یکی از اتهامات قدیمی که در شرایط کنونی هم وارد میشود این است که اخوان دین اسلام را سیاسی نموده و سیاست را با دین و دین را با سیاست آمیختهاند. روزی یکی از حکام گفته بود: «سیاست دین ندارد و در دین هم سیاست وجود ندارد»!! در سالهای اخیر عبارت «اسلام سیاسی» بر سر زبانها افتاده و برخی از نویسندگان آن را به کار میبرند. منظورشان از آن اسلامی است که خواهان حاکمیت تعالیم و احکام شریعت الهی است که به آن ایمان آورده و اسلامی که مسلمانان را به تلاش برای آزادسازی سرزمینهای اشغالی توسط استعمار و رویارویی با همهی متجاوزین و فعالیت برای احیای وحدت میان امت عربی و اسلامی ـ یا حداقل نزدیکتر نمودن آنها به یکدیگر ـ به جای پشت کردن و احیانا رویارویی با یکدیگر دعوت مینماید. زمانی که مخالفان اخوان به توضیح مضمون اسلام سیاسی میپردازند، به آنچه که گفتیم اکتفا نمینمایند، بلکه آنرا در برگیرنده خشونت و تروریسم کور و ایجاد ناامنی برای مردم، تعصب علیه دیگران، زندانی شدن در گذشته و قطع ارتباط با جهان معاصر و اهمال آینده بشمار میآورند.
هرگاه کسی بر این باور باشد که سیاست و حکومت بخشی جدایی ناپذیر از اسلام هستند و از اصول آن سر چشمه میگیرند و در راهی که اسلامترسیم مینماید گام بردارد، او را به اموری متهم مینمایند که به آن اعتقادی ندارد و به طرفداری ازتروریسم و خشونت متهمش میکنند!
میخواهم در اینجا به این مطلب اشاره کنم که این اخوان نیستند که دین را سیاسی کردهاند، بلکه شارع و صاحب اسلام؛ یعنی خداند متعال است که از طریق بیان احکام و تعالیمی در ارتباط با حکومت و سیاست آنرا سیاسی نموده است. تو را به خدا به من بگویید: این دو آیه از قرآن را اگر اصولی از مسائل سیاسی ندانیم، آنها را در رابطه با چه موضوعی به شمار بیاوریم؟!
{إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَن تُؤدُّواْ الأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا وَإِذَا حَکَمْتُمْ بَیْنَ النَّاسِ أَن تَحْکُمُواْ بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا یَعِظُکُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ سَمِیعاً بَصِیراً*یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَطِیعُواْ اللَّهَ وَأَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِی الأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِن کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ ذلِکَ خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلاً}
«بیگمان خداوند به شما (مؤمنین) دستور میدهد که امانتها را به صاحبان آنها تحویل بدهید و هنگامی که در میان آنها حکومت و قضاوت میکنید به دادگری رفتار کنید، خداوند شما را به بهترین اندرز پند میدهد و بیگمان خداوند شنوای سخنان و بینای کردارتان بوده و هست.ای کسانی که ایمان آوردهاید! از خداوند با پیروی از قرآن و از پیغمبر (با تمسک به سنت او) اطاعت کنید و از کارگزاران و فرماندهان خود فرمانبرداری نمایید. اگر در مورد چیزی با هم اختلاف داشتید آنرا به خدا (با مراجعه به قرآن) و پیغمبر (با مراجعه به سنت) محول کنید، اگر راست میگویید که به خداو روز رستاخیز ایمان دارید. این کار (رجوع به قرآن و سنت) برای شما بهتر و خوش فرجامتر است».
امام احمد ابن تیمیه نیز این دو آیه را محور یکی از کتابهای خود به نام «السیاسة الشرعیة فی اصول الراعی و الرعیة» قرار داده است.
پس از آن دو، آیاتی دیگر آمدهاند که سپردن حکم و حاکمیت را به خدا و پیامبرش واجب گردانیدهاند که با این آیه پایان مییابند: {فَلاَ وَرَبِّکَ لاَ یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لاَ یَجِدُواْ فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمَّا قَضَیْتَ وَیُسَلِّمُواْ تَسْلِیماً} نساء/۶۵
«اما نه! به پروردگارت سوگند! آنان اهل ایمان به شمار نمیآیند تا تو را در مورد اختلافات خود به داوری نپذیرند و سپس در مورد آن قضاوت تو ملالی به دل راه ندهند و کاملا تسلیم و فرمانبردار باشند.»
همچنین د ر سوره نور خداوند متعال میفرماید: {وَیِقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالرَّسُولِ وَأَطَعْنَا ثُمَّ یَتَوَلَّى فَرِیقٌ مِّنْهُمْ مِّن بَعْدِ ذلِکَ وَمَآ أُوْلَـئِکَ بِالْمُؤْمِنِینَ*وَإِذَا دُعُواْ إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ لِیَحْکُمَ بَیْنَهُمْ إِذَا فَرِیقٌ مِّنْهُمْ مُّعْرِضُونَ} نور/۴۷ـ۴۸
«میگویند: به خدا و پیامبر ایمان آورده و اطاعت کردهایم، اما پس از آن گروهی از یشان بعد از این (ادعاها) به (دین و اطاعت از خداوند) پشت میکنند، ایشان اهل ایمان نیستند... پاسخ مؤمنین هرگاه که به حکم خداوند و پیامبر او در موردشان فراخوانده میشوند، این است که میگویند: ما شنیدیم و اطاعت کردیم و رستگاران ایشانند.»
آیا این آیات و امثال آنها در رابطه با سیاست و حتی اصول سیاست نازل نشدهاند؟ مگر بالاترین مرجعیت را برای امت اسلامی و دولت اسلامی که قرآن و سنت است بیان نمینمایند؟! آنهایی که در مورد سیاسی نمودن دین شک وتردید دارند یا با آن مخالفت میورزند، راجع به این آیات سوره مائده چه دارند که بگویند؟ {وَمَن لَّمْ یَحْکُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَـئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ} مائده/۴۴
«هر کس به آنچه خداوند فرو فرستاده حکم نکند کافران ایشانند.»
{وَمَن لَّمْ یَحْکُم بِمَآ أنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَـئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ} مائده/۴۵
«هر کس به آنچه خداوند فرو فرستاده حکم ننمایند ایشان ستمکارانند.»
{وَمَن لَّمْ یَحْکُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَـئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ} مائده/۴۷
«هر کس به آنچه خداوند نازل فرموده حکم ننماید خطاکار و منحرفند.»
ممکن است بگویند که آن آیات در شأن اهل کتاب و راجع به تحکیم تورات و انجیل نازل شدهاند. من نیز در پاسخ به ایشان میگویم: آری این آیهها در مورد ایشان نازل شدهاند، اما «العبرة بعموم اللفظ لا بخصوص المعنی: عمومیت عبارات معتبرند نه وارد شدن آن در موردی خاص».
اضافه بر آن مگر آنچه را که خداوند بر مسلمانان نازل فرموده شأن و منزلتش از آنچه که برای اهل نازل فرموده کمتر است؟ تا اگر ایشان به آن حکم نکردند، کافر و ظالم و فاسق بشوند. اما چنانچه مسلمانان حکم کردن به قرآن را کنار نهادند، به کفر و ظلم و فسق محکوم نشوند؟
یا اینکه مگر خداوند دارای دو معیار است که اگر اهل کتاب به کتابهای نازل شده به ایشان حکم ننمودند، آنها را بر اساس یکی از آن دو معیار به آن صفات محکوم نماید، اما هرگاه مسلمانان به قرآن خویش حکم ننمودند بر اساس معیاری دیگر آنها را به آن صفات توصیف نفرماید، اگر چنین چیزی صحیح باشد، عدالت خداوند کجا خواهد بود؟
ما در کتابهای دیگر از جمله کتاب «فقه سیاسی» به تفصیل آنطور که تردیدی را باقی نمیگذارد، به این موضوع پرداختهایم.
کسی که قرآن را مطالعه کند و در آن تأمل نماید، در ارتباط با مسائل سیاست داخلی و خارجی و نوع ارتباط با دیگران در ایام جنگ و صلح آیات بسیاری را ملاحظه مینماید. این موضوع بر کسی که کمترین توجهی را به قرآن داشته باشد یک موضوع مخفی نیست. میبیینیم که قرآن در مقطع مکه نظر مسلمانان را ـ در حالی که اقلیتی تحت ستم بیش نبودند ـ به رقابت و رویارویهای سیاسی و نظامی جهان معطوف میدارد. رویارویی میان دو ابر قدرت فارس در شرق و روم بیزانس در غرب و در مورد مجادله و مناقشهای که میان مشرکان و مسلمانان راجع به آینده جنگ و اینکه کدام یک از آن دو ابر قدرت در نهایت پیروز میشوند، دخالت مینمایند؛ زیرا مسلمانان به خاطر اهل کتاب و مسیحی بودن رومیان و وجود رابطه نزدیکترشان با مسلمانان دوست داشتند که ایشان بر امپراتور فارس که آتشپرست بودند و دینشان با دین بتپرستان نزدیکتر بود، پیروز شوند. در آن شرایط قرآن به تأیید مسلمانان نازل گردید و در آیات اول سوره روم راجع به آن فرمود:
{الۤمۤ * غُلِبَتِ ٱلرُّومُ * فِیۤ أَدْنَى ٱلأَرْضِ وَهُم مِّن بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ * فِی بِضْعِ سِنِینَ لِلَّهِ ٱلأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِن بَعْدُ وَیَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ ٱلْمُؤْمِنُونَ * بِنَصْرِ ٱللَّهِ یَنصُرُ مَن یَشَآءُ وَهُوَ ٱلْعَزِیزُ ٱلرَّحِیمُ}. روم/۱-۴
«رومیان (از ایرانیان) شکست خوردند این شکست در نزدیکترین سرزمین (به سرزمین عرب و در نواحی شام) بود. اما پس از این شکستشان پیروز خواهند شد. در مدت چند سال آینده. همه چیز در اختیار خداوند است چه قبل (که رومیان شکست خوردند) و چه بعد (که ایشان پیروز میشوند) در آن روز مؤمنان شادمان میگردند از یاری خداوند و او هر کسی را که بخواهد یاری میدهد، او بسیار چیره و مهربان سات.»
