اندیشمند، مترجم و پژوهشگری سوری؛ جرج طرابیشی در سنّ ۷۷ سالگی (۱۷مارس ۲۰۱۶م) در پاریس درگذشت. از او آثار تألیفی و ترجمه‌ای بسیاری به‌جای مانده است که در حدود نیم قرن کتابخانه‌ی عربی را غنا بخشید. با درگذشت او، روشنفکری عربی یکی دیگر از رهبران خویش را از دست داد تا به کاروان دیگر روشنفکران همترازش همانند محمد ارکون، نصر حامد ابوزید و محمد عابد الجابری بپیوندد. مشهور‌ترین کتاب‌های وی «من إسلام القرآن إلی إسلام الحدیث» و «المعجزة أو سبات العقل فی الإسلام»‌اند که به ترتیب در سال‌های ٢٠١٠ و ٢٠٠٨ در بیروت چاپ و منتشر شده‌اند.

 

شش ایستگاه در زندگی من

من در پایان عمر خویش قرار گرفته‌ام. پس از شش دهه هم‌نشینی با قلم که آن را بر هر هم‌نشینی دیگری جز با همسر و دخترانم ترجیح می‌دهم، اینک خود را به شش ایستگاه در زندگی خویش برمی‌گردانم که نقشی قاطع در تمام نوشته‌هایم و در تعیین مسیر نوشتاری‌ام و حتّی ترجمه‌هایم داشته‌اند.

ایستگاه نخست: من در خانواده‌ای مسیحی ‌زاده شده‌ام و در مراحل نخستین نوجوانی به شدت به امور مذهبی پای‌بند بودم. تمام تکالیف دینی‌ام را با حسّاسیت زیاد انجام می‌دادم تا جایی که تمسخر همگان حتّی برادر کوچک‌ترم را بر می‌انگیخت.

باری در مدرسه که در سال دوّم راهنمایی و در سنّ حدود چهارده سالگی بودم، درسی به نام آموزش دینی داشتیم که کشیشی سختگیر تدریس آن را بر عهده داشت. در آن مرحله ما نگرش روشن و مناسبی از نقشه‌ی جهان و کروی بودن زمین یا حرکت و حجم آن در ذهن داشتیم. در یکی از درس‌های آموزش دینی کشیش به ما گفت: فرزندانم، شما اکنون می‌دانید که کره‌ی زمین چیست و چقدر حجم و جرم دارد. ولی اکنون از شما می‌خواهم کره‌ی زمینی را تصوّر کنید که یک میلیون بار بزرگ‌تر از کره‌ی زمین شماست. این کره که یک میلیون بار بزرگ‌تر از زمین است، از خاک و آب تشکیل نشده است، که از آهن و فولاد سفت است. این کره که یک میلیون بار از زمین بزرگ‌تر است و از آهن سفت هم سفت‌تر است، در هر یک میلیون سال پرنده‌ای از روی آن عبور کرده و آن را با بال خود لمس می‌کند تا ذوب شود و از بین برود و... و...! این سؤال هنوز در ذهنم مرور می‌شود: چند میلیون میلیون میلیون سال این پرنده نیاز دارد تا بتواند با سالی یک‌بار گذر از این کره آن را لمس و ذوب کند، آن هم کره‌ای که یک میلیون برابر سفت‌تر از آهن و بزرگ‌تر از زمین است؟! کشیش گفت: این کره ذوب می‌شود، امّا اگر در حال گناه بمیرید، عذاب شما در جهنّم ذوب و کاسته نمی‌شود.

هنگامی که این بیم دادن از حساب و کتاب آخرت را شنیدم، دچار هراس و وحشت شدم. من که دانش‌آموزی تیزهوش و زرنگ بودم، این موضوع را با تمام ابعادش فهمیدم. هنگامی که از مدرسه بیرون رفتم در مسیر سرم را پایین نگه داشتم تا گناه نکنم. مدرسه در منطقه‌ای بسیار قدیمی و فرسوده قرار داشت و از آن بوی اماکن دربسته و سرپوشیده به مشام می‌رسید. حدود ۲۰۰ متر که از دری تنگ و همیشه بسته عبور می‌کردیم به دربی آهنین و رو به خیابانی عریض و گشاده می‌رسیدیم. نخستین نمایی که می‌دیدیم، ساختمانی نسبتاً جدید بود که در طبقه‌ی دوّمش یک خانواده‌ی ایتالیایی زندگی می‌کردند. این خانواده سه دختر بسیار زیبا داشت که اغلب در تراس و پیش‌صحن آن می‌نشستند و به‌راحتی در معرض دید رهگذران قرار داشتند. به محض این‌که عصر آن روز چشمم به آنان افتاد، فوری نگاه فروهشتم و ننگریستم. چرا؟ برای پاسخ باید برگردم به مسیحیتی که بر آن‌زاده شدم و خانواده‌ام مرا به‌سوی آن گسیل داشته و تربیت کرده بودند.

