لوییس هاپ واکر نام مستعار نویسندهای است که خوش دارد گمنام بماند. در این مقاله، واکر میگوید: دین، به خصوص دین خداباورانه، معناى خاصى به زندگى میبخشد که در جهانبینىهاى غیر دینى وجود ندارد. وانگهى، استقلالى که سکولاریستها برایش ارزش قائلند (و گاهى آن را بیش از ارزش واقعىاش ارج مینهند) با ایمان دینى کاهش معتنابهى نمییابد.
چند سال پیش، به هنگام زنگ تفریح، با تعدادى از دانشجویان در راهروى دانشکده درباره اهمیت دین در جامعه خودمان بحث میکردم. من، که در آن زمان لاادرى مذهب بودم، داشتم پیش یک مسیحى متدیّن و متعبّد اعتراف میکردم که چقدر خوب میشد اگر دعاوى خداباورانه صادق بودند، زیرا در آن صورت، جهان فقط امرى مربوط به تصادف و ضرورت نبود، داستانى غم انگیز با پایانى غم انگیزتر نبود، بلکه به جاى آن، (جهان متشخص و انسانوار میبود؛ موهبتى از جانب پدر آسمانى ما، که مبنایى براى معنا و هدف فراهم میآوَرَد).
در آن حال، زن پختهای که دانشجوى کلاس دیگرى بود، و من میدانستم که ملحد است، سخنان مرا اتفاقى شنید و ناگاه از میان گروهى که مشغول نوشیدن قهوه بودند به سمت من هجوم آورد و با عصبانیّت و پرخاشگرى گفت: (این نفرت انگیزترین سخنى است که تاکنون شنیدهام.) از او پرسیدم چرا این طور فکر میکنى؟ پاسخ داد: (دین مانع رشد و بلوغ بشر است. ما به یک پدر بزرگِ آسمانى نیازى نداریم. ما حاجت مند رشد و بلوغیم و نیازمندیم که خود والدین خود گردیم).
سخنان این خانم مرا به یاد این جمله مشهور نیچه انداخت که حال که (خدا مرده است) و ما آن یگانه قدسى را کشتهایم، باید خودمان خدا شویم تا شایسته کارى که کردهایم به نظر آییم. [در واقع] آن زن ملحد، استقلال و خود مدبّر خویشتن بودن[1] را بر معنادارى ترجیح میداد و مدعى بود که دین درست نقطه مقابل این کار را میکند.
به عبارت دیگر، آن زن دو مدعا داشت:
1. آزاد بودن یا خود مدبّر خویشتن بودن مهمتر است از این که آدمى معنا یا هدفى باشکوه و عظیم براى زندگى داشته باشد.
2. [آرى] دین، معنا یا هدفى بزرگ براى زندگى فراهم مى آورد، اما نمیگذارد آدمیان آزاد باشند یا خود تدبیر امور خویش را برعهده گیرند.
من در طى این سالها به پاسخ این زن بسیار اندیشیده و به این نتیجه رسیدم که او در هر دو مورد برخطاست. در این مقاله، از دین در برابر دو مدعاى این خانم دفاع میکنم و میکوشم تا نشان دهم که معنادارى و خود تدبیرى، هر دو عناصر ضرورى یا مهم براى یک زندگى ایدهآلاند و در یک نظام دینى، آن دو با یکدیگر سازگارند.
اجازه دهید از مدعاى اول آغاز کنم و آن این که آزاد بودن مهمتر از معنادار بودن زندگى است. ابتدا بگذارید الفاظى را که به کار میبریم تعریف کنم. مقصود من از (خود تدبیرى)، حکومت بر خویشتن است؛ یعنى این که آدمى بتواند براساس ادلّهای قوى دست به گزینش بزند، نه آن که تهدیدها یا نیروهاى بیرونى او را وادار به کارى کنند.
مقصود من از (معنا)ى زندگى آن است که زندگى داراى هدف، منطق یا طرحى ذاتى است. حال این هدف میتواند خوب، بد یا خنثى باشد. براى چیزى که هدف بدى دارد میتوان این مثال را آورد: فعالیت مسموم کردن مخزن آبى که جماعتى براى گذران زندگى خود به آن وابسته اند. براى کارى که هدف خنثایى در پشت آن است میتوان این مثال را آورد: پرسه زدن براى وقتگذرانى، (البته سخن قابل دفاعى است که این کار، بسته به شقوق و اوضاع و احوال موجود، بد یا خوب است، و اگر شما چنین فکرى دارید، در این صورت، یا خودتان مثالى بیاورید و یا مقوله هدف خنثى را کنار بگذارید). براى هدف خوب هم میتوان این مثال را آورد: حفر یک چاه براى تهیه آب مورد نیاز یک جماعت.