کسی که در سنت نبوی مطالعه و تحقیق داشته باشد مسائل مفصلی را در این ارتباط مشاهده مینماید. همچنین در سیره و عملکرد رسول خدا (ص) میدانیم که ایشان به تحبیر امام قرافی، امام اعظم و پیشوای مسلمانان، قاضی القضات و مفتی اعظم بودهاند. امام اعظم یعنی بالاترین مرجع حکومتی و ریاست دولت، که ایشان بدون تردید دارای آن مقام بودهاند و در کنار ایشان پادشاه و امیر و فرمانروایی نبوده که ادارهی امور سیاسی و مملکتداری را انجام بدهد و در عین حال رسول خدا به امور دین و دعوت اشتغال داشته باشد، بلکه دعوت و دولت هر دو در اختیار ایشان بوده است. رسول خدا خود شخصا امامت جمعه و جماعت، قیادت و فرماندهی را در صلح و جنگ در اختیار داشت و معاهدات و پیمانها را منعقد میفرمود. هیئتهایی به ممالک مختلف میفرستاد و والیان و قضات و معلمین را تعیین مینمودو آنها را به ممالکی که اسلام وارد آن گردیده بود میفرستاد.
در عرصهی «فقه سیاست شرعی» این موضوع موضوع معروفی است که در سیره و سنت رسول خدا برخی از تصرفات و اقدامات وجود دارند که فقها مبنای آنها را مقتضی و جزو حقوق و اختیارات امامت و رهبری حکومت میدانند.
آن تصرفات و اقدامات همچون تصرفات و اقدامات ایشان به مقتضی و در مقام تبلیغ رسالت از جانب خداوند متعال نیست. برای مثل میتوان به حدیث «من أحیا أرضا میتة فهی له» [۱] «هر کس زمینی بایر را احیا کند آن زمین به مالکیت او درمیآید.» اشاره کرد. زیرا امام ابوحنیفه و موافقان رأی او میگویند: این فرمودهی رسول خدا در مقام امامت و رهبری است که بیان شده، بدین معنی که «بدون اجازهی امام (و دولت) اگر کسی زمین بایری را احیا کند، به مالکیت او در نخواهد آمد» [۲]
همچنین همهی فقهای مذاهب مختلف در این مورد اتفاق نظر دارند که شریعت بر همهی افعال مکلفین حاکمیت دارد و هیچ گونه عمل و رفتاری از طرف مردم از دایره و چارچوب شریعت خارج نیست؛ زیرا شریعت باید هریک از آن اعمال را مشمول یکی از احکام پنجگانهی معروف، «واجب، حرام، مباح، مستحب و مکروه» بگرداند. قرآمم نیز بر این شمولیت و فراگیری تأکید میورزد و خطاب به رسول خدا میفرماید: {وَنَزَّلْنَا عَلَیْکَ الْکِتَابَ تِبْیَاناً لِّکُلِّ شَیْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِینَ} نحل/۸۹
«ما قرآن را که تبیینکنندهی همه چیز است وبرای مسلمانان مایهی هدایت و رحمت وبشارت است بر تو نازل نمودهایم.»
در پایان سورهی یوسف میفرماید: {لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لأُوْلِی الأَلْبَابِ مَا کَانَ حَدِیثاً یُفْتَرَى وَلَـکِن تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ وَتَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ} یوسف/۱۱۱
«به راستی در سرگذشت آنان درس عبرتی برای اندیشمندان است. (آنچه گفته شد) افسانهای ساختگی نبود، بلکه کتابهای (اصیل انبیاء) پیشین را تصدیق میکند. پیغمبران را تأیید میکند و بیانگر همهی چیزهایی است که مایهی هدایت و رحمت برای همهی کسانی است که ایمان میآورند.»
ابنعباس که به ترجمانالقرآن شهرت دارد گفته است: حتی اگر افسار شترم گم شود، حکم آن را در کتاب خدا خواهم یافت.
در حالی که در انجیل میگوید: «آنچه را که به شاه تعلق دارد به او بسپار وآنچه را به خداوند متعلق است، به او واگذار کن!» اما قرآن پادشاه و همهی متعلقات او را از آن خداوند به شمار میآورد: {قُلْ إِنَّ الأَمْرَ کُلَّهُ للَّهِ} آلعمران/۱۵۴ «بگو همهی امر و فرمان از آن خداوند است». همهی آنچه که در آسمانها و زمین و همهی کسانی که در آنها قرار دارند از آن خداوند هستند، او فرمانروای مطلق مخلوقات خویش است و تنها اوست که از حق امر و نهی و حلال و حرام نمودن برخوردار است و مخلوقات مکلف به اطاعت مطلق و التزام همهجانبه به مسئولیت عبودیت میباشند.
علمای اصول فقه این موضوع را مقرر فرمودهاند که «دین» یکی از ضروریات پنجگانه یا ششگانه است، که تکالیف شرعی بر اساس آنها قرار میگیرند عبارتنداز: دین، نفس، نسل، عقل و مال که برخی «عرض» را به آن اضافه کردهاند.
اما کسانی که میخواهند اسلام را در دین محدود و منحصر نمایند، درواقع از آن حقیقت که مورد اجماع و اتفاق اصولیون است، غفلت ورزیدهاند.
شمول و فراگیری اسلام ساخته و پرداختهی اخوان نیست، بلکه موضوعی است که قرآن و سنت و اجماع علمای امت بر آن تأکید میورزند و فرهنگ و تمدن آن بر شمول وفراگیری استوار است، تاریخ و میراث آن در همهی عرصهها بیانگر آن حقیقت است. همهی مصلحان بزرگ که همچون ستارهای امت در آسمان امت اسلامی میدرخشند و همهی تلاش خود را برای بیداری و نهضت آن در عصر حاضر به کار گرفتهاند، سیاست را در دین و دین را در سیاست وارد کردهاند، که میتوان از شخصیتها مانند محمد بن عبدالوهاب، عبدالرحمن کواکبی، محمد عبده، رشید رضا، ابنبادیس و بسیار دیگر میتوان نام برد که از منظر شامل و فراگیری به اسلام نگاه کردهاند ودین و سیاست را از هم جدا نمیشمارند و همهی آنها در سیاسی دانستن دین یک گونه بودهاند. امام حسن البنا در میان مصلحیان بدعتی نو ایجاد ننموده و دعوت در میان نهضتهای اصلاحی بدعت جدید نبوده است.
از همان فرمانروایی که گفته است: «دین سیاست نداردن و سیاست دین ندارد» بارها دیده و شنیدهایم که برای تأیید سیاست، خود به نام دین سخن گفته است و برای توجیه مواضع خویش به فتوای علما متوسل شده است.
آنهایی که به تعالیم اسلام التزام دارند، تفاوتی با دیگر مردم و هموطنان ندارند، این حق آنهاست که بر اساس باورها و برداشتهای خویش به فعالیت سیاسی بپردازند و به بهانهی متدینبودن به هیچ وجه جایز نیست از کار سیاسی محروم شوند. انسان مسلمان در حالیکه در نماز و عبادت پروردگارش غرق گردیده میتواند در اعماق سیاست هم دخالت کند. ما این را در «قنوت نوازل» یا دعاهایی که به خاطر رویدادهای مهم در نماز خوانده میشود مشاهده مینماییم. نمازخوان میتواند و حق دارد که در نماز و قنوت علیه صهیونیستهای متجاوز و فلسطین و صربهای جنایتکار که به قتل عام مردم بوسنی و کوزوو دست زدند و دیگرانی که به سرزمین و حرمت مسلمانان تجاوز مینمایند، دعا کنند.
همچنین انسان مسلمان از یان حق برخوردار است که آیاتی از قرآن را در نماز قرائت نماید که به مسائل مربوط به واقعیتهای زندگی مانند جهاد و اقامهی عدالت و حکم به ما انزل الله و... ارتباط پیدا مینمایند. هیچ کس نمیتواند به هیچ صورتی او را مورد ملامت قرار بدهد. بدین تریب معلوم میشود که اتهام سیاسی کردن دین توسط اخوان همچون بسیاری از تهمتهای دیگر اتهامی بیپایه است.
{وَقُلْ جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقاً} اسراء/۸۱
«ای پیامبر! بگو: حق آمد و باطل از بین رفت، به راستی باطل رفتنی است.»
