان دولت را بر مبنای دین و کلیسا پذیرفت و وظایف سیاسی و تکلیف مذهبی را یکی دانست. چون آزادی مفهوم و سیمای تازهای به خود گرفته بود و مفهوم انسان نیز غیر از چیزی بود که در سراسر دوران حکومت پاپها وجود داشت. یکی از صاحب نظران رسالهای در بارهی تقسیم طبیعت تألیف کرد و در آن رابطهی عقل و ولایت را مورد بررسی قرار داد و اعلام کرد:
عقل بر ولایت تقدّم دارد و هر مقام و مسندی اعتبار خود را به وسیلهی عقل به دست میآورد و در صورت عدم تأیید عقل، سند مستند نیست. عقل حقیقی احتیاج به تأیید مقام و قدرت ندارد؛ قدرت حقیقی آن است که به وسیلهی عقل کسب شده باشد. با این برداشت دین واقعی نیز باید به وسیلهی عقل اعتبار یابد و روحانیت کلیسا نیز بدون تأیید عقل معتبر نیست. در جهان یک هستی مطلق وجود دارد و آن خداست.[9]
خلاصه سازش کلیسا و روحانیت با حکومت و قدرت در جهت حفظ و بقای طبقهی حاکمان بود، نه در جهت حفظ منافع مردم. پس از این دولت راه خود از روش پاپها جدا کرد- به تعبیر آقای کارل یاسپرس:
بقای جامعه و منافع مردم مبنای حقوق اجتماعی قرار گرفت و این مرهون پیروزی بزرگ انسان بر معتقدات جزمی و کلیسایی بود. برای این که بدانیم قوانین اجتماعی چگونه در جهت حفظ منافع کشیشان بود، به گزارش ویل دورانت توجّه کنیم:
دیت نور بزگ در سال 1522 اعلام داشت که با ارجاع پروندهی یک مجرم روحانی به یک دادگاه روحانی، عدالت اجرا نخواهد شد و هشدار داد که اگر طبقهی روحانی تابع قوانین دادگاههای کشوری نشود، دیری نخواهد گذشت که مردم علیه کلیساهای آلمان قیام خواهد کرد.[10]
روحانیت در این تاریخ تافتهی جدابافته گشته بود و تمامی کشیشان در تمامی امور خود را برتر مییافتند و زندگی خود را با حرص و آز توأم ساخته بودند و قناعت و زهد مسیح را به عنوان یک خصلت شخصی و دور از یک دعوت دینی میدانستند. عجیب اینکه غالب آثار ادبی قرون وسطی در بارهی فساد کشیشان و حرص و آز انان بود. درست قبل از آغاز رفورم «دین کولت» Dean colet که در صمیمیت او نسبت به کلیسا جای هیچ گونه تردید نیست، کلیسا را مورد حمله قرار داد و نظرات خود را طی عباراتی بیان کرد که هیچ یک از طرفداران افکار جدید با آن مخالفتی نداشتند؛ دین کولت در سال 1514 وقتی به سنت پل احضار شد چنین گفت:
تمام مفاسد و انحطاط کلیسا و تمامی معاصی دنیا ناشی از حرص و از کشیشهاست ... چطور هر یک از کشیشها چند شغل را در انحصار خود درآوردهاند و امور مذهبی را وسیلهی معامله قرار دادهاند ... و چگونه هر کدام برای خود دارو دسته درست کردهاند و روح سودا گری بر آنها تسلط یا فته است ... [11]
ولتر (1778-1694) در جستاری از نمایشنامهی خود چنین آورده است؛
حسن ظنّ عامّه در حق کشیشان بی خود است
علم اینها بر اساس جهل و نادانی ماست
جز بخود یا جز آن چه دیدهای باور مکن
کرسی و معهود و الهامی جز این در کار نیست
ولتر که بیشتر ادیب بود تا فیلسوف، فلسفهی دین طبیعی را عرصه کرد و به دفاع از تسامح پرداخت و با قشریگری و مفاسد اجتماعی سخت به مخالفت برخاست. غالب روشنفکرانی که در مسیحیت جهت نجات دین از چنگال پاپها نهضت علمی و ادبی نمودند یا به دنبال عرضهی دین طبیعی و یا اینکه در پی روشن ساختن عیسای حقیقی از عیسای برخاسته از کلیساها بودند. آنان این باور را دنبال میکردند که، دین یک پدیدهی طبیعی و حقیقی است، ولی کلیسا، کشیشان و متولیان یک پدیدهی تاریخی و مصنوعی، چون تعالیم عیسی و سیره