«خداشناسی» با «خداپرستی» فرق دارد؛ خداپرست کسی است که خدا قبلهی او/ محورِ زندگی اوست. (قُلْ إِنَّ صَلَاتِى وَنُسُکِى وَمَحْیَاىَ وَمَمَاتِى لِلَّهِ رَبِّ ٱلْعـٰلَمِینَ) [انعام: ۱۶۲]؛ «[ای پیامبر] بگو: نماز من، عبادت من، زیستن من و مردن من همه برای خداوندی است که پروردگار جهانیان است». پرسش اصلی معنویت قدسی در باب الاهیات این است که «چگونه با خدا زندگی کنیم؟». البته زیستن با خدا در گرو شناختن اوست، اما صرف شناختن خداوند هیچ تحولی در شخصیت ما ایجاد نمیکند. درواقع ادعا این است که کسی که با خدا زندگی نمیکند بهدرستی او را نشناخته است.
خدا فرضیهای برای دانستن نیست، بلکه دوستی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن و محبوبی برای عشق ورزیدن است. «دوستی» با خدا، «زیستن» با خدا و «همنشینی» با خداست که سبک زندگی شخص را عوض میکند و در خلق و خو و گفتار و کردار او تأثیرات عمیق بر جای میگذارد و از او «آدمی دیگر» و بل «عالَمی دیگر» میسازد. البته وقتی جهان درون شخص عوض شد، جهان بیرون او نیز عوض خواهد شد. به قول اقبال لاهوری:
چونکه در جان رفت جان دیگر شود
جان که دیگر شد جهان دیگر شود
سخن گفتن «دربارهی» خدا با سخن گفتن «با» خدا فرق دارد؛ در اولی خدا «غایب» است، در حالی که در دومی خدا «حاضر» است. فیلسوفان و متکلمان «دربارهی» خدا سخن میگویند، اما پیامبران و عارفان «با» خدا سخن میگویند. خدای فیلسوفان و متکلمان «خدای غایب» است، در حالی که خدای پیامبران و عارفان «خدای حاضر» است. خدای فیلسوفان و متکلمان «خدای مرده» است، در حالی که خدای پیامبران و عارفان «خدای زنده» است. خدای غایب و مرده هیچ تأثیری در رشد معنوی و اخلاقی و تحول شخصیت پرستندگانش ندارد، یعنی از نظر تأثیری که در شخصیت و هویت آنان دارد، بود و نبودش یکی است؛ مثل بود و نبود حیات در کرات دیگر است.
به تعبیر مارتین بوبر، عارف و الاهیدان یهودی، رابطهای که ما با خدای غایب برقرار میکنیم، رابطه «من ـ او» است. در این نوع رابطه ما «دربارهی» خدا سخن میگوییم، اما «با» خداوند هیچ رابطهای برقرار نمیکنیم. خدای غایب خدایی مرده است که «دربارهی» او میتوان گفتگو کرد، اما «با» او نمیتوان سخن گفت. نصیب ما از چنین رابطهای تصورِ خدا و تصدیق به وجود اوست که ذهن و حافظۀ ما را اشغال میکند. همین و بس. یعنی اگر خدای مورد پرستش خداباوران خدای غایب باشد، از نظر شخصیت، خلق و خو و گفتار و کردار یا از نظر معنوی و اخلاقی و در یک کلمه از نظر سبک زندگی هیچ فرقی بین خداباوران و خداناباوران وجود نخواهد داشت، بلکه به یک معنا برخی از خداناباوران به خدا نزدیکترند تا خداباوران. رابطهی «من ـ او» رابطهای است که فلسفه و کلام بین انسان و خدا ایجاد میکند. کسی که چنین رابطهای با خداوند برقرار میکند در همین حد باقی میماند و از نظر وجودی از این بالاتر نمیرود، یعنی چنین رابطهای قدمی او را به خدا نزدیک نمیکند.