پاورقیها
----------------------------------------
[۱] - رواه الترمذی وأحمد و ذکره ألبانی فی صحیح الجامع الصغیر (۵۹۷۵)
[۲] - برای تفصیل بیشتر به کتاب «السنة مصدراً للمعرفة والحضارة» فصل «الجانب التشریعی فی السنة» مراجعه شود.
نظرات
برای تبیین بیشتر این مسئله مقالهی زیر را بخوانید:<br /> <br /> دین و سیاست٭<br /> هانا آرنت<br /> <br /> [«دین و سیاست»، به عنوان مقالهای برای تحویل به همایش دانشگاه هاروارد، دربارهی این پرسش نوشته شد که «آیا نبرد میان جهان آزاد و کمونیسم اساساً نبردی دینی است؟» این مقاله در مجلهی Confluence، دورهی دوم، ش ۳، ۱۹۵۳، منتشر شد. ژول مونرو به مقالهی آرنت در نامهای خطاب به هنری کیسینجر، سردبیر Confluence، پاسخ داد و این پاسخ در شمارهی بعدی مجله، دورهی دوم، ش ۴، ۱۹۵۳، منتشر شد. مونرو در نامهاش، با ذکر اینکه آرنت «[او] را متهم به خلط ایدئولوژی با دین میکند»، به نوبهی خود از او به دلیل ناتوانی در تعریف هریک از آنها انتقاد میکند. پاسخ آرنت در دورهی بعدی Confluence، دورهی سوم، ش ۱، ۱۹۵۴، منتشر شد.]<br /> <br /> <br /> <br /> یکی از جنبههای تعجبآور نبرد میان جهان آزاد و جهان تمامخواه تمایلی قوی به تأویل این نبرد با واژگان دینی بوده است. به ما گفته میشود که کمونیسم «دین دنیوی» [”secular religion“] تازهای است که جهان آزاد در برابر آن به دفاع از «نظام دینی» متعالی خویش میپردازد. این نظریه لوازمی بیشتر از علت قریبش دارد و «دین» را باز به قلمرو امور عمومی- سیاسی آورده است، «دینی» که از زمان جدایی کلیسا و دولت تا مدتها از این قلمرو بیرون رانده شده بود. به همین منوال، اگرچه مدافعان این نظریه اغلب از این امر ناآگاهند، مسألهی تقریباً فراموششدهی رابطهی میان دین و سیاست را بار دیگر در دستور کار علم سیاسی قرار دادهاند.<br /> <br /> ۱<br /> تأویل ایدئولوژیهای تازهی سیاسی به ادیان سیاسی، یا دنیوی (سکولار)، بهطور ناسازواری، اگرچه نه شاید بهطور اتفاقی، دنبالهرو تقبیح مشهور مارکس در ردّ همهی ادیان بهمنزلهی ایدئولوژیهای محض بوده است. اما سرچشمهی حقیقی این نظر حتی قدیمتر است. نه کمونیسم بلکه آتئیسم یا خدانشناسی نخستین «ایسمی» بود که بهمنزلهی دینی تازه تقبیح یا تحسین شد.[۱] این سخن به چیزی بیش از ناسازهای مزاحگونه شبیه نبود، و در ابتدا مقصود از آن همین بود، تا زمانی که داستایفسکی و بسیاری دیگر بعد از او به آن محتوایی دادند. زیرا خدانشناسی چیزی بیش از این ادعای نسبتاً احمقانه بود که ما قادریم وجود نداشتن خدا را اثبات کنیم؛ خدانشناسی به معنای شورش واقعی انسان عصر نو علیه خود خدا انگاشته شده بود. به قول نیچه: «اگر خدایان بودند، چگونه تاب میتوانستم آورد که خود یکی از آنان نباشم».[۲]<br /> <br /> توجیه دین نامیدن خدانشناسی دقیقاً مرتبط با طبیعت اعتقادات دینی در عصر دنیویت [secularity] است. از زمان پیدایش علوم طبیعی در قرن هفدهم، اعتقاد چندان کمتر از بیاعتقادی در معرض شک قرار نداشته است؛ نظریهی مشهور کییرکگور دربارهی جهش به اعتقادْ سََلفِ خود را در پاسکال داشت، و کییرکگور، مانند پاسکال، میکوشید به این گفتهی دکارت پاسخ دهد که، ”De omnibus dubitandum est“، «در هرچیز شک میباید کرد».[۳] آنان بر این اعتقاد بودند که شک مطلق محال است، متناقضبالذات است، و نگرشی خودنابودگر است، و نامناسب برای عقل انسان، چون در این حالت خود شک هم متعلق شک است. از نظر کییرکگور، شک «با دانش از پا در نمیآید بلکه با اعتقاد از پا درمیآید، درست بدان سان که اعتقاد شک را به جهان آورده است».[۴] اعتقاد عصر نو، اعتقادی که از شک به اعتقاد جهیده است، و خدانشناسی عصر نو، خدانشناسیی که از شک به بیاعتقادی جهیده است، در این امر اشتراک دارند: هردو در دنیاگرایی معنوی عصر نو [modern spiritual secularism] ریشه دارند و این دنیاگرایی سردرگمیهای ذاتی خود را با راه حلی خشن به یک باره تا ابد حل کرده است. در حقیقت، شاید که جهش به اعتقاد بیشتر ایمان اصیل را سست کرده است تا استدلالهای معمولاً کلیشهای روشنگران [enlighteners] حرفهای یا استدلالهای عوامانهی خدانشناسان حرفهای. جهش از شک به اعتقاد جز با شک کردن به اعتقاد امکان نداشت، و لذا زندگانی دینی خود آغاز به فرض این تنش عجیب میان شک کفرآمیز خدانشناسانه و اعتقاد کرد و این تنش را ما از شاهکارهای روانشناختی و بزرگ داستایفسکی میشناسیم.<br /> <br /> جهان ما از حیث معنوی جهانی دنیوی یا سکولار است، دقیقاً، به این دلیل که جهانی توأم با شک است. اگر بهطور جدی قصد داریم دنیویت [secularity] را از میان برداریم، میباید علم جدید و دگرگوگونی جهان به دست آن را از میان برداریم. علم جدید مبتنی بر فلسفهی شک است، و لذا این علم متمایز از علم قدماست، علمی که مبتنی بر فلسفهی thaumadzein، یا حیرتی است که در آن آنچه هست هست آنچه هست. ما به جای آنکه از معجزات عالمی به شگفت درآییم که خود را در ظهورش برای حواس و عقل انسان آشکار میکند، بدگمان میشویم که اشیاء شاید آنچه مینمایند نباشند. تنها وقتی به ادراکات حسمان بیاعتماد شدیم میتوانیم کشف کنیم که برخلاف هرتجربهی روزانهی ما زمین به دور خورشید میچرخد. از این بیاعتمادی اساسی به نمودها، این شک که نمود حقیقت را آشکار میکند، دو نتیجهی اساساً متفاوت میتوان گرفت: یأس پاسکال مبنی بر آنکه «حس با نمودهای کاذب عقل را به خطا میاندازد» [les sens abusent la” raison par de fausses apparences”] [۵]، که از آن «تصدیق بیچارگی انسان بدون خدا»[۶] نتیجه میشود، یا تأیید پراگماتیک علمی جدید مبنی بر آنکه حقیقت خود به هیچ وجه آشکار نیست بلکه، بیشتر، روند دائماً در تغییر الگوهای فرضیههای کاراست.<br /> <br /> در برابر این خوشبینی علمی که میباید فرض کند که پرسش وجود خدا با امکانهای (مسلماً) محدود قوهی شناخت انسان نامتناسب است، این بصیرت دینی عصر نو قرار میگیرد که هیچ شک و هیچ فرضیهی کارایی پاسخی خرسندکننده به معمای طبیعت عالم و معمای تشویشبرانگیزتر وجود خود انسان نمیدهد. اما این بصیرت تنها بار دیگر عطش شناخت خود انسان را آشکار میکند و همین شکست بنیادی ایمان در توان آشکارسازی حقیقت نمود است که در اساس جهان نو قرار دارد، چه به صورت وحی الهی باشد و چه به صورت وحی طبیعی. خصلت دینی شک نو هنوز در این بدگمانی مسیحی حاضر است که روحی شیطانی، و نه مشیت الهی، برای عطش انسان به شناخت حدودی میگذارد، و موجودی برتر میتواند ما را عمداً فریب دهد.[۷] این بدگمانی تنها میتواند از میلی بسیار شدید به امنیت برخیزد[۸] که انسانها فراموش میکنند که آزادی اندیشه و عمل انسان، همان طور که کانت بهطور فلسفی اثبات کرد، تنها در زیر شرایط شناخت نامطمئن و محدود ممکن است.<br /> <br /> اعتقاد دینی عصر نو متمایز از ایمان محض است چون «اعتقاد به شناختن» آن کسانی است که شک میکنند که شناخت اصلاً ممکن است. شایان ذکر است که نویسندهی بزرگی که شخصیتهای داستانی بسیاری را به ما معرفی کرد، تنها در شخصیت ابله بود که میتوانست چهرهای از ایمان حقیقی را نشان دهد که گویای تنش دینی عصر نو میان اعتقاد و شک باشد. انسان دینی عصر نو متعلق به همان جهان سکولار یا دنیوی است که مخالف خدانشناس او، دقیقاً به این دلیل که او در این جهان «ابله» نیست. مؤمن عصر نو که نمیتواند تنش میان شک و اعتقاد را تحمل کند بیدرنگ یکپارچگی و ژرفای اعتقاد خود را از دست میدهد. توجیه ناسازهی آشکار خدانشناسی را دین خواندن، بهطور مختصر، برگرفته از آشنایی ذهنی بزرگترین متفکران دینی عصر نو — پاسکال، کییرکگور، داستایفسکی — با تجربهی خدانشناسی است.