و سلوک او با زندگی روحانیون تطبیق نداشت و این نکته را مردم هنگامی متوجّه شدند که خود به دنبال علم و دانش رفته و متون اولیهی دین را فرا گرفتند و فهمیدند و فاصلهی بین روحانیت فعلی و مسیحیت واقعی را دریافتند و کثیری از مردم در برابر راست دینی (orthodoxy) ایستادند و بدین ترتیب دورهی اصلاحات (Reformation) آغاز شد و آنان توانسند سلطهی دین کلیسایی را از راه محو قدرت و اختیار ولایت کلیسا از بین ببرند و یک الهیات جدید را در تاریخ مسیحیّت که همهی مسائل دینی را متحول میساخت، پایه گذارند. البته نمیتوان گفت که این تحولات صد در صد به سود دین انجامید و جامعهی غربی را به سوی فضایل بیشتری برد، بلکه در پارهای از مسائل جامعه را در رابطه با مذهب مسأله دارتر کرد و آنانی که در جهت واکنش عملکرد کلیسا به شک و الحاد روی آورده بودند، به دنبال مبانی فلسفی آن رفتند و بخشی از جامعه را نیز از طریق همین مبانی به راه تازهای کشاندند. مصلحان کوشیدند تا حقوق مسیحی را سکولار و غیر دینی نمایند تا از این طریق بتوانند دست کشیشان را از ادارهی جامعه کوتاه سازند.
3. کلیسا و دولت
از روزگار کهن این مسأله بر سر زبانها بوده است که حکومت منشأ الهی و آسمانی دارد و فرمانروایان از سایر مردم برتری ذاتی دارند، نه اعتباری. فی المثل در ایران قدیم این باور عمومی رایج بود که فرمانروایان از چیزی به نام «فره ایزدی» بهره مندند؛ «چو فرمان یزدان چه فرمان شاه»، زیر بنای این نظریه به طور کلی چنین است:
3-1 . حکومت، واگذاری امکانی خاصّ به افرادی خاصّ از سوی قدرتی ماوراء الطبیعه است.
3-2 . فرمانروا اختیار تام دارد و فقط در مقابل خدا مسئول است.
3-3 . رعایا باید تعّبداً از فرمانروایان اطاعت کنند.
طرفداران این نظریه برای تأیید اصول خود از کتاب مقدّسی سود میجستند و روز به روز بر قدرت خود میافزودند. واضح است کسانی که از این نوع فلسفهی سیاسی بهره میبردند، سرمایه دارانی بودند که برای تأمین مالی کشیشان و کلیساها در کنار فرمانروایان قرار داشتند.
پس از رنسانس که انسان شناسی بر اساس فلسفههای جدید مطرح شد و جامعه شناسی و روانشناسی نوین پاگرفت و سخن از آزادی انسان و شخصیت او به میان آمد، ناگزیر فلسفههای سیاسی گذشته و منشأ الهی بودن حکومت و روابط انسانی بر اساس شیوههای کهن، مورد پذیرش واقع نگشت و دانشمندان در پی فلسفههای سیاسی نوین که بتواند آزادی طبیعی انسان و کلیهی حقوق او را پاس دارد، گام گذاشتند و در نتیجه، دست روحانیون را از ادارهی جامعه و حکومت بر اساس یک ودیعهی الهی کوتاه کردند. و دین باوران عصر جدید برای نجات مسیحیّت گفتند:
حرکت روحانیت به سوی یک تشکیلات با سلسله مراتب اداری (هرارشی) موجب انحراف مسیحیّت گردید و تمایل متولّیان دین به قدرت و حکومت این انحراف را تسریع کرد. مسیحیّتی که در آغاز با عشق و تساهل همراه بود و بر برادری و برابری و همدردی استوار بود رفته رفته به کینه و انتقام و اعمال زور، فساد و طفیلی گری آلوده شد و به جای قلمرو خدا و دولت، عشق و صفای عیسای اناجیل، حکومت سرنیزه و فشار توأم با قتل و غارت و آدم سوزی تحقق یافت. [12]
با توجه به انحرافی که در مسیحیّت به خاطر میل پاپها به حکومت پیش آمد، مصلحان اعلام داشتند:
قانون مظهر ارادهی مردم است، نه ارادهی فرمانروا. مردم با رأی اکثریت میتوانند قانون را وضع و یا لغو کنند و کلیسا بی اجازهی دولت نمیتواند هیچ کاری انجام دهد.