در مسیحیت می‌گویند که گناه سه گونه است: گناه کرداری، گناه گفتاری و گناه فکری. و حتّی گناه فکری بسا کشنده باشد و طبق الهیات مسیحی کیفرش برای همیشه در جهنّم جاودانه است، آن‌هم هنگامی که مبنای آن مسائل جنسی باشد، با توجّه به وصیتی که می‌گوید: به‌سوی هیچ زنی غیر از همسر خود تمایل نکن. و هر زنی، همسر غیر توست، تا وقتی که زن شرعی تو نباشد. بدین سبب شهوت جنسی در حدّ خود، انسان را به‌سوی گناه کشنده پیش می‌برد که خدا آن را نمی‌آمرزد و تا وقتی نزد یک کشیش بدان اعتراف نشود، از عذاب جهنّم رهایی صورت نمی‌گیرد.

آن کشیش در درس آموزش جنسی بر گناه فکر و ذهن بسیار تأکید کرد، چون می‌دانست که مبنای اندیشه‌ی نوجوانان در سنّ بلوغ، موضوعات جنسی است. بدینگونه بود که نفس من هنگام خروج از درب تنگ مدرسه و رسیدن به خیابان گشاده، بین نگاه به آن سه دختر زیبای ایتالیایی نشسته بر تراس و بین ترس از عذاب ابدی در آتش جهنّم با آن صورت وحشتناکی که کشیش از کره‌ی آهنین، گذر پرنده و سال‌های میلیونی و حجم میلیونی برایمان ترسیم کرده بود، در نوسان و کنش و واکنش بود. من نه‌تن‌ها چشمانم را بستم که حتّی هنگام رفتن به منزل می‌کوشیدم از ذهنم چهره‌ی آن سه دختر ایتالیایی را نیز پاک کنم، زیرا بیم اصلی‌ام آن بود که نکند به‌طور تصادفی و هنگام عبورم از کوچه‌ها، گلدانی از طبقات بالایی ساختمان‌ها روی سرم بیفتد و من با فکر کشنده‌ بمیرم، زیرا همشهریان من در «حلب» عادت داشتند که با گلدان‌ دیواره‌ها، ایوان‌ها و پنجره‌های خود را می‌آراستند. وقتی به خانه رسیدم، در حالتی شبه هذیان بودم و تب و لرزی واقعی به من دست داد که تا دو روز در بستر استراحت کردم. امّا هنگامی که بهبود یافتم، تنها واکنشم این بود که با خودم گفتم: نه، خدایی که کشیش از آن سخن گفت، نمی‌تواند چنین باشد؛ خدا نمی‌تواند در این حدّ ستمگر باشد. از آن روز تصمیم گرفتم از مسیحیت دست بکشم.

ایستگاه دوّم: دوّمین عاملی که سمت نهایی زندگی‌ام را تعیین کرد، غیر از بیرون رفتنم از مسیحیت، هنگامی رخ داد که در مقطع دبیرستان به مدرسه‌ای رسمی و تابع حکومت رفتم. به گمانم سال ۱۹۵۵م بود. این ماجرا پس از سقوط حاکم دیکتاتور و نظامی سوریه ژنرال ادیب شیشکلی (۱۹۰۹ - ۲۷ سپتامبر۱۹۶۴) اتّفاق افتاد. هم‌پیمانی حزب بعث، حزب کمونیست و جماعت اخوان‌المسلمین باعث سقوط وی شد. هنگامی که این سه قشر با هم متّحد شدند، از اخوان‌المسلمین پرسیدند: شما چه می‌-خواهید؟ چه وزارتی؟ گفتند: ما وزارت نمی‌خواهیم، ما فقط یک خواسته داریم و آن وارد کردن آموزش دینی در مدارس دبیرستان است. در آن زمان آموزش دینی در مدارس ابتدایی و راهنمایی اختیاری و تا حدودی اجباری بود، امّا در دبیرستان چنین نبود. در دبیرستان ما علوم اخلاقی و تربیت ملّی داشتیم، امّا آموزش دینی تدریس نمی‌شد. بدین منوال بود که آموزش دینی در مقاطع دبیرستان وارد شد. من‌‌ همان سال به دبیرستان رفتم.