<br /> <br /> اما پرسش ما این نیست که آیا ما در دین خواندن کمونیسم حق داریم از همان واژهای استفاده کنیم که هم برای مؤمنان و هم برای کافران به کار میرود، بلکه این است که آیا ایدئولوژی کمونیستی متعلق به همان مقوله و همان سنت شک و سکولاریسم است که به دین دانستن خدانشناسی چیزی بیش از موجه بودنی صوری میبخشد. و البته این چنین نیست. خدانشناسی یک ویژگی حاشیهای کمونیسم است، و اگر کمونیسم وانمود میکند که قانون تاریخ را میشناسد، این قانون را به همان گونه به تاریخ نسبت نمیدهد که «مؤمنان ادیان معهود و مألوف [آن را] به خدا نسبت میدهند».[۹]<br /> <br /> کمونیسم، بهمنزلهی ایدئولوژی، گرچه از جمله چیزهایی که انکار میکند وجود خدایی متعالی است، با خدانشناسی یکی نیست. کمونیسم هرگز سعی نمیکند بهطور مشخص به پرسشهای دینی پاسخ دهد، بلکه اطمینان میدهد که هواداران تربیتیافته با ایدئولوژی او هرگز چنین پرسشهایی را مطرح نخواهند کرد. ایدئولوژیهایی که همواره از تبیین جنبش تاریخ بحث میکنند نیز همان نوع از تبیینی را به دست نمیدهند که خداشناسی به دست میدهد. خداشناسی از انسان بهمنزلهی موجودی معقول بحث میکند که پرسشهایی میپرسد و عقل او نیازمند سازگاری است، حتی اگر از او انتظار برود به چیزی اعتقاد داشته باشد که ورای عقل است. یک ایدئولوژی، و کمونیسم در صورت سیاسی مؤثرش بیش از هر ایدئولوژی دیگر، از انسان چنان بحث میکرد که گویی سنگی در حال سقوط بود و به او استعداد آگاهی و بنابراین توانایی مشاهدهی قوانین جاذبهی نیوتن، در همان حال سقوط، بخشیده شده بود. این ایدئولوژی تمامخواه را دین نامیدن تنها تمجیدی یکسره ناشایست نیست، بلکه نادیده گرفتن این امر نیز هست که بلشویسم، گرچه از درون تاریخ غرب بالید، دیگر به همان سنت شک و دنیویت تعلق ندارد، و آموزهی آن و نیز اعمالش مغاکی تمام عیار میان جهان آزاد و بخشهای تمامخواه جهان گشوده است.<br /> <br /> تا همین سالهای اخیر تمامی این مطلب چیزی بیش از منازعهای در اصطلاح نبود، و استفاده از اصطلاح «دین سیاسی» برای جنبشهای سیاسی صریحاً ضددینی چیزی بیش از بازی با لفظ نبود.[۱۰] برخی هواداران لیبرال، دقیقاً به این دلیل که نفهمیدند در «تجربهی بزرگ و تازه»ی روسیه چه میگذشت، بهویژه علاقهمند به این اصطلاح بودند. تا اندازهای بعدها بود که کمونیستهای ناراضی از این اصطلاح برای بُت ساختن جنازهی لنین به دست استالین یا انعطافناپذیری نظریهی بلشویک سود جستند که به نظر میآمد یادآور روشهای «مَدْرسی قرون وسطی» بود. اما بهتازگی اصطلاح «دین سیاسی یا سکولار» را دو گرایش کاملاً متمایز در اندیشه و رویکرد اختیار کردهاند. نخست رویکردی تاریخی وجود دارد که از نظر آن دین سکولار بهطور کاملاً تحتاللفظی دینی است که از درون دنیویت معنوی جهان روزگار خود ما میبالد و لذا کمونیسم تنها ریشهایترین روایت از یک «بدعت حلولی» [”immanentist heresy“] است.[۱۱] و دوم رویکرد علوم اجتماعی است که در آنها از دین و ایدئولوژی دقیقاً به یک نحو بحث میشود چون در این علوم اعتقاد بر این است که کمونیسم (یا ناسیونالیسم یا امپریالیسم و غیره) برای هوادارانشان همان «وظیفه»ای را انجام میدهد که فرقههای مذهبی در جامعهای آزاد انجام میدهد.<br /> <br /> ۲<br /> امتیاز بزرگ رویکرد تاریخی تصدیق آن است مبنی بر اینکه سلطهی تمامخواه صرفاً حادثهای کاوشپذیر در تاریخ غرب نیست و از ایدئولوژیهای آن میباید برحسب فهمی که آنها از خود دارند و انتقادی که از خود میکنند بحث کرد. قصورهای مشخص این رویکرد در بدفهمیهای مضاعف نسبت به طبیعت دنیاگرایی یا سکولاریسم و جهان دنیوی یا سکولار قرار دارد.<br /> <br /> سکولار، ابتدائاً، معنایی سیاسی و نیز معنوی [spiritual] دارد و این دو ضرورتاً یکی نیستند. سکولاریسم، از حیث سیاسی، دقیقاً بدان معناست که اعتقادات و نهادهای دینی هیچ آمریت و ولایت الزامآور عمومی ندارند و، به عکس، زندگانی سیاسی نیز هیچ گونه حرمت دینی ندارد.[۱۲] این معنا از سکولاریسم پرسش مهم از منبع آمریت و ولایت «ارزشها»ی معهود ما و منبع قوانین و رسوم و معیارهای ما برای قضاوت را پیش میکشد، اموری که قرنها دین بدانها حرمت بخشیده بود. اما بیعت طولانی میان دین و آمریت و ولایت ضرورتاً اثبات نمیکند که مفهوم آمریت و ولایت [authority] خود دارای طبیعتی دینی است. به عکس، به گمان من محتملتر آن است که ولایت، تا آنجا که مبتنی بر سنت است، خود دارای خاستگاه رومی است و کلیسا تنها وقتی آن را به انحصار خود درآورد که وارث سیاسی و نیز معنوی شاهنشاهی روم شد. بیشک یکی از بحرانهای عمدهی روزگار ما از هم پاشیدن هر ولایت و رشتهی گسستهی سنت ماست، اما از این امر نتیجه نمیشود که این بحران در وهلهی نخست دینی است یا خاستگاه دینی دارد. حتی ضرورتاً حاکی از بحران ایمان معهود و مألوف نیز نیست، گرچه آمریت و ولایت کلیساها را نیز تا آنجا که آنها نهادهای عمومی هستند، و از جمله چیزهای دیگری که هستند، به خطر انداخته است.<br /> <br /> بدفهمی دوم، به گمان من، آشکارتر و مربوطتر به بحث ماست. مفهوم آزادی (و این در وهلهی نخست نبردی است میان جهان آزاد و تمامخواهی) یقیناً دارای خاستگاه دینی نیست. برای توجیه تأویل و تفسیری از نبرد برای آزادی بهمنزلهی امری اساساً دینی کافی نخواهد بود اثبات شود که آزادی با «نظام دینی» روزگار ما سازگار است. و این امر در حقیقت دشوار خواهد بود، با وجود «آزادی انسان مسیحی» لوتر. آزادیی که مسیحیت برای جهان به ارمغان آورد آزادی از سیاست بود، آزادی بیرون بودن و بیرون ماندن از قلمرو جامعهی دنیوی یا سکولار نیز، چیزی که جهان باستان نشنیده بود. بردهی مسیحی، تا آنجا که مسیحی بود، اگر تنها خود را از تعلقات دنیوی آزاد نگه میداشت انسانی آزاد باقی میماند. (این نیز دلیل این است که چرا کلیساهای مسیحی میتوانستند نسبت به مسألهی بردگی این قدر بیاعتنا باقی بمانند در حالی که به آموزهی برابری همهی انسانها در پیشگاه خدا به سرعت چنگ میانداختند.) بنابراین نه برابری مسیحی و نه آزادی مسیحی هرگز امکان نداشت به ذات خود به مفهوم «حکومت مردم، به دست مردم، برای مردم» یا به هر تعریف نو دیگری از آزادی سیاسی بینجامد. یگانه علاقهای که مسیحیت به حکومت دنیوی دارد حمایت از آزادی خودش است، تا سعی کند که قدرتهای دنیوی اجازهی آزادی از سیاست را در کنار دیگر آزادیها بدهند. اما جهان آزاد از آزادی این معنا را مراد نمیکند که «آنچه از قیصر است به قیصر دهید و آنچه از خداست به خدا»، بلکه این معنا را مراد میکند که اکنون همه حق دارند به آن اموری دست بیندازند که زمانی حق قیصر بود. خود همین امر که ما، تا آنجا که به زندگانی عمومیمان مربوط است، بیشتر نگران آزادی هستیم تا نگران هرچیز دیگری، اثبات میکند که ما در زندگانی عمومی در جهانی دینی زندگی نمیکنیم.