اما در رابطهی «من ـ تو» خدا حاضر است، و وقتی شخص چنین رابطهای با خداوند برقرار میکند، وارد گفتگو یا راز و نیاز و مناجات با خداوند میشود. رابطهی «من ـ او» نوعی «مونولوگ» است؛ در اینجا اگر هم دیالوگی در کار باشد، این دیالوگ دربارهی شخص ثالثی است که از صحنۀ گفتگو غایب است. اما رابطهی «من ـ تو» رابطهای زنده و وجودی است که در طی آن طرفین رابطه از یکدیگر تأثیر وجودی/ معنوی/ اخلاقی میپذیرند. رابطهی «من ـ تو» همان رابطهی دوستانه و عاشقانه است. به قول حافظ:
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم و او به ما مشتاق بود
از منظر معنویت قدسی برقراری رابطهی «من ـ تو» نه فقط با خداوند بلکه با انسانهای دیگر نیز از اهمیت حیاتی برخوردار است. یعنی ما با هر کسی که چنین رابطهای برقرار کنیم، با او همنشین و همسخن شدهایم و این همنشینی و همسخنی یا تأثیری مثبت بر معنویت و اخلاق ما بر جای میگذارد یا تأثیری منفی.
در رابطهی «من ـ تو» هم ما با خداوند سخن میگوییم و هم خدا با ما و هم خدا سخن ما را میشنود و هم ما سخن او را. در چنین رابطهای شخص با خدا همنشین و همسخن میشود، و همنشینی با خدا همان زیستن با خداست. این همنشینی دو خاصیت مهم دارد: در پرتو این همنشینی ما «گرم» و «روشن» میشویم. سردی و تاریکی نشانهی مردگی است، و گرمی و روشنی نشانهی زندگی. همنشینی انسان با خدا همنشینی «گِل» با «گُل» است.
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
برقرار کردن رابطهی «من ـ تو» با خداوند شخصیت فرد را متحول میکند و از او موجودی دیگر میسازد. این رابطه اگر ادامه پیدا کند به «تولد دوباره» منجر میشود. این رابطه همان رابطهی عاشقانهای است که مرده را زنده میکند.
گریه بدم خنده شدم، مُرده بدم زنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
این رابطه تیرگیها را میزداید و آلودگیها را پاک میکند. در ادبیات عرفانی ما خداوند به دریا تشبیه شده است.
ما ز دریایم و دریا میرویم
ما ز بالاییم و بالا میرویم.
یکی از وجوه تشابه بین خدا و دریا همین است که همانگونه که رودها و برکههای کوچکی که حاوی آب آلوده و تیرهاند در اثر پیوستن به دریا پاک و زلال میشوند، جان ملول و تیرهی آدمی نیز در اثر همنشینی با خداوند پاک و زلال میشود. همنشینی با دوستان خدا نیز همین اثر و خاصیت را دارد.
خود غرض زین آب جان اولیاست
که غسول تیرگیهای شماست
نشاندن رابطهی «من ـ تو» با خداوند به جای رابطهی «من ـ او» با او عین قدم گزاردن در راه سیر و سلوک معنوی است. (أَوَمَن کَانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَن مَّثَلُهُ فِی الظُّلُمَاتِ لَیْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا کَذَلِکَ زُیِّنَ لِلْکَافِرِینَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ) [انعام: ۱۲۲]؛ «آیا کسى که مردهدل بود و زندهاش کردیم و نورى به او بخشیدیم که در پرتو آن در میان مردم راه مىبرد، همانند کسى است که گرفتار ظلمات است و از آن بیرون آمدنى نیست، بدینسان کار و کردار کافران در چشمشان آراسته شده است». (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّـهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمْ لِمَا یُحْیِیکُمْ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّـهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَأَنَّهُ إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ) [انفال: ۲۴]؛ «اى مؤمنان به نداى خداوند و پیامبر که شما را به پیامى حیاتبخش مىخوانند، لبیک اجابت بگویید و بدانید که خداوند بین انسان و دل او حایل مىگردد، و بدانید که در نزد او محشور مىگردید».
در این آیه خداوند خطاب به مؤمنان نفرموده است که دعوت خدا و رسول را، وقتی که شما را به کلام و فقه میخوانند، اجابت کنید. بلکه فرموده است دعوت این دو را، وقتی که شما را به چیزی میخوانند که شما را زنده میکند، اجابت کنید.