آن روز وقتی گفته شد که مادّه‌ی آموزش دینی داریم، من که در ابتدا تمایل داشتم به حزب سوسیالیست و حزب بعث بپیوندم، به دوستانم گفتم: می‌خواهم در درس آموزش دینی شرکت کنم، چون قصد دارم بیشتر مطالعه کنم. من در مدرسه‌ای درس خوانده بودم که جز آموزش مسیحی چیزی نیاموخته بودم، امّا اکنون دوست دارم تا از اسلام که دین اکثریت مردم سوریه است، ببش‌تر بدانم. در کلاس درس حاضر شدم. با شیخی بلندقامت و عمّامه به‌سر روبه‌رو شدم. هنوز رنگ خاکستری تیره‌ی عبایش را به یاد دارم. او از قبل بر تابلو نوشته بود: «هر کس مسلمان نیست، دشمن اسلام است». موضوع درس همین بود. او توضیح داد و تشریح کرد، امّا رفیقانم زیر چشمی به من می‌نگریستند تا ببینند واکنش من چیست. نیمی از وقت کلاس گذشت و من همانطور به درس گوش می‌دادم. آن‌گاه شیخ مدرّس گفت: اکنون درب بحث و مناقشه باز است. من سریع دستم را بالا بردم. گفت: بفرما. نامت چیست؟ من با تأکید بر اسمم گفتم: جرج طرابیشی. جرج از نام‌هایی است که در سوریه فقط بر مسیحیان گذاشته می‌شود. شیخ جا خورد و دانه‌های عرق بر پیشانی‌اش پدیدار گشت. در ادامه گفتم: استاد، من مسلمان نیستم، من زاده‌ی مسیحیت هستم، امّا آیا دشمن تو هستم؟ گفت: پناه بر خدا، چه کسی این را گفته است؟ چرا این را می‌گویی؟

گفتم: استاد، حدود سی دقیقه است که می‌گویی: هر کس مسلمان نیست، دشمن اسلام است. آیا من دشمن تو هستم؟ او کوشید اشتباهش را جبران کند و گفت: نه، نه، مسیحیان اهل کتاب هستند. طبیعتاً پرسشی که در ذهنم دور می‌زد این بود: چرا از آغاز جبران نکردی و استثنا قایل نشدی؟ حتّی اگر نپرسیدم، امّا آیا هر کس که مسلمان نیست، دشمن اسلام است؟ مناسب بود این سؤال را نیز می‌افزودم: حتّی اگر من اهل کتاب نباشم، آیا دشمن تو هستم؟ امّا خودم را کنترل کردم.

از‌‌ همان آغاز پی بردم که وظیفه‌ی بسیار مهمّی هنوز در جوامع منتظر ماست و موضوع فقط تغییر سیاست و یا وزارت نیست، که در گام نخست و شاید گام آخر، ایجاد تحوّل در سطح عقل و فکر است. بعد‌ها تقدیر چنین شد که من در‌‌ همان دبیرستان برای تدریس رفتم و روز آغاز فصل تحصیل‌‌ همان شیخ را ناگهان در سالن دبیران دیدم. او هنوز در همانجا معلّم آموزش دینی بود و من به‌عنوان معلّم زبان عربی برگزیده شده بودم. او فوری از جایش بلند شد، به‌سویم آمد، مرا در آغوش گرفت و گفت: پوزش می‌-طلبم استاد، آن اشتباهی بود که مرتکب شدم و هرگز در زندگی‌ام آن را تکرار نمی‌کنم.

ایستگاه سوّم: در زندگی‌ام با رویدادی مشابه مواجه شدم، امّا این بار با دوستانی هم‌حزبی و مسیحی. این جریان تأثیری بنیادین و عمیق در روان و درک من گذاشت، زیرا عامل اصلی در تغییر جهت من به‌سوی نویسندگی شد. من از آن روز احساس کردم که نوشتن، تنها راهی است که می‌توانم به وسیله‌ی آن خرد جامعه را تغییر دهم. شرح ماجرا بدینگونه است: به‌عنوان یک مخالف سیاسی در نظام حزب بعث به زندان رفتم. پیش از قدرت‌گیری این حزب، من در آن عضو بودم. امّا پس از یک‌ سال از به قدرت رسیدن حزب به علت اختلافات سیاسی و ایدئولوژیکی که فعلاً جای ورود به جزئیات آن نیست، از این حزب استعفا دادم. پس از استعفا و مخالفت، به زندان افتادم. در زندان تعداد دیگری از افراد بعثی در بازداشت به سر می‌بردند. آنان به جناح راست منتسب بودند، نه جناح حاکم یا جناح چپ که من به آن منسوب بودم. حزب به زیر مجموعه‌هایی پراکنده شده بود. بیشتر این افراد از جبل حوران در سوریه بودند که بخش بزرگی از ساکنانش از مسیحیان دوران بنی‌غسان و نسل‌های باقیمانده بودند.