[۱۳]<br /> <br /> این امر که نظامهای کمونیستی نهادهای دینی را از میان میبرند و اعتقادات دینی را همراه با بسیاری دیگر از انجمنهای اجتماعی و معنوی با داشتن مختلفترین نگرشها نسبت به دین تعقیب میکنند تنها یک روی دیگر همین مطلب است. در کشوری که در آنجا حتی باشگاههای شطرنج یک روزه باید نابود شده باشند و به شیوهای بلشویکی دوباره سر از گور بردارند، چون «شطرنج بازی کردن از برای خود شطرنج» بهمنزلهی به چالش طلبیدن ایدئولوژی رسمی است، تعقیب دین را نمیتوان بهدرستی به انگیزههای دینی بهطور اخص نسبت داد. شواهدی که ما دربارهی آزارها و پیگردهای موجود در کشورهای تمامخواه در اختیار داریم بر این ادعای بهکرات شنیدهشده گواهی نمیدهد که دین بیش از هر فعالیت آزاد و معنوی دیگری برای نظام حاکم نخستین چالش احساس شده است. یک تروتسکیست در دههی سی یا یک تیتویست در اواخر دههی چهل یقیناً در قلمرو زیر سلطهی شوروی بیش از کشیشی کاتولیک یا پروتستان جان و زندگانیاش در خطر بود. اگر متدینان روی هم رفته غالباً بیش از غیرمؤمنان آزار و پیگرد شدند، صرفاً به دلیل این است که آنان سختتر «متقاعد» میشدند.<br /> <br /> کمونیسم، در واقع، به دقت اجتناب میکند که با دین اشتباه گرفته نشود. وقتی کلیسای کاتولیک بهتازگی تصمیم گرفت که کمونیستها را از امت مسیح طرد کند، به دلیل ناسازگاری آشکار کمونیسم با تعالیم مسیحی، از جانب کمونیستها هیچ حرکت متناظری رخ نداد. یقیناً، از دیدگاه فرد مسیحی این جنگی دینی است، درست به همان گونه که برای فیلسوف جنگی برای فلسفه است. اما، برای کمونیسم، چیزی از این دست نیست. این جنگی است علیه جهانی که در آن همهی این چیزها، دین آزاد، فلسفهی آزاد، هنر آزاد و الخ به هیچ وجه ممکن نیست.<br /> <br /> ۳<br /> رویکرد علوم اجتماعی به یکی دانستن ایدئولوژی و دین بهمنزلهی چیزهایی که از حیث کارکرد همارزند در بحث کنونی به اهمیت بیشتری رسیده است. این رویکرد مبتنی بر این فرض بنیادی علوم اجتماعی است که این علوم هیچگاه کاری به جوهر پدیداری تاریخی و سیاسی، مانند دین، یا ایدئولوژی، یا آزادی، یا تمامخواهی، ندارند بلکه تنها به کارکردی که این پدیدار در جامعه دارد توجه میکنند. دانشمندان اجتماعی خود را با توجه به این امر به درد سر نمیاندازند که هردو طرف نبرد، جهان آزاد و نیز فرمانروایان تمامخواه، از اینکه نبرد خود را دینی بنامند خودداری کردهاند و بر این اعتقادند که «بهطور عینی» میتوانند دریابند که آیا کمونیسم دینی تازه هست یا نیست و آیا جهان آزاد در حال دفاع از نظام دینیاش هست یا نیست، و این بدون بذل توجه به آن چیزی است که هر طرف باید بگوید. در هر دورهی قبلی این خودداری برای پذیرفتن هر طرف به زبان خودش، تو گویی امری عادی بود که آنچه این منابع خود میگویند تنها میتواند گمراهکننده از کار درآید، گیریم دست کم به نظر میآمد که کاملاً غیرعلمی خواهد بود.<br /> <br /> پدر روشهای علوم اجتماعی مارکس است. او نخستین کسی بود که بهطور نظاموار — و نه فقط با این آگاهی طبیعی که سخن میتواند حقیقت را بپوشاند و نیز آشکار کند — به تاریخ در مقام آشکارکنندهی خود در گفتههای سیاستمداران بزرگ، یا تجلیات فکری و معنوی یک دوره نگریست. او از اینکه به ارزش ظاهری هریک از آنها اعتنا کند خودداری کرد و آنها را بهمنزلهی نماهای «ایدئولوژیکی»ای تقبیح کرد که نیروهای حقیقی تاریخی خودشان را پشت سر آنها پنهان میکنند. او بعدها آن را «روبنای ایدئولوژیکی» نامید، اما او این کار را با حکم در خصوص جدی نگرفتن «آنچه مردمان میگویند» آغاز نکرد، بلکه تنها در خصوص «انسانهای واقعی و اهل عمل» حکم کرد که اندیشههایشان «بازتابها و پژواکهای ایدئولوژیکی روند زندگانیشان» است.[۱۴] بنابراین، او از میان همهی مادینگرها نخستین کسی بود که دین را چیزی بیش از خرافهی صرف یا معنوی شدن تجربههای ملموس انسانی تأویل کرد، و آن را پدیداری اجتماعی دانست که در آن انسان «زیر سلطهی محصول سر خودش است همچنانکه در تولید سرمایهداری زیر سلطهی محصول دست خودش است».[۱۵] دین برای او به یکی از ایدئولوژیهای ممکن تبدیل شده بود.<br /> <br /> یقیناً، علوم اجتماعی عصر کنونی از مارکسیسم بالیده است؛ این علوم دیگر در پیشداوری مارکسی به طرفداری از «ایدئولوژی» خود او سهیم نیستند. در واقع، از زمان ایدئولوژی و یوتوپیای کارل مانهایم، این علوم عادت کردهاند گستاخ سخن بگویند و به مارکسیستها بگویند که مارکسیسم نیز ایدئولوژی است. اما، به همین منوال، این علوم حتی آن درجه از آگاهی را برای تفاوت جوهری که برای مارکس و انگلس هنوز امری عادی بود از دست دادهاند. انگلس هنوز میتوانست علیه آن کسانی اعتراض کند که در روزگار او خدانشناسی را دین مینامیدند و بگوید این سخن به همان اندازه معنا دارد که شیمی را کیمیایی بدون حجرالفلاسفه دانستن.[۱۶] تنها در روزگار ماست که آدم حق دارد کمونیسم را دین بنامد بیآنکه حتی دربارهی زمینهی تاریخی آن بیندیشد و بیآنکه حتی بپرسد دین عملاً چیست، و آیا وقتی دینی بدون خداست آیا اصلاً چیزی هست.<br /> <br /> به علاوه، در حالی که وارثان غیرمارکسیست مارکسیسم به خصلت ایدئولوژیکی مارکسیسم پی بردهاند و بدین ترتیب، به نحوی، زرنگتر از خود مارکس شدهاند، آنان مبنای فلسفی نوشتههای خود مارکس را فراموش کردهاند و این مبنا را برای نوشتههای خودشان نگه داشتهاند چون روشهای آنان از آن نوشتهها سرچشمه میگیرد و تنها در چارچوب آنها معنا دارد.<br /> <br /> بیرغبتی مارکس به جدی پنداشتن «آنچه هردوره دربارهی خود میگوید و خیال میکند هست» برگرفته از اعتقاد او به این امر بود که کنش سیاسی در وهلهی نخست خشن بود و این خشونت مامای تاریخ بود.[۱۷] این اعتقاد ناشی از وحشیگری بیدلیل خلق و خویی انقلابی نبود، بلکه در فلسفهی تاریخ مارکس جای خود را داشت، فلسفهای که بر این اعتقاد بود که تاریخ، که انسانها در حالت آگاهی کاذب، یعنی در حالت ایدئولوژیها، آن را به عمل درآورده بودند، میتواند با آگاهی کامل از آنچه آنان دارند انجام میدهند به دست انسانها ساخته شود. دقیقاً همین جنبهی انسانگرایانهی تعالیم مارکس است که او را به تأکیدش بر خصلت خشن کنش سیاسی میرساند: او ساختن تاریخ را برحسب مصنوعسازی دید؛ انسان تاریخی در نزد او در وهلهی نخست «انسان ابزارساز» [homo faber] بود. مصنوعسازی همهی اشیاء انسانساخته ضرورتاً حاکی از خشونتی انجام شده بر مادهای بود که مادهی اساسی شیء مصنوع است. هیچ میزی بدون کشتن درختی ساخته نمیشود.