حال به نظر میرسد که خودفرمانروایى، به مثابه یک ارزش، از هدفهاى خنثى و بد، ارجمندتر است، زیرا خودفرمانروایى ارزشى مثبت دارد، حال آن که این دو مقوله دیگر واجد این ارزش نیستند. خودفرمانروایى شاید براى ما ارجمندتر از پارهای از هدفهاى خوب باشد، اما به نظر نمیرسد که برتر از همه اهداف خوب باشد. در عین حال که آزاد بودن [2] میتواند از داشتن این یا آن هدف اتفاقى در زندگى ارجمندتر باشد، آزادى را به واقع، نمیتوان جداى از مفهوم هدفدارى فهم کرد. آزاد بودن به این معناست که وقتى آدمی میخواهد براى رسیدن به هدف G فعل A را انجام دهد، قادر به انجام آن باشد. بنابراین، دو مفهوم هدف و آزادى به هم مرتبطند. اما آن زن ملحد، منظورى بیش از این داشت. در واقع، مقصود او این بود که اگر او ناگزیر باشد میان آزادى اراده و زندگى در جهانى که یک قدرت الهى بر آن حاکم است یکى را برگزیند، اولى را برخواهد گزید. اما ظاهراً این سخن از دو جهت غلط است: 1. این سخن از خودفرمانروایى یک مطلق ناموجّه میسازد. 2. این سخن یک دوشقّیِ کاذب ایجاد میکند.
1. دو موقعیت را در نظر بگیرید: در موقعیت A شما به اندازه الآن آزادید (یعنى شما 100واحد خودفرمانروایى دارید ـ این واحدها را اصطلاحاً (اتمهاى خودفرمانروایى) میگوییم)، اما عمیقاً بدبخت و بیچارهاید، زیرا در یک اتاق بزرگ و جالب هستید که دربِ آن قفل است و به تدریج پر از گاز سمى میشود. شما تا پنج دقیقه دیگر هر کارى بخواهید میتوانید انجام دهید، ولى پس از آن خواهید مرد. اما در موقعیت B، شما فقط 95 اتم خودفرمانروایى [=آزادى] دارید (یعنى کارهاى کمى وجود دارد که شما قادر به انجام آن در این جهان نیستید ـ مثلاً ارتکاب زنا یا کشتن همسایه خودتان)، اما نور خورشید و هواى تازه به تدریج اتاق را پر میکند. حال کدام جهان را شما انتخاب میکنید؟ من موقعیت B را برمیگزینم، زیرا به نظر من، خودفرمانروایى تنها ارزش در جهان نیست و چنین نیست که همواره ارزش درجه اول باشد. من فکر میکنم کثیرى از ما مایلند چند اتم خودمانروایى و خود تدبیرى را از دست بدهند، و در مقابل، به مقدار زیادى بر سعادت خود بیفزایند. به گمان من، جهانى با یک هدف خوب، جهانى خواهد بود که در آن ما حاضر باشیم چند واحد آزادى را از دست بدهیم. اگر به ما گفته میشد که ما میتوانیم فقر، جنایت و رنجهاى بزرگى را که در جهان وجود دارد از این راه که هریک یک اتم خودفرمانروایى را قربانى کنیم از بین ببریم، آیا ما این کار را نمیکردیم؟ اگر حاضر میبودیم این کار را انجام دهیم، پس خودفرمانروایى یک ارزش مطلق نیست که همواره بر هر ارزش دیگرى تقدّم داشته باشد، بلکه ارزشى مهم در میان ارزشهاى دیگر است.