پنج یا شش تن از این مسیحیان بعثی با من در یک اتاق گروهی که ده‌ها نفر از زندانیان در آن به سر می‌بردند، هم‌اتاقی بودند. من پیش‌تر با خانمم «هانرییت عبودی» که نویسنده هم هست، ازدواج کرده بودم و از آن یک دختر یک یا دو ساله داشتم که دقیق سنّ او را در آن تاریخ به خاطر ندارم. من در زندان جز به خانم و دخترم که آنان را تنها گذاشته بودم، فکر نمی‌کردم. نمی‌دانم سخن از حیثیت جنسی و ناموسی از کجا آغاز شد که به این‌جا رسید و گفتند هر زنی که روابط جنسی نامشروعی برقرار کند، باید کشته شود، خواه مسلمان باشد یا مسیحی. زن در چنین حالتی کشته می‌شود، امّا بهتر است از سوی برادرش جهت اعاده‌ی حیثیت پایمال شده، سر بریده شود. همین‌گونه سخن ادامه داشت تا به اینجا رسیدیم که من به آنان گفتم: من از اصل با کیفرهای ناموسی مخالفم و این چیزی است که نمی‌توانم من آن را، به‌عنوان انسانی که خود را پیشرفته یا سوسیالیست یا بعثی می‌داند، بپذیرم. در این هنگام یکی از ایشان خشمگین شد و گفت: تو متأهّل هستی؟ گفتم: بله، گفت: چه داری؟ گفتم: یک دختر دارم. گفت: طبیعتاً کوچک است؟ گفتم: آری، گفت: اکنون اگر این دختر بزرگ شود ـ نام دخترم مَیّ است ـ و با پسری مرتکب خطا شود، آیا او را سر نمی‌بری؟ گفتم: اگر ببینم دخترم پسری را می‌بوسد، او را بکشم!؟ گفت: چگونه؟ آیا او را نمی‌کشی؟ گفتم: دیوانه شدی، رفیق، من مایا را بدین خاطر بکشم؟! گفت: تو شرف نداری! عرب نیستی و شایسته‌ی عرب بودن یا بعثی بودن هم نیستی! این دوستان بازداشتی تصمیم گرفتند از من بگسلند و با من سخن نگویند، زیرا من شایستگی عرب بودن و بعثی بودن را نداشتم، گرچه همانندشان مخالف جناح حاکم بودم. در نتیجه این قطع رابطه و دشمنی‌ها و کج‌خلقی‌های بعدی نسبت به من، از مدیریت زندان خواستم تا مرا به اتاق انفرادی و شبه سلولی منتقل کنند، به جای اینکه با دوستانی باشم که مرا تحقیر می‌کنند یا از من بریده‌اند.

از آن روز درسی جدید آموختم مبنی بر اینکه قضیه فقط به مسلمان و غیر مسلمان یا مسیحی و غیر مسیحی ارتباط ندارد. مشکل درک اجتماعی است، گرچه از یک ایدئولوژی برخوردار باشند. موضوع بسیار عمیق‌تر از این حرف‌هاست؛ در گام نخست موضوع زیرساخت‌های عقلی و فکری است. درون مغز بشر دو طبقه وجود دارد: یک طبقه‌ی بالایی و سطحی است که می‌تواند سیاسی، توسعه‌طلب، سوسیالیست یا جمهوری‌خواه باشد و یک طبقه‌ی زیرین و بنیادین در مغز وجود دارد که تا زمان مرگ واپسگرا و عقب‌مانده است، خواه فرد مسیحی باشد یا مسلمان. از آن روز به این قناعت رسیدم که موضعگیری نسبت به زن در جوامع ما تعیین‌کننده‌ی موضع ما نسبت به همه‌ی جهان است. هم‌چنین از‌‌ همان روز در ذهنم این قناعت بیش از هر زمان دیگری به‌وجود آمد که مبارزه‌ی کلامی برای ایجاد تغییر ذهنیت واجب است تا زیرساخت‌های عقلی از درون عوض شود، نه صرفاً زیرساخت‌های سطحی سیاسی یا ایدئولوژیک.

ایستگاه چهارم: در ایستگاه چهارم زندگی‌ام و پس از طیّ مراحل ملّی‌گرایی عربی، بعثی بودن، چپی شدن و به مارکسیسم پیوستن، نوبت به فروید رسید. داستان من با فروید با رویدادی جالب آغاز شد. هنگامی که ازدواج کردم و دو دختر داشتم، عادتی در من به وجود آمده بود که هرگاه کنار سفره برای خوردن غذا می‌نشستم، نان را برمی‌داشتم و ناخودآگاه آن را از کناره‌هایش تکه‌تکه می‌کردم. در آن روزگار در سوریه نان عربی وجود داشت، در حالی که در بیشتر کشورهای عربی دیگر نان رایج نبود. این کار را من در حضور همسر و دخترانم که سر سفره مشغول خوردن بودند، انجام می‌دادم. نمی‌توانستم خود را از پاره کردن نان باز دارم، حتّی اگر در حضور مه‌مان بود.