<br /> <br /> مارکس، مانند همهی فیلسوفان جدی از زمان انقلاب فرانسه، با این معمای مضاعف رو به رو شد که عمل انسان، در تمایز از مصنوعسازی و تولید، همواره بهندرت دقیقاً به آن چیزی میرسد که قصد دارد، چون در چارچوبی از «ارادههای بسیاری که در جهات مختلف عمل میکنند» عمل میکند،[۱۸] و این نکته که مجموع اعمال ثبتشدهای که ما تاریخ مینامیم با این وصف به نظر میآید معنا دارد. اما او از پذیرفتن راه حل اسلاف بلافصل خود خودداری کرد که در «نیرنگ طبیعت» (کانت) یا «مکر عقل» (هگل) «امدادگری غیبی» [deus ex machina] را در امور انسانی وارد کرده بودند. او به جای این کار پیشنهاد کرد که این معما را با تفسیر و تأویل کل قلمرو معنای تبیینپذیر بهمنزلهی «روبنا»ی فعالیت مولد و ابتداییتر تبیین کنیم، فعالیتی که در آن انسان سرور تولیدات خود است و آنچه را انجام میدهد میشناسد. این تاکنون تبیینپذیر در تاریخ اکنون بهمنزلهی بازتاب معنایی دیده شده بود که همان اندازه به یقین تولیدی انسانی بود که توسعهی فنی جهان. کل مسألهی انسانیسازی امور سیاسی – تاریخی در نتیجه این بود که چگونه سرور افعالمان شویم، همانطور که سرور توانایی تولیدمان هستیم، یا، به عبارت دیگر، چگونه تاریخ را همان طور «بسازیم» که چیزهای دیگر را میسازیم. وقتی این امر از طریق پیروزی پرولتاریا حاصل شد ما دیگر نیازی به ایدئولوژیها نداریم — ایدئولوژیهایی که توجیه خشونت ماست، چون این عنصر خشن در دستان ما خواهد بود: خشونت بدین طریق مهارشده و خطری بیشتر از کشتن درختی برای ساختن یک میز نخواهد داشت. اما تا آن هنگام همهی افعال سیاسی، احکام حقوقی، و اندیشههای معنوی انگیزههای نهانی جامعهای را میپوشانند که تنها وانمود میکند بهطور سیاسی عمل میکند اما در واقع «تاریخ را میسازد»، گرچه به نحوی ناآگاه، یعنی غیرانسانی.<br /> <br /> نظریهی مارکس دربارهی روبنای ایدئولوژیکی، مبتنی بر تمایز «میان آنچه کسی وانمود میکند باشد و آنچه واقعاً هست»، و بیاعتنایی ملازم با آن برای کیفیت افشاکنندهی حقیقت گفتار یکسره مبتنی بر این یکی دانستن کنش سیاسی با خشونت است. زیرا خشونت در حقیقت یگانه نوع کنش انسانی است که بنا به تعریف صامت است و نه به میانجی کلمات است و نه از طریق کلمات به عمل درمیآید. ما، در همهی انواع دیگر کنش، سیاسی یا غیرسیاسی، با گفتار عمل میکنیم و گفتار ما کنش است. در زندگانی سیاسی عادی این رابطهی نزدیک میان کلمات و افعال تنها با خشونت جنگ گسسته میشود و آن گاه، اما فقط آن گاه، هیچ چیز دیگر به کلمات متکی نیست و همهچیز به بیرحمی صامت سلاحها متکی است. بنابراین دستور کارهای جنگ همیشه حلقهای ناخوشایند از بیصداقتی دارد: در اینجا کلمات به «صرف حرف» تبدیل میشوند و دیگر هیچ توانایی برای عمل ندارند و همه میدانند که عمل از قلمرو سخن بیرون رفته است. این «صرف حرف»، حرفی که چیزی جز توجیه یا بهانهای برای خشونت نیست، همواره در برابر بیاعتمادی بیدفاع بوده و صرفاً «ایدئولوژیکی» شمرده شده است. در اینجا جست و جو برای انگیزههای نهانی یکسره موجه است، همچنانکه مورخان از زمان توکودیدس به این کار شهرت دارند. به طور نمونه، دین در جنگ دینی همواره در معرض این خطر بزرگ بوده است که به معنای مارکسی به «ایدئولوژی» تبدیل شود، یعنی، بهانهای صرف و توجیهی برای خشونت. همین امر، تا اندازهای، در خصوص همهی علل جنگ نیز صادق است.<br /> <br /> اما تنها بر اساس این فرض که هر تاریخی اساساً تخاصم میان طبقات است و تنها میتواند با خشونت حل شود و این فرض که عمل سیاسی ذاتاً «خشن» است و طبیعت حقیقی خود را منافقانه میپوشاند، اگر چنین تعبیری روا باشد، جز در اثنای جنگها و انقلابهایی که به پا میکند، ما حق داریم این تأویل از خود را بیربط بینگاریم. این امر به نظر من میرسد که اساس نادیده گرفتن آن چیزی است که جهان آزاد و کمونیسم دربارهی خودشان میگویند.<br /> <br /> ۴<br /> اگر به همین مسأله از دیدگاهی صرفاً علمی بنگریم، به نظر واضح میآید که یک دلیل برای رسمیسازی مقولات علوم اجتماعی همین میل از حیث علمی قابل فهم برای یافتن قواعد کلیی است که میتواند رخدادهای همهی اعصار و انواع را ذیل خود بگنجاند. اگر ما بخواهیم به تأویل انگلس از مارکس اعتماد کنیم، مارکس نیز به این معنای صرفاً علمی پدر علوم اجتماعی بود. او نخستین کسی بود که به مقایسهی علوم طبیعی با علوم انسانی پرداخت و همزمان با [اوگوست] کنت «علم اجتماعی» را رشتهای فراگیر پنداشت، «جامع علوم به اصطلاح تاریخی و فلسفی»،[۱۹] رشتهای که همان معیارهای علم طبیعی را خواهد داشت و مطابق با آنها رفتار خواهد کرد. «ما تنها در طبیعت زندگی نمیکنیم بلکه در جامعهی بشری نیز زندگی میکنیم»[۲۰] و جامعه بنابراین باید همچون طبیعت به روی همان روشها و قواعد پژوهش باز باشد. تأکید بر خصلت تکمیلی طبیعت و جامعه زین پس اساس مقولات صوری و غیرتاریخیی را شکل داد که شروع به حاکم شدن بر علوم تاریخی و اجتماعی کرد.<br /> <br /> چنین مقولاتی تنها شامل «نبرد طبقاتی» مارکس نبود، که تصور میشد قانون توسعهی تاریخی است، درست به همان گونه که قانون بقای اصلح داروین قانون توسعهی طبیعی بود،[۲۱] بلکه بهطور تازهتر شامل «چالش و پاسخ» توینبی یا «سنخهای مثالی» ماکس وبر نیز بود، البته بدان گونه که امروز از آنها استفاده میشود، نه بدان گونه که خود ماکس وبر از آنها استفاده میکرد. چنان مینماید که گویی «ادیان سیاسی یا سکولار» تازهترین افزوده است، تا آنجا که این اصطلاح، گرچه در آغاز برای جنبشهای تمامخواه در نظر گرفته شد، اکنون عمومیت یافته است و حالا برای در بر گرفتن طیفی وسیع از رخدادها استفاده میشود، رخدادهایی پراکنده در زمان و نیز در مکان.[۲۲]<br /> <br /> علم اجتماعی خاستگاه خود را به آرزوی یافتن «علم تحصلی تاریخ» مدیون است که میتوانست حریف علم تحصلی طبیعت باشد.[۲۳] «علم تحصلی تاریخ»، به دلیل این خاستگاه اشتقاقی، تنها طبیعی است که همواره به یاد داشته باشد که یک مرحله در پشت سر علم طبیعی است که الگوی بزرگش بود. بدین ترتیب، دانشمندان طبیعی امروز میدانند که آنچه دانشمندان اجتماعی هنوز کشف نکردهاند این است که تقریباً هر فرضیهای که آنان با آن به طبیعت نزدیک میشوند تا اندازهای نتایج تحصلی بیرون میآورد و انعطافپذیری رخدادهای مشاهدهشده آن قدر بزرگ به نظر میآید که آنان همواره پاسخی محتمل به انسان میدهند. توگویی در همان لحظهای که انسان پرسشی در برابر طبیعت میگذارد همهچیز شتاب میکند تا خود را مطابق با پرسش او دوباره مرتب کند. روزی میآید که دانشمندان اجتماعی از ترسشان کشف خواهند کرد که این امر حتی در رشتهی خودشان صادقتر است و هیچچیزی وجود ندارد که نتوان آن را اثبات کرد و بسیار اندک است چیزی که بتوان ابطال کرد و تاریخ خود را راحت و منسجم ذیل مقولهی «چالش- و- پاسخ» یا منطبق با «سنخهای مثالی» مرتب میکند چنانکه خود را ذیل مقولهی نبردهای طبقاتی مرتب کرد. هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا همین تبعیت را نباید در هنگامی نشان داد که با اصطلاح ادیان سکولار یا دنیوی به تاریخ روی آورده شد.<br /> <br /> مثال راحتتری بزنیم، ماکس وبر سنخ مثالی خود از «رهبر فرهمند» را از روی الگوی عیسی ناصری برید؛ شاگردان کارل مانهایم در اطلاق همین مقوله به هیتلر هیچ مشکلی ندیدند.[۲۴] از دیدگاه دانشمند اجتماعی، هیتلر و عیسی [ع] یکی بودند چون آنان کارکرد اجتماعی یکسانی را متحقق کردند. بدیهی است که چنین نتیجهگیریای تنها برای کسانی ممکن است که از گوش دادن به آنچه عیسی یا هیتلر گفتهاند خودداری میکنند. اکنون به نظر میآید که دربارهی واژهی «دین» هم چیزی مشابه اتفاق افتاده است. هیچ تصادفی نیست، بلکه از ذات خود این گرایش است که ادیان را همهجا بدین گونه میبینند، چنانکه یکی از هواداران برجستهی این گرایش در یادداشتی در حاشیهی کتاب خود این کشف حیرتانگیز یکی از همکارانش را با تأیید نقل میکند «که خدا نه تنها موجودی است که دیر وارد دین شده است باکه ورود او به دین نیز ضرورتی نداشت».