روسو در این زمینه چنین توضیح داد:
حکومت هنگامی میتواند به عنوان یک وسیلهی اعمال آزادی در خدمت مردم قرار گیرد که شهروندانش در همان حال بتوانند خود را حاکم بدانند(حکومت شوندگان همان حکومت کنندگان باشند) و تنها در چنین حالتی است که میتوان گفت یک ملت واقعاً حاکم بر سرنوشت خود است.[13]
در قاموس کلیسا دولت و یا شخص حاکم طرف قرار داد تصمیم میگرفت و عمل میکرد و در این قرارداد، نه طرحی برای کنترل قدرت وجود داشت و نه حقّی برای انتقاد، روسو که واکنشی شدید در برابر دولت کلیسایی داشت، گفت:
حاکمیت مظهر ارادهی مردم است و این ارادهی قابل انتقال نیست. قدرت را میتوان انتقال داد، ولی اراده را نمیتوان انتقال داد، لذا مردم نمیتوانند نماینده [14] به معنی تام و تمام این کلمه انتخاب کنند، آنها فقط میتوانند وکیل (deputy) انتخاب کنند. حاکمیت به همان دلیل که غیرقابل انتقال است نمیتواند دارای نماینده باشد؛ حاکمیت اساساً عبارت است از ارادهی کلی و اراده نمایندگی پذیر نیست ... و هر قانونی که مردم شخصاً آن را تصویب نکنند باطل و بی اعتبار است [15]
دولتی که از طرف خداوند نمایندگی تام و تمام بر مردم را داشت و حاکم بر آدمیان بود، پس از دوران اصلاحات جز وکیلی بیش نخواهد بود که از طرف مردم تنها عامل اجرایی است.
جدایی دولت از کلیسا از نظر هگل:
دخالت شریعت مذهبی در قلمرو سیاسی آشکارا بیانگر این ادعای ناموجّه است که کلیسا باید از قدرت حقوقی واقعی برخوردار باشد. کلیسا با چنگ انداختن به چیزی که از آن او نیست، حقوق دولت را زیر پا میگذارد. امّا آنچه را که مایه عظمت معنوی اوست نیز در این رهگذر از دست میدهد. کلیسا با فاسد کردن دولت، در حقیقت در فاسد خویش میکوشد.
یکی از بی عدالتیها این است که شهروند دولتی که قانون کلیسا در آن حاکم است، با طرد شدن از جامعهی کلیسا، در خطر طرد شدن از جامعهی سیاسی و از دست دادن حقوق شهروندی خویش است. چون قدرت در هم تنیده و به هم آمیخته است، نفی بلد مذهبی در واقع معنای نفی بلد سیاسی به خود میگیرد. این نوع تداخل دو قدرت، به آزادی شهروندان به شدّت آسیب میرساند.[16]
کارل یاسپرس فیلسوف شهیر آلمانی که معترف به مصیبتهای دخالت کلیسا در ادارهی جامعه و سازش آن با قدرت و هیأت حاکمه است، اظهار شکرگذاری میکند که در اقلیّت محدودی از جامعه و کشورهای جهان، قدرت کلیساها تقلیل یافته و بقای جامعه مبنای حقوق سیاسی گشته است.