همسرم همواره با گویش حلبی خود می‌گفت: جرج! این عیب است. مردم نگاهت می‌کنند، دخترانت از تو این عادت را یاد می‌گیرند، حتّی اگر مه‌مان بر سر سفره باشد، تکه‌تکه نان را از تو می‌بینند. من می‌-گفتم: حقّ با توست. امّا هر بار فراموش می‌کردم و بدون اراده و توجّه به پاره کردن نان روی می‌آوردم. به همین منوال گذشت تا یک بار، مقاله‌ای خواندم که فکر نمی‌کنم از خود فروید یا یکی از شاگردانش بوده باشد. در آن مقاله به این پدیده‌ی روانی اشاره کرده بود و آن را عارضه‌ای عصبی نامیده بود که ممکن است ناخودآگاه به دریدن پدر منجر گردد. وقتی آن مقاله را خواندم، دچار هراس شدم و گفتم: بدین ترتیب من پدرم را می‌درم! در عمل هم در سنّ نوجوانی با پدرم درگیر بودم.

 از وقتی آن مطلب را خواندم، با تحلیل‌های روان‌شناسانه آشنا شدم و به خواندن آثار فروید همّت گماردم و سپس ترجمه‌ی آن‌ها را آغاز کردم. اندک اندک با پدرم که سال‌ها از وفاتش گذشته بود، آشتی کردم و حساب خودم را از درون در برابر پدرم تصفیه کردم. به آرامش روانی نسبتاً بزرگی دست یافتم و تا حدودی دیدگاهم به زندگی دچار تحوّل شد. حدود سی کتاب از فروید ترجمه کردم، امّا طبیعی بود که این ترجمه از زبان آلمانی و اصلی وی نبود، که از زبان فرانسوی بود. می‌دانید که ضرب‌المثلی ایتالیایی می‌گوید: مترجم خائن است. من که آثار فروید را از زبان دیگری از زبان دیگری ترجمه می‌کردم، خیانتی دوگانه را مرتکب می‌شدم. امّا چاره‌ای نداشتم، زیرا در فرهنگ عربی و بر اساس پیامدهای استعمار پیشین دو زبان فرانسوی و انگلیسی چیرگی داشت و کسی یافت نمی‌شد که به خوبی بتواند از زبان آلمانی به عربی ترجمه کند، جز عدّه‌ای بسیار اندک. اگر من آثار فروید را ترجمه نمی‌کردم یا کس دیگری جز من از فرانسوی یا انگلیسی به عربی ترجمه نمی‌کرد، فرهنگ عربی بدون فروید و بدون تحلیل روان‌کاوانه باقی می‌ماند که این امری ناپذیرفتنی است. به‌طور طبیعی من با ترجمه‌ی آثار فروید از یک زبان که آن هم از زبانی دیگر نقل شده بود، خیانتی دوچندان مرتکب شدم، امّا باور دارم که به فرهنگ عربی خدمتی ضروری کرده‌ام. البته اکنون و از حدود یک سال پیش در حال بازنگری در ترجمه‌های خودم از آثار فروید هستم و از ترجمه‌های جدیدی که به زبان فرانسوی از آثار وی چاپ شده است، بهره می‌برم. اکنون دو یا سه ترجمه از یک کتابش وجود دارد. مشغول آماده‌سازی آن‌ها برای چاپی ویراسته و مطابق‌تر با نسخه‌ی اصلی هستم. امیدوارم روزی برسد که مترجمان ما به‌طور مستقیم از آلمانی به عربی ترجمه نمایند.

ایستگاه پنجم: این ایستگاه به ارتباط من با مرحوم محمد عابد الجابری پیوند دارد که یک چهارم عمر خویش را با او گذرانده‌ام. از سال ۱۹۷۲م برای به عهده گرفتن ریاست تحریر مجله‌ی «دراسات عربیة» به بیروت منتقل شدم. این مجلّه به صورت ماهیانه از سوی «دار الطلیعة» در لبنان صادر می‌شد. جابری از‌‌ همان آغاز دهه‌ی هشتاد برخی از مقالاتش را برای چاپ در مجلّه برایم می‌فرستاد. او کتابی به نام «تکوین العقل العربی» به انتشارات دار الطلیعة فرستاد که نخستین جلد از طرح «نقد العقل العربی» بود. مدیر انتشارات مرحوم بشیر الداعوق دست‌نوشته را به من داد و گفت: این کتاب را نگاه کن، چون تو نسبت به من از میراث گذشته شناخت بیشتری داری. کتاب را خواندم و به وی گفتم: این کتاب عجیبی است، فوری منتشرش کن. که او هم آن را منتشر کرد. ولی من در‌‌ همان حال تصمیم گرفته بودم از بیروت به پاریس مهاجرت کنم تا در مجله‌ی «الوحدة» کار کنم، زیرا از جنگ داخلی لبنان خسته شده بودم.