من به مدعاى دوم آن خانم ملحد میپردازم که دین همواره هدف را بر خود مدبّر خویشتن بودن برتر مینشاند. من فکر میکنم سخن این خانم سوء برداشت یا سوء فهمى است از آن چه برگزیدهترین ادیان براى تحقّق آن تلاش میکنند. چنان که عیسى در انجیل یوحنا (32/8) میگوید: (شما حقیقت را خواهید شناخت و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد). خداباورى، به جاى این که آزادى و معنادارى را در مقابل هم ببیند، آن دو را چنان به یکدیگر گره خورده میبیند که نمیتوان آنها را از یکدیگر بازگشود. از آن جا که خداباورى مدعى است حقیقت را درباره جهان در اختیار ما مینهد، و از آن جا که داشتن باورهاى صادق در رسیدن به اهداف آدمى واجد اهمیت است، پس نتیجه میگیریم که خودفرمانروایى ما عملاً به هنگام دراختیار داشتن حقیقت هدف زندگى افزایش مییابد. اگر ما بدانیم که چرا در دار دنیا هستیم و واقعاً چه حق انتخابهایى در سرنوشت ما وجود دارند، در مورد کورى که عصاکش کورى دیگر است، هوش مندانهتر قادر به انتخاب خواهیم بود.
در حقیقت، دینِ مبتنى بر خداباورى (منظورم یهودیت، مسیحیت و اسلام است، که البته این تعبیر میتواند در بسیارى از اشکال دین هندو و ادیان افریقایى هم مصداق داشته باشد) مدعى آن است که در برابر ما شقوقى قرار میدهد که واجد بیشترین اهمیت اند، به طورى که اگر این دین برحق باشد، جهان خیلى بهتر (بى نهایت بهتر؟) است از زمانى که برحق نباشد.
بگذارید این نکته را شرح و بسط دهیم. اگر خداباورى صحت داشته باشد و موجودى متعالى، خیرخواه و حاکم بر جهان وجود داشته باشد، هشت مدعاى زیر صادق خواهند بود:
1. ما تبیین قانع کنندهای از منشأ و قوام جهان داریم. ما فرآورده تصادف و ضرورت یا نتیجه یک انفجار عظیم [3] فاقد هویّت انسانوار نیستیم، بلکه نتیجه کار یک موجود آسمانى هستیم که مراقب ماست. همان طورى که ویلیام جیمز میگوید که اگر دین صحت داشته باشد (عالم براى ما دیگر صرفاً یک آن (it) نخواهد بود، بلکه یک تو (Thou) خواهد بود… و هرگونه ارتباط ممکن میان دو شخص، میان انسان و عالَم هم ممکن خواهد بود…). ما با آگاهى از این امر که جهان محسوس بخشى از یک جهان روحانىتر است که معناى خود را از آن میگیرد، على رغم وجود شرّ در عالم، ارتباط سازگارانه ذاتى اى میان جهان ما و واقعیت متعالى وجود دارد، میتوانیم آرامش یابیم.
2. خیر بر شرّ غلبه خواهد کرد ـ ما در مبارزه با بدىها تنها نیستیم، بلکه خدا در این نبردگاه جانب ما را گرفته است. پس من و تو نبرد بیهوده نمیکنیم ـ ما سرانجام پیروز خواهیم شد. این اندیشه پیروزیِ نهاییِ خوبى بر بدى به ما قوّت قلب خواهد داد تا به جنگ بر ضد هرگونه بى عدالتى و ظلم و جور ادامه دهیم و این در حالى است که غیر متدیّنان محاسبه میکنند که نیروهاى شرّ در برابر خیر، آن قدر زیادند که جنگ با آنها بیهوده است.
3. خدا ما را دوست دارد و دلنگران ماست ـ عشق او ما را به پیش میراند (2قرنتیان 7/5) و لذا ما براى انجام کارهاى نیک اخلاقى، از جمله ایثارهاى[4] بزرگ، انگیزه قوىترى داریم. ما زندگى عمیقاً اخلاقى خواهیم داشت تا سپاس عمیق خود را به موجودى که ما را دوست دارد و ما نیز او را دوست داریم، عرضه کرده باشیم. سکولاریسم فاقد این احساس عشق جهانى است و بنابراین، تصادفى نیست که نتوانسته است قدّیسانى اخلاقى چون عیسى، قدّیس فرانسیس، گاندى، مارتین لوتر کینگ و مادر ترزا بپرورد. شما حاجتمند عشق ویژهای هستید تا بتوانید دست از جهانى پر از اسباب فراغت بردارید و به یک جزیره دور افتاده بروید و به جذامیان خدمت کنید؛ کارى که پدر دامین کرد.