منزلت پیامبر (ص) در معنویت قدسی
عین همین نکات دربارهی رابطهی ما با پیامبر نیز صادق است. با پیامبر دو نوع رابطهی بسیار متفاوت میتوان برقرار کرد: یکی رابطهی «من ـ او» و دیگری رابطهی «من ـ تو». گفتگو «دربارهی» پیامبر با گفتگو «با» پیامبر فرق میکند. در رابطهی «من ـ او» با پیامبر، پیامبر موجودی مرده و غایب است که فقط میتوان دربارهی او گفتگو کرد. پیامبرِ غایب و مرده از حیث نقشی که در زندگی فرد بازی میکند با سایر آدمها فرقی نمیکند، یعنی درواقع پیامبر نیست. همانگونه که «خداشناسی» غیر از «زیستن» با خداست، «پیامبرشناسی» هم غیر از «زیستن» با پیامبر است. پیامبرشناسی فقط به معلومات شخص اضافه میکند، اما زیستن با پیامبر است که شخصیت او را از نظر معنوی و اخلاقی متحول میکند. فلسفهی بعثت پیامبران این است که آدمیان با آنان «زندگی» کنند. پیامبری که فیلسوفان و متکلمان و فقیهان به ما معرفی میکنند پیامبرِ غایب و مرده است؛ یک شخصیت تاریخی است که مکتبی و آثاری و احکامی از او بر جای مانده است.
از منظر معنویت قدسی اما پیامبر زنده و حاضر است. از این منظر این ما هستیم که مردهایم و هدفمان از برقراری ارتباط با پیامبر این باید باشد که در پرتو زیستن با او زنده شویم. در معنویت قدسی پیامبر الگویی برای زندگی و زندگان است. اصولاً پیامبر کسی است که مرده را زنده میکند. یعنی زنده کردن مرده معجزهی واقعی پیامبران و فلسفهی بعثت پیامبران است. سایر معجزات درواقع کراماتی است که صدورشان از غیر پیامبران نیز ممکن است. معنای معجزه بودن قرآن نیز این است که این کتاب مرده را زنده میکند.
کسانی که از پیامبر مرده پیروی میکنند پرسششان این است که «دستورات آن پیامبر چه بوده است؟». پیامبرشناسی اینان عبارتست از دانستن تاریخ زندگی پیامبر. اما کسانی که پیامبر برایشان الگوی زندگی است، پرسششان این است که «اگر پیامبر اینجا و اکنون زندگی میکرد و در وضعیتی مشابه با وضعیتی که اینک من در آن قرار دارم قرار میگرفت، چه واکنشی از خود نشان میداد؟ چه میگفت؟ چه میکرد؟ چه میخورد و چه میپوشید؟ و جنگ و صلح و عزا و عروسی و سور و ماتم او چگونه بود؟».
پیامبری که معنویت قدسی به ما معرفی میکند، «الگوی زیست مسلمانی» است. در معنویت قدسی شناختن پیامبر صرفاً مقدمهای است برای مشق نوشتن از روی آن سرمشق معنوی و اخلاقی. اگر ارتباط با پیامبر ما را زنده و گرم و روشن نکرده است، معلوم میشود که هم خودمان مردهایم و هم پیامبری که میشناسیم و از او پیروی میکنیم، غایب و مرده است. (وَمَا یَسْتَوِی الْأَحْیَاءُ وَلَا الْأَمْوَاتُ إِنَّ اللَّـهَ یُسْمِعُ مَن یَشَاءُ وَمَا أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِی الْقُبُورِ) [فاطر: ۲۲]؛ «و زندگان و مردگان نیز برابر نیستند، بىگمان خداوند [پیام و پند خویش] را به هر کس که بخواهد مىشنواند، و تو شنواننده [پند و پیامى به] در گور خفتگان نیستى».
منزلت قرآن در معنویت قدسی
«قرآنشناسی» هم غیر از «زندگی کردن» با قرآن است. در معنویت قدسی، قرآن کتاب «زندگی» و «عمل» است، نه کتاب «علم»؛ کتابی است که مرده را زنده میکند. (وَلَوْ أَنَّ قُرْآنًا سُیِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ کُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَی...) [رعد: ۳۱)؛ «و اگر قرآنى بود که کوهها از [هیبت] آن به حرکت در مىآمد و زمین مىشکافت، یا مردگان با آن به سخن درمىآمدند [همین قرآن بود،...]». برخی از مفسران در تفسیر این آیه گفتهاند تعبیر «لَکانَ ﻫﺫَا اﻟﻘُﺮﺁﻥُ»: «همین قرآن بود» از این بخش از آیه به خاطر وضوح آن حذف شده است.