هنگامی که مشغول وداع با انتشارات، همکارانم و بشیر الداعوق بودم، کتاب «تکوین العقل العربی» چاپ شده بود. این تنها کتابی بود که همراه فرهنگ لغت سهیل ادریس به نام «المنهل» با خودم از بیروت به پاریس بردم. و غیر از این دو کتاب از مجموع کتابخانه‌ی پنج هزار جلدی‌ام چیزی نبردم.

به پاریس رسیدم و در خانه‌ی شبه خالی خودم نشستم و باری دیگر این کتاب را خواندم و کاملاً مجذوب آن شدم. نخستین مطلبی که در مجلّه‌ی «الوحدة» نوشتم درباره‌ی این کتاب بود. کسانی که زندگی‌نامه‌ام را خوانده‌ام از این ماجرا باخبرند که من چنین جملاتی در توصیف کتاب جابری نوشتم: «این کتاب نه‌تن‌ها روشنگری می‌کند، که تغییر می‌دهد، هر کس آن را بخواند همانند گذشته‌اش که کتاب را نخوانده است، باقی نمی‌ماند». چنین جملاتی حماسی درباره‌ی کتاب «تکوین العقل العربی» در مجله‌ی «الوحدة» نوشتم. امّا یک نکته‌ی کوچک و توضیحی در کتاب بود که شبهاتی در ذهنم ایجاد کرد. این نکته به موضعگیری جابری نسبت به «اخوان الصّفا» مربوط می‌شد. هنگام تحصیلات دانشگاهی‌ام در دانشگاه دمشق در بخش زبان عربی، یک نگرش کلّی از انتساب اخوان الصّفا به عقلانیت فلسفی اسلامی در من شکل گرفته بود، در حالی که جابری سخنانی کاملاً منفی درباره‌ی آنان گفته بود و ایشان را به کنار گذاشتن عقل نسبت داده و تأکید کرده بود که موضعگیری‌هایشان ضدّ عقلی، ضدّ فلسفی، ضدّ منطق و ضدّ صاحب منطق یعنی‌‌ همان ارسطو است. بدینگونه نزد من تردیدی دقیقاً نسبت به این موضوع شکل گرفت، امّا امکان نداشت به قاطعیت برسم، زیرا در غربت پاریس رسایل اخوان الصّفا را در دسترس نداشتم.

سپس شرایطی فراهم شد تا به یکی از کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس به همایشی دعوت شوم. در آن کشور، با خودم گفتم برای رسیدن به قطعیت در این موضوع رسایل اخوان الصّفا را می‌خرم. به یک کتابفروشی بزرگ رفتم و از مسؤولش پرسیدم: کتاب رسایل اخوان الصّفا را دارید؟ با لحنی که از شگفتی خالی نبود، گفت: نه استاد. گفتم: در کجا می‌توانم آن را بیابم؟ گفت: استاد، می‌دانی که این کتاب درباره‌ی فلسفه است؟ گفتم: بله. گفت: کتاب‌های فلسفی در اینجا ممنوع است. این نخستین باری بود که می‌شنیدم کتاب‌های فلسفی حرام است. بعداً متوجّه شدم که نه‌تن‌ها چنین کتابهایی در این کشور خلیجی ممنوع است، که در اکثر کشورهای خلیج نیز چنین است. به آن فروشنده گفتم: متأسّفم، به خدا سوگند من نمی‌-دانستم. اندک اندک سر صحبت با او باز شد و دوستانه با وی سخن گفته و عرض کردم: من این کتاب را لازم دارم، چه کنم؟ گفت: کتابفروشی دیگری هست و نام و آدرس آن را به من داد و گفت: شاید او داشته باشد.

به آن کتابفروشی رفتم و درباره‌ی کتاب مذکور پرسیدم. طبیعتاً‌‌ همان جواب را داد. به او گفتم: امّا اجازه بده خودم را معرّفی کنم: من نویسنده و مترجم هستم و نامم جرج طرابیشی است. به محض اینکه گفتم: جرج طرابیشی، گفت: خوش آمدی، و مشغول معرّفی تألیفات و ترجمه‌هایم شد که در کتابفروشی داشت. سپس پوزش خواست و رفت تا رئیس و صاحب کتابفروشی را صدا بزند. رئیس آمد و به من خوشامد گفت و ادامه‌ی صحبت‌های معمولی. نیازم به این کتاب را برایش حکایت کردم و گفتم که در پاریس فراهم نیست و نمی‌توانم از لبنان هم به سبب جنگ‌های داخلی بیاورم و... گفت: به خدا سوگند، استاد، می‌دانی که این نوع کتاب‌ها ممنوع هست؟ گفتم: بله، باخبر شدم، امّا شاید شما بتوانی کمکم کنی. گفت: بفرما با من بیا. مرا به زیرزمینی برد که در آن‌جا صندوق‌ها و کتاب‌هایی گذاشته بود. او برایم چهار جلد بزرگ از کتاب اخوان الصّفا را بیرون آورد و گفت: بفرما استاد. نمی‌خواست بهای آن‌ها را بگیرد، امّا من اصرار کردم و با کمال تشکّر مبلغ را به او پرداختم.