4. ما پاسخى داریم به این سؤال که چرا اخلاقى باشیم ـ پیداست که اخلاقى بودن به سود شماست. اخلاق سکولار در پاسخ به این سؤال که چرا وقتى که اخلاقى بودن به سود تو نیست، و میتوانى با عملى خودخواهانه زندگى را به نحو سودآورى به پیش برى، باید اخلاقى باشى، با مشکلى جدّى روبه رو است؟ اما چنین مشکلى در اخلاق دینى پدید نمیآید، زیرا شرّ واقعاً براى شما بد است و خیر واقعاً براى شما خوب است.
5. عدالت عالم گیر بر جهان حاکم است. ترازو دقیق کار میکند و بنابراین، به هرکس چیزى داده میشود که مطابق شایستگى اخلاقى اش، استحقاق آن را دارد.
خوش شانسى اخلاقى وجود ندارد (مگر آن که لطف الهى را که سرانجام غلبه خواهد کرد نوعى (خوش شانسى) تعبیر کنیم)، بلکه در مورد هرکس بر این اساس داورى میشود که چگونه از توانایىهایش استفاده کرده است (انجیل متّى، باب25).
6. همه انسانها ارزشى برابر دارند. از آن جا که همه ما به صورت خدا آفریده شدهایم و فرزندان اوییم، پس همه با هم خواهر و برادریم. ما یک خانواده هستیم و باید از روى خیرخواهى با یکدیگر رفتار کنیم، گویى که اعضاى یک خانواده داراى ارزشى برابریم. البته نظامهاى اخلاقى و سیاسى سکولار جدید غالباً این ارزش برابر افراد را میپذیرند، اما توجیهى براى آن ندارند. آرى، اگر خدا پدر ما نباشد، چه معنایى دارد که بگوییم همه اشخاص ذاتاً ارزشى برابر دارند. حق با ارسطو و نیچه است که از دیدگاه مصلحت اندیشانه و فایده جویانه، نابرابرىهاى بى شمارى در عالم وجود دارد، و چرا نباید اشخاص برتر از طبقات فروتر به سود خود استفاده نکنند؟ از این حیث، به نظر میرسد که سکولاریسم در ردّ مشرب عدم تساوى طلبى از سود یک سرمایه دینى تغذیه میکند که دست از آن کشیده است.
7. لطف و غفران الهى ـ پایانى خوش براى همه. شاهنامه آخرش خوش است (کمدى الهى). گناه اخلاقى اى که احساس میکنیم، حتى به دلیل شنیعترین اعمال ما میتواند پاک شود و خدا میتواند ما را نجات دهد و مجال جدیدى در زندگى ما پدید آورد. این آزادى حقیقى اخلاقى است.
8. زندگى پس از مرگ وجود دارد. مرگ پایان همه چیز نیست، بلکه ما به زندگى ادامه خواهیم داد و در جهانى بهتر یکدیگر را بازخواهیم شناخت. ارواح ما جاودانه خواهند بود و مقدّر است که زندگى والاترى از زندگى این دنیا داشته باشیم (البته جهنم در این جا معضلى است که تا اندازهای کل این فکر را از اعتبار ساقط میکند، اما بسیارى از انواع خداباورى [مثلاً انواعى از مذاهب دین هندو که مبتنى بر خداباورى اند و الهیون مسیحى اى مثل اُریگن [5] (در قرن دوم)، اف. موریس [6] و کارل بارث[7] معتقدند که در پایان، همه رستگار خواهند شد. جهنم تنها مدرسه موقتى است براى آموزش اخلاقى ـ من معتقدم که این دیدگاه، دیدگاه موجّهى است.) بنابراین، اگر دیدگاه خداباورى عبرى ـ مسیحى درست باشد، جهان خانهای سرشار از محبت و صمیمیت است که در آنْ همه ما همچون خواهر و برادر در یک خانواده به هم مرتبطیم و مقدّر شده است که براى همیشه در سعادتى همه گیر در واقعیتى که در آن خیر، شرّ را شکست میدهد، زندگى کنیم.