از منظر معنویت قدسی، چه بسیارند کسانی که اگر قرآن را تلاوت نمیکردند به خدا نزدیکتر بودند. (رُبَّ تالِ القُرآنَ و القُرآنُ یَلعَنُهُ)؛ «چه بسیار کسانی که قرآن را تلاوت میکنند و در همان حال قرآن آنان را لعنت میکند. (وَنُنَزِّلُ مِنَ ٱلْقُرْءَانِ مَا هُوَ شِفَآءٌۭ وَرَحْمَةٌۭ لِّلْمُؤْمِنِینَ وَلَا یَزِیدُ ٱلظَّـٰلِمِینَ إِلَّا خَسَارًۭا) [اسراء: ۸۲]؛ «و از قرآن آنچه براى مؤمنان شفابخش و رحمت است نازل مىکنیم، و [این کتاب] بر ستمکاران جز زیان نیفزاید». (هَـٰذَا بَیَانٌۭ لِّلنَّاسِ وَهُدًۭى وَمَوْعِظَةٌۭ لِّلْمُتَّقِینَ) [آلعمران: ۱۳۸]؛ «این [قرآن] براى [عموم] مردم بیانى و براى پرهیزگاران رهنمود و اندرزى است».
به جای اینکه بکوشیم چیزهای تازه بیاموزیم، بهتر است به دانستههای پیشین عمل کنیم، یعنی با آنها زندگی کنیم. در سبک زندگی غیر معنوی، ممکن است شخص به خدا، زندگی پس از مرگ، پیامبر و قرآن اعتقاد داشته باشد و عبادتها و مناسک دینی را هم با دقت و وسواس کامل به جا آورد، اما خدا و پیامبر او مرده و قرآنش صامت باشد، یعنی با هیچ یک از اینها «زندگی» نکند و این باورها و عبادتهای دینی هیچ تحولی در شخصیت او ایجاد نکنند.
یکی از اوصافی که امام علی در خطبهی متقین به پارسایان نسبت میدهد این است که «پرهیزگاران وقتی در دل شب قرآن تلاوت میکنند، «یَستَثیروُنَ بِهِ دَواءَ دائهِم» (نهج البلاغه، خطبۀ متقین)؛ پرهیزگاران کسانیاند که داروی بیماریشان را از قرآن طلب میکنند.» یعنی اولاً دردمند هستند و ثانیاً بهدنبال درمان خویشاند و ثالثاً با قرآن سخن میگویند و قرآن نیز با آنان سخن میگوید.
بنابراین، قرآن برای پارسایان موجودی زنده است که میتوان با آن گفتگو کرد. رابطهای که پارسایان با قرآن برقرار میکنند رابطهی «من ـ تو» است. کسی که معنویت ندارد، «حیات معنوی» ندارد، یعنی از نظر معنوی مُرده است، هرچند از نظر مادی زنده باشد. چنین شخصی ممکن است قرآن را خوب بداند، اما با قرآن زندگی نکند.
معنویت تنها معیار تفکیک بین انسان زنده و انسان مرده است. زندگیِ خالی از معنویت زندگی نیست، مرگ است. چه بسیارند کسانی که از نظر بیولوژیکی زندهاند، یعنی نفس میکشند و راه میروند و میخورند و میآشامند و حرف میزنند، اما از نظر معنوی مردهاند.
پس عزا بر خود کنیدای مردگان
زانکه بد مرگی است این خواب گران
مرگ معنوی همان «خواب غفلت» است.
بنابراین، در سبک زندگی غیر معنوی، رابطهای که شخص با دیگران برقرار میکند درواقع رابطهی یک مرده با مردهای دیگر است (= رابطهی «آن ـ آن»)؛ مانند دو سنگی که قرنها در کنار یکدیگر باشند. اما در سبک زندگی معنوی، طرفین رابطه زنده و حاضرند (= رابطهی «من ـ تو»). خدای انسان معنوی یک خدای زنده و حی و حاضر است، پیامبر او نیز زنده و در صحنه حاضر است، قرآن او ناطق است، و نه «کتاب تاریخ» که «کتاب زندگی» است.