در مسیر بازگشت و در هواپیما و پس از رسیدن به منزل، نخستین دغدغه‌ام یافتن متنی بود که جابری طبق آن گفته بود اخوان الصّفا ضدّ منطق، ضدّ ارسطو و ضدّ فلسفه هستند. جلد چهارم کتاب رسایل را گشودم تا آن متن را بیابم، چون در کتاب «نقد العقل العربی» در پاورقی به این جلد ارجاع داده بود. امّا آن را نیافتم، دوباره و دوباره گشتم و با خود گفتم: شاید اشتباهی چاپی باشد و باید من همه‌ی پنجاه و یک رساله‌ی آن را در چهار جلد کتاب مذکور بازخوانی کنم. بدین ترتیب، خواندن همه‌ی چهار جلد کتاب رسایل اخوان الصّفا را آغاز کردم. هنگامی که به رسایل ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳ و ۱۴ رسیدم، بسیار شگفت‌زده شدم، زیرا در این پنج رساله، پس از اینکه نویسندگان افکار خود را معرّفی کرده بودند و مقدّمه‌ای برایش نوشته بودند، به‌طور خلاصه گفته بودند: برادرم، خدا تو و ما را با روحی از سوی خود مؤیّد بدارد، بدان، پس از اینکه اهدافمان را برایت شرح دادیم، که هیچ راه ورودی برای تو در مباحث ما جز با منطق نیست، زیرا این علم، بیان‌کننده‌ای است که گفتمان بین ما را امکان‌پذیر می‌کند. پس بیا تا برایت منطق و کتاب‌هایش را شرح دهیم. آنان در ادامه، رسایل ۱۰ تا ۱۴ را به شرح کتاب‌های منطق ارسطویی اختصاص داده‌اند، همانند عبارت، مقولات، قیاس، برهان و... حتّی از عبارات و الفاظ یونانی استفاده کرده‌اند، مثل آنالوطیقا، قاطیغوریاس و...

هنگامی که این رسایل پنج‌گانه را در توضیح مفصّل منطق ارسطویی مطالعه می‌کردم، از خود می‌پرسیدم: چگونه جابری می‌گوید که اخوان الصّفا از ارسطو و منطق بریده‌اند؟ یا گفته‌اند: انسان به منطق و فلسفه نیازی ندارد؟

دوباره به خواندن رسایل دیگر ادامه دادم تا در رساله‌ی هفدهم به‌عنوانی رسیدم که درباره‌ی «علل اختلاف لغات» بود و دقیقاً‌‌ همان متنی را یافتم که جابری از آن استفاده کرده بود و بر آن مبنا به ضدّیت اخوان الصّفا با منطق قایل گشته بود. امّا این متن چه می‌گفت؟ مضمون آن چنین بود:

در آغاز رسایل از اهمّیّت منطق در فهم ما و درک رسایلمان سخن گفتیم. امّا برادرم بدان که منطق دو گونه است: یکی منطق فلسفی که از آن با تو سخن گفتیم و دیگری منطق لفظی یا کلامی. زیرا اگر کلام نبود، انسان‌ها نمی‌توانستند در میان خود به تفاهم برسند.

نویسندگان رسایل پس از اینکه نقش زبان را به‌عنوان پایه و ابزار تفاهم بین بشریت توضیح می‌دهند، می‌افزایند: بدان که برخی نفس‌های پاک و مصفّا به کلام و منطق در فهماندن یکدیگر نیازمند نیستند. یعنی نفس‌های روحانی با چشم، با لمس، با روح، با وجدان و با ذهن و خاطره تفاهم می‌کنند، همانند ما که سخن می‌گوییم، بدون اینکه به منطق لفظی و کلام نیازی داشته باشند.

امّا جابری همین جمله را گرفته است «... به منطق و کلام نیازی داشته باشند» و عبارت «لفظی» را حذف کرده است تا نتیجه بگیرد که اینان ضدّ منطق به معنای فلسفی آن هستند. در ادامه به شاهد دیگری رسیدم که هنگام بحث اخوان الصّفا پیرامون ارتباط دین و فلسفه ارائه شده بود، زیرا افراد تندرو و سختگیر در آن دوران (قرن چهارم هجری) خواهان جدایی آن شده و به تحریم فلسفه به نام دین نظر داشتند. شاهد این است: «ای برادر خوبم، بدان ـ خداوند تو را با نور خود مؤیّد بدارد ـ هر کس که احکام دین را بشناسد، نگریستن‌اش در علم فلسفه نه‌تن‌ها به او زیانی نمی‌رساند که تحقیقاتش در علم دین را می‌افزاید و در فهم معانی به او بصیرت می‌بخشد». سپس می‌افزاید: «منطق، میزان فلسفه و ابزار کار فیلسوف است. و از آن‌جا که فلسفه پس از نبوّت، شریف‌ترین صنعت و ابزار برای بشریت است، لازم است تا ملاک فلسفه، درست‌ترین ملاک و ابزار فیلسوف شریف‌ترین ابزار باشد. نسبت صنعت منطق برای عقل و معقولات همانند صنعت نحو برای زبان و الفاظ است».