[۲۵] در اینجا خطر کفرگویی، همواره مندرج در ذات واژهی «دین دنیوی»، خود را آزادانه نشان میدهد. اگر ادیان دنیوی یا سکولار به این معنا ممکناند که کمونیسم «دینی بدون خداست»، پس ما دیگر صرفاً در جهانی دنیوی زندگی نمیکنیم که دین را از امور عمومی کنار گذاشته است، بلکه در جهانی زندگی میکنیم که حتی خدا را از دین نیز حذف کرده است — چیزی که مارکس و انگلس نیز به ناممکن بودن آن باور داشتند.[۲۶]<br /> <br /> انکارناپذیر است که این کارکردسازی جوهرزدایانه [desubtantializing functionalization]ی مقولات ما پدیداری مجزا نیست که در برج عاج اندیشهای عالمانه در حال رخ دادن باشد. این پدیدار دقیقاً مرتبط با کارکردسازی روزافزون جامعهی ما، یا، دقیقتر، مرتبط با این امر است که انسان عصر نو بهطور روزافزون به کارکرد صرف جامعه تبدیل میشود. جهان تمامخواه و ایدئولوژیهای آن بازتابدهندهی جنبهی ریشهای سکولاریسم یا خدانشناسی نیست؛ آنها بازتاب جنبهی ریشهای کارکردسازی انسانهایند. روشهای سلطهی آنها مبتنی بر این فرض است که انسانها میتوانند مشروط باشند چون آنان تنها کارکردهای نیروهای طبیعی یا تاریخی برتریاند. خطر این است که ما میتوانیم همه درست و حسابی در راه تبدیل شدنمان به اعضای آنچه مارکس هنوز با اشتیاق «انسانیت متعلق به جامعه» (gesellschaftliche Menschheit) مینامد باشیم. دیدن این امر مایهی شگفتی است که چگونه اغلب همان کسانی که با شور و شوق با «تعلق یافتن وسایل تولید به جامعه» [”socialization of the means of production“] مخالفت میکنند نادانسته به جامعهسازگاری [socialization] بسیار خطرناکتر انسان کمک و از آن حمایت میکنند.<br /> <br /> ۵<br /> در این فضای منازعات اصطلاحشناختی و سوء تفاهمهای متقابل پرسش بنیادی در خصوص رابطهی میان دین و سیاست بسیار مبهم و نامتمایز میشود. برای تقرب به آن، شاید ملاحظهی سکولاریسم از جنبهی سیاسی آن، جنبهی غیرمعنوی فقط، خوب باشد و بپرسیم کدام عنصر دینی در گذشته آنقدر از حیث سیاسی با آن مرتبط بود که تأثیر بیواسطهاش را در حیات سیاسی ما از دست داد؟ یا، به طریقی دیگر بپرسیم، کدام عنصر مشخصاً سیاسی در دین معهود و مألوف بود؟ توجیه این پرسش در این امر نهفته است که جدایی سپهرهای عمومی و دینی از زندگی که ما سکولاریسم مینامیم صرفاً سیاست را از دین بهطور عام جدا نمیکند بلکه بهطور بسیار مشخص از اعتقادات مسیحی نیز جدا میکند. و اگر یکی از علل عمدهی سردرگمیهای زندگانی عمومی کنونی همین دنیویت [secularity] آن است، پس دین مسیحی باید واجد عنصر سیاسی نیرومندی باشد که از دست رفتن آن خود خصلت وجود عمومی [public existence] ما را تغییر داده است.<br /> <br /> یک اشارهی مقدماتی شاید گفتهی بهطور نامعمول خام و عامیانهی شاهی باشد که بدجوری ترسیده بود، شاهی که از آشوبهای ۱۸۴۸ هراسناک شده بود فریاد زد، «مردم نباید اجازه دهند دینشان بر باد رود». این شاه نشان داد که از قدرت دنیوی اعتقادات مسیحی مطمئن است، و این سخن کاملاً شگفتآور است اگر به یاد آوریم که مسیحیان و غیرمسیحیان به مانند هم اعتقادات مسیحی را در اثنای نخستین قرنهای وجودش در بهترین حالت نامربوط به حوزهی عمومی زندگی شمرده بودند، اگر آنها را خطرناک و نابودکنندهی حوزهی عمومی زندگی نمیشمردند. عبارت ترتولیان: «هیچ چیز با ما [مسیحیان] بیگانهتر از امور عمومی نیست» تنها نگرش مسحیان آغازین را نسبت به زندگی دنیوی و سیاسی خلاصه میکند.[۲۷] در این فاصله چه رخ داده بود که اینک، در دورهای که تقریباً دنیوی (سکولار) بود، میشد حفظ همان زندگی سیاسی را طلب کرد؟[۲۸]<br /> <br /> پاسخ مارکس، به همان خامی جملهی شاه، بسیار مشهور است: «دین افیون [آرامبخش] خلق است».[۲۹] این پاسخ بسیار ناخرسندکننده است، نه به این دلیل که عامیانه است بلکه به این دلیل که بسیار بعید است که تعالیم مسیحی بهویژه، با تأکید انعطافناپذیرشان بر فرد و نقش خود او در نجات نفس خودش، و اصرارشان بر گناهکاری انسان و ملازم با آن درست کردن فهرستی مفصل از گناهانی که در هر دینی موجود است، حتی بتواند به جای چیزی بسیار آرامشبخش همچون افیون به کار رود. یقیناً ایدئولوژیهای سیاسی جدید در کشورهای تمامخواهی که ارعاب یا ترور بر آنها حاکم است، با توضیح دادن همهچیز و آمادگی برای هرچیزی در فضایی از ناایمنی تحملناپذیر، برای امنیت بخشیدن به نفس انسان در برابر تأثیر تکاندهندهی واقعیت بسیار مناسبترند تا هر دین معهودی که ما میشناسیم. تسلیم پرهیزگارانه به خواست خدا، در مقایسه با این ایدئولوژیها، مانند چاقوی جیبی بچهای در مقایسه با سلاحهای اتمی است.<br /> <br /> اما در دین معهود عنصری قوی وجود دارد که مفید بودن آن برای حمایت از آمریت و ولایت بدیهی است، و خاستگاه آن احتمالاً دارای طبیعتی دینی نیست، دست کم نه در وهلهی نخست — و آن تعلیم قرون وسطایی دوزخ است. نه این تعلیم و نه توصیف مفصل آن از جای مجازات بعد از مرگ دَین چندانی به موعظهی عیسی[۳۰] یا به میراث یهودی ندارد. در حقیقت، لازم بود چند قرن از رحلت عیسی بگذرد تا این تعلیم اصلاً خود را ابراز کند. جالب توجه است که این ادعا مصادف بود با سقوط روم، یعنی، زوال یک نظم دنیوی مطمئن که آمریت و مسؤولیت آن تنها در آن هنگام در عهدهی کلیسا قرار گرفت.[۳۱]<br /> <br /> در تضاد شگفتانگیز با ندرت ارجاعات در نوشتههای عبرانی و مسیحی آغازین تأثیر پرقدرت اسطورهی افلاطون در خصوص جهان دیگر در اندیشهی سیاسی باستان و تعلیم مسیحی دورهی متأخر قرار میگیرد و افلاطون با این اسطوره است که بسیاری از گفت و گوهای سیاسی خود را به پایان میبرد. میان افلاطون و پیروزی دنیوی مسیحیت که با آن قداست دینی تعلیم دوزخ به وجود آمد (لذا از آنگاه این تعلیم چنان ویژگی عام جهان مسیحی شد که رسالههای سیاسی نیازی ندیدند بهطور مشخص از آن یادی کنند)، بهندرت بحثی مهم از مسائل سیاسی وجود دارد — مگر در فلسفهی ارسطو — که با تقلیدی از اسطورهی افلاطونی پایان نیابد.[۳۲] زیرا افلاطون است که مهمترین پیشگام توصیفهای مفصل دانته است، و نه منابع دقیقاً یهودی – مسیحی؛ در آثار افلاطون است که ما جدایی جغرافیایی دوزخ و برزخ و بهشت را مییابیم و نه صرفاً مفهوم داوری نهایی در خصوص زندگانی ابدی یا مرگ ابدی و اشاره به مجازات محتمل در بعد از مرگ.[۳۳]<br /> <br /> معنای تلویحی و کاملاً سیاسی اسطورهی افلاطون در آخرین کتاب جمهوری، و نیز بخشهای پایانی فایدون و گرگیاس، جای بحث ندارد. این اسطوره در جمهوری مطابق است با داستان غار، داستانی که مرکز تمامی اثر است. از یک تمثیل، داستان غار، برای آن افراد اندکی استفاده میشود که قادرند بدون ترس از جهان دیگر یا امید به آن «پیشآموزش» [periagogē] افلاطونی را انجام دهند و از زندگانی سایهای واقعیت ظاهری رو برگردانند و با آسمان صاف «مُثُل» مواجه شوند. تنها آن افراد اندکاند که معیارهای حقیقی کل زندگی را میفهمند، از جمله امور سیاسی، هرچند، علاقهی آنان به امورسیاسی دیگر فینفسه از برای خود این امور نخواهد بود.