از وقتی که باطن دین فدای ظاهر آن شد، خدای دین به «واجب الوجود» و «محرک اول» و «اسطقس اسطقسات» و پیامبر به رهبر سیاسی و قانونگذار فروکاسته شد، احکام شریعت از مقاصد معنوی و اخلاقی شریعت جدا شد و قرآن به کتاب قانون و تاریخ بدل گردید، بسیاری از مسلمانان معنویت خود را از دست دادند و از تجربهی زیستن با خدا و پیامبر و قرآن محروم شدند. امروز ما چنان زندگی میکنیم که گویی خدا وجود ندارد، یا اگر هست غایب است، در حالی که باید چنان زندگی کنیم که گویی خدا را میبینیم یا اگر او را نمیبینیم دست کم او ما را میبیند. (اُعبُدِ اللّه کَأَنَّکَ تَراهُ. فَإن لَم تَکُن تَراه فَأنّهُ یَراکَ)؛ «خدای را چنان بندگی کن که گویی او را میبینی و اگر او را نمیبینی [بدان که] او تو را میبیند». نهتنها عبادتهای ما بلکه کل زندگی ما تهی از حضور خدا و پیامبر و لذا تهی از معناست.
چرا دگردیسی معنوی و اخلاقی، تولد دوباره و تحول شخصیت مهم است؟
زیرا شخصیت هرکس همهی دارایی او و تنها سرمایهی واقعی اوست. مالکیت فرد بر چیزهای دیگر صرفاً برآمده از رابطهای حقوقی، قراردادی، موقتی و اینجهانی است. این مالکیت با قراردادی میآید و با قراردادی دیگر باطل میشود، و به هر تقدیر پس از مرگ هیچ سودی به حال شخص نخواهد داشت، بلکه چه بسا به زیان او نیز باشد، زیرا باید دربارۀ اینکه آن را «از کجا آورده» و «در چه راهی خرج کرده» نیز پاسخگو باشد.
اما مالکیت هر شخص بر شخصیت و هویت خودش مالکیتی حقیقی است. شخصیت هر کس تنها دارایی است که او در وقت مرگ با خود از این دنیا میبرد. (مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَاۖ وَمَن جَاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَلَا یُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا یُظْلَمُونَ) [انعام: ۱۶۰]؛ «هر کس کار نیکى بیاورد ده برابر آن [پاداش] خواهد داشت و هر کس کار بدى بیاورد جز مانند آن جزا نیابد و بر آنان ستم نرود».
شرط من جا بالحسن نه کردنست
آن حسن را سوی حضرت بردن است.
این شخصیت همنشین او در قبر و عالم برزخ است، و آخرت شخص و بهشت و جهنم او را میسازد. بهشت و جهنم بیرونی تجلی بهشت و جهنمی است که ما در درون خود میآفرینیم و آن را با خود از این جهان به آن جهان میبریم. (وَمَن کَانَ فِى هَـٰذِهِٓ أَعْمَىٰ فَهُوَ فِى ٱلْءَاخِرَةِ أَعْمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِیلًۭا) [اسراء: ۷۲]؛ «و هر کس که در اینجا کور [دل] باشد، همو در آخرت هم کور [دل] و گمراه است».
کسی که دغدغه معنوی دارد همواره باید از خود بپرسد: آیا خدایی که من میشناسم و میپرستم زنده است یا مرده؟ و حاضر است یا غایب؟ پیامبری که من میشناسم و مدعی پیروی از او هستم، چه نقشی در زندگی من بازی میکند؟ آیا من با خدا و پیامبر زندگی میکنم یا اینها همچون اجناس تجملی و تزیینی صرفاً گوشهای از ذهن مرا اشغال کردهاند و تفاوت من با کسانی که به خدا و پیامبر اعتقاد ندارند صرفاً از نظر ذهنی است؟ قرآن برای من چه فرقی با کتابهای دیگر دارد؟ آیا نماز من روح دارد و من با نماز خواندن به خدا نزدیک میشوم یا از خدا دور میشوم؟ آیا نماز من مرا از بدیها دور میکند و بازمیدارد یا نه؟ از منظر معنویت قدسی نماز «حمام روح» است.
نظرات