هدف غایی فلسفهی سیاسی پس از نهضت اصلاح دینی نیز نخست تأمین آزادی و سپس حفظ شخصیت انسان بود و اینکه در جامعه وحشت و هراسی در بین نباشد و هر کسی با اطمینان کامل نظر را بگوید و خلاصه موجودات صاحب خرد و اندیشه به چارپایان لایعقل یا به ماشین بدل نگردند. بیان اسپنوزا در این باره چنین است:
هرچه دولت در منع آزادی گفتار بیشتر سعی کند، لجاجت و پافشاری مردم در مقاومت بیشتر میگردد. این مقاومت از طرف مردم لئیم و ممسک نیست ... بلکه از طرف صاحبان تربیت عالی و اخلاقی قوی و مردم بافضیلت است که به علت داشتن این صفات آزادی بیشتری به دست آوردهاند. به طور کلی طبیعت مردم چنان است که اگر چیزی را حق دانستند ولی دولت آن را مخالف قانون شمرد، با بی صبری و سرسختی در برابر دولت مقاومت میکنند ... در چنین حالتی نقض قانون و بی احترامی به آن را زشت نمیشمرد، بلکه جایز میدانند و آن چه از دستشان در مخالفت با دولت برآید کوتاهی نمیکند.[17]
در فلسفههای سیاسی پس از نهضت اصلاح دینی دو نکتهی قابل وجود دارد: یکی محکومیّت آنارشیسم و دیگری محکومیت استبداد. به این معنا که شهروندان موظفند دولت را اطاعت نمایند و قانون را حرمت نهند. چون دولت و قانون مظهر ارادهی مردم است و مشروعیت آن ریشه در انتخاب آدمیان دارد. و از طرفی استبداد و حکومت مطلقه (Absolutism) نیز محکوم است. چون حقّ انتقاد از جامعه گرفته میشود و آرای خبرگان و خیرخواهان از ادارهی کشور سلب میشود و نظامی که انتقاد و آرای مخالف خود را برنتابد، از اساس سست و رخنه پذیر خواهد بود. و یک نظام قانونمند نظامی است که هرکسی در برابر حاکم بتوانند نظر خویش را ارائه کند. ما اگر در مذهب و اعتقاد، حریم مقدسی داریم، در عالم سیاست و حکومت هیچ حریمی قداست ندارد. چون انقیاد و تعبّد جز در برابر خداوند محکوم است و هر اندازه میدان انتقاد و گفت و گو در جامعه بازتر باشد و قلم و زبان در انحصار گروهی خاص نباشد، بقای آن جامعه حتمیتر خواهد بود. بنابراین در اندیشههای اصلاحی و در فلسفههای نوین سیاسی و نظریههای دولت، حکومتهای مطلقه بی معنا و مردود گشت و به آدمیان حقّ انتخاب و حقّ انتقاد داد تا خود سرنوشت را رقم زنند. برای حسن ختام شایسته است گفتار مترقیانه حضرت علی(ع) را در این باب یادآور شوم:
مرا با سخنان جالب خود ستایید و این که میبینید در راه اجرای فرمان خداوند تلاش میکنم، برای این است که میخواهم خود را از مسئولیت حقوقی که بر گردنم هست خارج سازم ... بنابراین آن گونه که با زمامداران ستمگر سخن میگویید، با من نگویید و آن چنان که در پیشگاه حکام خشمگین و جبّار خود را جمع و جور میکنید در حضور من نباشید و بطور تصنّعی با رفتار ننمایید ... از گفتن سخن حق با مشورت عدالت آمیز خودداری مکنید، زیرا من خویشتن را مافوق آنکه اشتباه کنم نمیدانم و از آن در کارهایم ایمن نیستم مگر این که خداوند مرا حفظ کند.[18]
یادداشتها:
تاریخ تمدن، ویل دورانت، ج6، ص29، انتشارات آموزش انقلاب اسلامی
گریز از آزادی، ص141، انتشارات شرکت سهامی حبیبی
انجیل، متی 32و 33
الهیات پروتستان، ویلیام هوردن، ترجمهی میکائیلیان، ص 10
همان، ص 419
تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ص253، انتشارات آموزش انقلاب اسلامی
همان، ص254
سیر فلسفه در اروپا، آلبرت آوی، ترجمهی دکتر حلبی، ص 197
تحقیقی در دین مسیح، ص423
تاریخ تمدن، ویل دورانت، ج6، ص290
سیر آزادی در اروپا، ص45،انتشارات شرکت سهامی حبیبی
تحقیقی در دین مسیح، ص490
اندیشه سیاسی از افلاطون تا ناتو، ص216، تألیف برایان ردهد، ترجمهی آقایان مرتضی کاخی و اکبر افسری
Representation
تاریخ فلسفه، کایلستون، ج6، ص100
استقرار شریعت در مذهب مسیح، ص27
تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ص175
نهج البلاغه، خطبه 216
منبع : کیان شماره 29
نظرات