اگر خداباورى کاذب باشد و سکولاریسم صادق، هیچ مبناى واضحى براى تساوى انسانها وجود ندارد، هیچ دلیلى وجود ندارد که با همه مردم با احترام مساوى رفتار کنیم، هیچ پاسخ واضح و بى پیرایهای به این پرسش داده نمیشود که چرا باید اخلاقى باشیم، حتى وقتى که اخلاقى بودن به سود ما نیست؟ یا هیچ هماهنگى و هدفى در جهان احساس نمیشود. (چرخ گردون بر جاى زئوس نشسته و اینک اوست که شاه است). (سوفکلس)
این نکته را هم بیفزایم که خداباورى ما را از هرگونه خودفرمانروایى اى که در نظامهاى غیر خداباورانه هست، محروم نمیکند. خدا وجود داشته باشد یا نه، ما همچنان در انتخاب خیر و شرّ آزادیم (با فرض این که مفاهیم خیر و شرّ در یک جهان غیر الهى معنا داشته باشد) ـ پس ظاهراً این امر واضحى است که دنیاى شخص خداباور براى ما بسیار بهتر و رضایت بخشتر از دنیایى است که در آن خدا وجود نداشته باشد. البته این مشکل وجود دارد که ما احتمالاً نمیدانیم که آیا خداباورى، چه رسد به تقریر دینى خاص ما از آن، صادق است یا نه؟ در این جا من باید از چیزى شبیه به شرطیه پاسکال استفاده کنم تا بر نکته سومم تأکید کنم، و آن این که ما ممکن است تکلیفى داشته باشیم یا دست کم ممکن است این کار خوبى باشد که چنان زندگى کنیم که گویى مدعیات خداباورى صادق است؛ یعنى اگر شما چنین نیندیشید که خداباورى آن قدر بعید است که ما حتى نباید آن را یکى از نامزدهاى حقیقت تلقّى کنیم، پس ما باید چنان زندگى کنیم که اجازه دهیم فضایل خداباورى، الهام بخش زندگى و فرهنگ ما باشد. برترى جهانبینى الهى بر جهانبینى سکولار تا آن جاست که ـ حتى اگر لاادرى یا ملحد ضعیف باشیم ـ به سود ماست که چنان زندگى کنیم که گویى جهانبینى الهى صادق است و هر شخصى را فرزند خدا بدانیم و داراى ارزشى والا؛ و چنان کار کنیم که گویى خدا با ما در پیکار خیر علیه شرّ در همکار است و جامعهای بسازیم مبتنى بر این ایدهها. پس خوب است روى خدا شرط بندى کنیم. دین هدفى براى زندگى به ما میبخشد و مبنایى براى اخلاق به دست ما میدهد که آن قدر ارزش مند است که نباید آن را با بى اعتنایى از دست بدهیم. این میراثى است که ما میتوانیم از آن براى برپایى تمدنى بهتر استفاده کنیم و میراثى است که اگر از آن غفلت ورزیم، ضررش متوجه خود ما میشود.
پىنوشتها:
* مشخصات کتاب شناختى مقاله به شرح زیر است:
Walker Lois Hope; Religion Gives Meaning to Life in Pojman Louis P. Philosophy the Quest for Truth (United States of America، Wadsworth Publishing Company، and an International Thomson Publishing Company، 1999) pp.537-541.
با سپاس از مدیریت محترم مؤسسه پژوهشى نگاه معاصر که متن این مقاله را در اختیار مجله نهادند. (این مقاله توسط استاد مصطفى ملکیان با متن انگلیسى آن مقابله شده است).
1. Autonomy
2. Freedom
3. Big Bang
4. Altruism
5. Origen6. F. Maurice
7. Karl Barth
نظرات
بدوننام حم شادكام
14 شهریور 1390 - 06:24دين را بدان تو شمار تا آيدت خوش به كار عالم چون آمد پديد ربّش بر آن حد كشيد چون بيامد اين آدم خادم بگشتش عالم ذاتش بوده بس سركش چنين خواسته چون ربّش پروردگارش ، رحمان ، انعام بكرد هم فرقان. آزمودش هم به داء داده او را هم دواء از خاك روي تا خدا از اين چه باشد علا ؟ حميد بوده آن غني مثلش خواهد او بسي خواهي شوي همچون وي راه را بكن سمتش طي از ياد مبر معنا را مزرع بدان دنيا را تا روز دين نماني تهيدست و بس نالي
بدوننام
14 شهریور 1390 - 04:27منبع مطلب؟؟؟!!!