[۳۴] از کسانی که میتوانستند داستان غار را بفهمند انتظار نمیرفت به اسطورهی پایانی دربارهی ثواب و عقاب در آخرت اعتقاد داشته باشند، چون هرکس که حقیقت مُثل را بهمنزلهی معیارهای متعالی درک کرد[۳۵] دیگر به هیچ معیار ملموسی مانند زندگانی بعد از مرگ نیازمند نیست. مفهوم زندگانی بعد از مرگ برای آنان چندان معنایی ندارد چون داستان غار اکنون زندگانی بر زمین را نوعی زندگانی در جهان زیرین توصیف میکند. در واقع، استفادهی افلاطون از کلمات eidōlon و skia که کلمات کلیدی توصیف هومر از هادس در ادیسه بود تمامی این داستان را به مانند معکوس هومر، و پاسخی به او، تأویل میکند و نفس نیست که سایه است، زندگانی آن بعد از مرگ نیز در حرکت جوهری نیست، بلکه زندگانی بدن میرایان عادی است که در روگرداندن از غار زندگانی زمینی موفق نمیشوند؛ زندگانی ما در زمین در جهانی زیرین است، بدن ما سایه است و یگانه حقیقت ما نفس است. از آنجا که مُثُل بدیهی است، معیارهای حقیقی برای زندگانی زمینی هرگز بهطور خرسندکننده مستدل و برهانی نمیتوانند باشند.[۳۶]<br /> <br /> بنابراین اعتقاد به جهان دیگر برای آن خلایقی لازم است که فاقد چشمانی برای دیدن معیارهای نامرئی همهی اشیاء مرئیاند. طبیعت اعتقاد خود افلاطون به بقای نفس هرچه باشد، اسطورهی درجات مجازات جسمانی بعد از مرگ بهوضوح ابداع فلسفهای است که امور سیاسی را ثانوی دانسته و لذا تابع حقیقتی است که دسترسی بدان تنها برای اندکی از افراد میسر است.[۳۷] در حقیقت تنها ترس از حاکم شدن اکثریت میتوانست اندکی از افراد را وادار به انجام دادن فعالیتهای سیاسیشان کند.[۳۸] آن افراد اندک نمیتوانند خلایق را به حقیقت اقناع کنند چون اقناع یگانه راه سر و کار داشتن با خلایق است. اما در حالی که نمیتوان به خلایق تعلیم حقیقت را آموخت، میتوان به اعتقاد داشتن به عقیدهای اقناع کرد، چنانکه گویی این عقیده حقیقت دارد. عقیدهی شایستهای که حامل حقیقت افراد اندک به خلایق است اعتقاد به دوزخ است و اقناع کردن شهروندان به وجود آن آنان را وامیدارد چنان رفتار کنند که گویی به حقیقت آن عالماند.<br /> <br /> به عبارت دیگر، تعلیم دوزخ در فلسفهی افلاطون بهوضوح ابزاری سیاسی است که برای مقاصد سیاسی ابداع شد.[۳۹] حدسهای راجع به زندگی بعد از مرگ و توصیفهای جهان دیگر بیشک به اندازهی زندگانی آگاهانهی انسان بر زمین قدیماند. با این وصف، شاید در فلسفهی افلاطون باشد که ما میبینیم «نخستین بار در تاریخ ادبیات چنین افسانهای (به معنای ثواب و عقاب در میان مردگان) بهطور مشخص در خدمت درستکرداری فهرست شده بود»[۴۰]، یعنی در خدمت زندگانی عمومی و سیاسی. مؤید آن به نظر میآید که این نکته باشد که نویسندگان صرفاً دنیوی در عهد باستان آن قدر از این اسطورهی افلاطونی مشتاقانه استفاده کردند، نویسندگانی که به اندازهی افلاطون به روشنی نشان میدادند که بهطور جدی اعتقادی به آن ندارند، در حالی که از سوی دیگر اعتقاد مسیحی مادام که مسیحیت بدون علایق و مسؤولیتهای دنیوی باقی ماند چنین تعلیمی را دربارهی دوزخ نشان نمیدهد.[۴۱]<br /> <br /> هر تأثیرات تاریخی دیگری که ممکن است در پرداخت تعلیم دوزخ دست در کار بوده باشد، به استفاده از همین تعلیم برای مقاصد سیاسی در اثنای دورهی باستان ادامه داد. مسیحیت این تعلیم را تنها بعد از آنکه توسعهی صرفاً دینی آن انجام شد رسماً اختیار کرده بود. وقتی در آغاز قرون وسطی کلیسای مسیحی بهطور روزافزون از مسؤولیتهای سیاسی آگاه شد، و خواست آن را به دست بگیرد، اعتقاد مسیحی خود را با سردرگمیی مشابه با فلسفهی سیاسی افلاطون مواجه یافت. هردو کوشیدند معیارهای مطلق را در قلمروی تقویت کنند که نفس ماهیت آن به نظر نسبی میآید، و این در زیر آن وضع بشری ابدی که بدترین کاری است که انسانی میتواند با انسانی انجام دهد کشتن اوست، چرا که روزی فرا میرسد که او به نحوی باید این کار را مرتکب شود. «پیشرفت» در این وضع که در تعلیم دوزخ پیشنهاد شد دقیقاً این است که مجازات میتواند چیزی بیش از مرگ ابدی معنا بدهد، یعنی رنجی ابدی باشد که نفس در آن وضع آرزوی مرگ کند.[۴۲]<br /> <br /> خصوصیت برجستهی سیاسی جهان دنیوی و نو ما به نظر میآید این باشد که اشخاص هرچه بیشتر اعتقاد به ثواب و عقاب بعد از مرگ را از دست میدهند، در حالی که انجام وظیفهی وجدانهای افراد یا توانایی خلایق برای درک حقیقت نامرئی از حیث سیاسی همچون همیشه اتکاناپذیر است. ما در دولتهای تمامخواه تقریباً کوششی عمدی را میبینیم برای ساختن نوعی دوزخ زمینی، متمرکز در اردوگاهها و اتاقکهای شکنجه، که تفاوت عمدهی آن با تصاویر قرون وسطایی از دوزخ در پیشرفتهای فنی و سازماندهی اداری است، و البته فاقد ابدیت نیز هست. به علاوه، آلمان هیتلری نشان داد که ایدئولوژیی که تقریباً آگاهانه فرمان «نباید مرتکب قتل شوی» را واژگون کرد نیازی به رو به رو شدن با هیچ مقاومت شدیدی از وجدانی تربیتشده در سنت مسیحی ندید. به عکس، ایدئولوژی نازی اغلب قادر بود انجام وظیفهی این وجدان را واژگون کند، توگویی این وجدان هیچ چیز نبود جز ساز و کاری برای اشاره به اینکه آیا فرد در موافقت دنبالهروانه با جامعه و اعتقادات آن هست یا نیست.<br /> <br /> نتیجهی سیاسی دنیویشدن [secularization] عصر نو، به عبارت دیگر، به نظر میآید، در کنار حذف دین از زندگی عمومی، حذف ترس از دوزخ از زندگی عمومی نیز باشد، یعنی یگانه عنصر سیاسی در دین معهود. این ضایعه از حیث سیاسی، گرچه نه یقیناً از حیث معنوی، مهمترین تمایز میان دورهی کنونی ما و قرنهای قبل است. یقیناً، از دیدگاه مفید بودن صرف، هیچ چیز نمیتوانست با اجبار درونی ایدئولوژیهای تمامخواه در اعمال قدرت بر نفس انسان بیش از ترس از دوزخ بهتر رقابت کند. ولی، هیچ اهمیتی ندارد که جهان ما باز چگونه میتواند دینی شود، یا چه مقدار ایمان اصیل هنوز در آن وجود دارد، یا ارزشهای اخلاقی ما تا چه اندازه میتواند در نظامهای دینی ما ریشههای عمیق داشته باشد، ترس از دوزخ دیگر در میان آن انگیزههایی نیست که بازدارنده یا برانگیزندهی اعمال اکثریت مردم بود. این امر ناگزیر به نظر میآید، اگر دنیویت [secularity] جهان متضمن جدایی قلمروهای دینی و سیاسی زندگی است و در زیر این شرایط دین ملزم به از دست دادن ابتداییترین عنصر سیاسی خود بود، درست به همان گونه که زندگی عمومی ملزم بود قداست دینی ولایت متعالی خود را از دست بدهد. این جدایی واقعیتی است و، علاوه بر آن، امتیازات یکهی خود را برای اشخاص متدین و نامتدین نیز دارد. تاریخ عصر نو بارها و بارها نشان داده است که بیعت میان «تخت پادشاهی و محراب» تنها میتواند هردو را بیاعتبار کند. اما در حالی که در گذشته خطر عمدتاً عبارت بود از استفاده از دین به منزلهی دستاویز صرف، و لذا ظن پوشاندن لباس نفاق به عمل سیاسی و نیز اعتقاد دینی، امروز خطر بینهایت بیشتر است. بزرگترین خطر آن، در مواجهه با یک ایدئولوژی تمام عیار، مواجه شدن آن با ایدئولوژی خودماست. اگر میکوشیم «شور دینی» را بار دیگر در زندگانی عمومی- سیاسی بدمیم یا از دین بهمنزلهی ابزاری برای استفاده از تمایزهای سیاسی استفاده کنیم، نتیجه میتواند برای دگردیسی و انحراف دین به ایدئولوژی و تباهی نبرد ما علیه تمامخواهی با تعصبی که مطلقاً با ذات خود آزادی بیگانه است بسیار خوب باشد.<br /> <br /> [پاسخ آرنت به انتقاد ژول مونرو]<br /> نک