هنگامی که این رساله و این شاهد را خواندم، بزرگی و جایگاهم به‌عنوان یک روشنفکر دچار صدمه و چالشی سختی شد، زیرا پیش‌تر درباره‌ی کتاب جابری نوشته بودم: «این کتاب را هر کس بخواند، همانند گذشته‌اش که کتاب را نخوانده است، باقی نمی‌ماند». و از آن روز دیگر جابری را سرزنش نکردم، بلکه خودم را نکوهیدم، زیرا برای کتابی حکم صادر کرده بودم که همه‌ی کلیدهای معرفتی‌اش را درنیافته بودم. با خودم سوگند خوردم که از این پس هرگز چیزی نمی‌گویم یا حکمی صادر نمی‌کنم، مگر آنکه درباره-ی آن اطلاعات کافی و وافی داشته باشم.

بدینگونه بود که تصمیم گرفتم خودم را دوباره تربیت کنم و در روشنفکری‌ام بازنگری نمایم و بدان اهتمام ویژه ورزیدم. من که زبان عربی و میراث عربی را به‌طور جزئی و تخصّصی در دانشگاه خوانده بودم، توجّه وحشتناکی به خواندن کتاب‌های گذشته و بر مطالعه‌ی ده‌ها و ده‌ها منبعی داشتم که جابری نام برده بود. با وسواس زیاد هر یک از شواهدش را بررسی کردم و در تمام عرصه‌ها از صحّت آن‌ها اطلاع یافتم. به صراحت به شما می‌گویم: مورد مربوط به اخوان الصّفا تنها شاهد از این قبیل نبود، بلکه ده‌ها و ده‌ها نمونه یافتم که جابری آگاهانه یا ناآگاهانه ـ نمی‌دانم ـ خوانندگانش از جمله‌ی مرا گول زده بود و در آن‌ها اشتباه کرده بود.

باز به صراحت امروز می‌گویم: من جابری را قبول دارم، زیرا به‌طور کامل ربع قرن را با او گذرانده‌ام، آثارش را خوانده‌ام، منابعش را دیده‌ام، و صد‌ها منبع در میراث اسلام، و پیش از آن منابع مسیحی، و قبل از آن دو، میراث یونانی و هر آن‌چه مستوجب گفت‌وگو در طرح جابری است، را مطالعه کرده‌ام. من او را قبول دارم و جلوی شما اعتراف می‌کنم که از او بسیار بهره برده‌ام، و او مرا مجبور کرد تا زیرساخت فرهنگی و میراثی خودم را بازسازی کنم. با همه‌ی انتقاداتی که به او داشته‌ام، بسیار مدیونش هستم.

درد پیوسته‌ی سوریه:

ایستگاه ششم: همه‌ی ایستگاه‌های پنج‌گانه‌ی پیشین که از آن‌ها سخن گفتم، در واقع به منزله‌ی خاستگاه‌ها و نقاط شروعی بود که در طول زندگی‌ام درباره‌ی آن‌ها مطالب و مقالاتی نوشته‌ام که تعدادشان به پانصد عدد می‌رسد یا کتاب‌هایی که از سی جلد بیشتر شده است و نیز ترجمه‌هایی که از صدتا افزون گشته است، امّا برعکس، ایستگاه ششم، محلّ توقّف، سکوت، ناکارآمدی و فلج شدن کامل از نوشتن است؛ ایستگاه درد و بحران پیوسته‌ی سوریه که از چهار سال پیش تا کنون هیچ افق روشنی برای پایان و فرجام ندارد.

در طول این چهار سال، قلمم مرا برای نوشتن یاری نداد، مگر تنها در دو مقاله: یکی در ۲۱/۳/۲۰۱۱م که همزمان بود با نخستین روزهای انقلاب‌های بهار عربی در تونس، مصر و لیبی، و دوّمی که در ۲۸/۵/۲۰۱۱م با افتادن سوریه در گرداب آشوب‌های آن بهار همزمان گردید.

مطلب نخست این عنوان را داشت: «تاریخ صغیر علی هامش التاریخ الکبیر» (تاریخی کوچک در حاشیه‌ی تاریخی بزرگ). منظورم از تاریخ بزرگ، انقلاب‌های بهار عربی بود که در منطقه آغاز شد و گویا می‌خواست دنیای عرب را در عصر انقلاب‌های تاریخی بزرگ وارد کند، همانند رویدادهایی که در سال ۱۷۷۹م در فرانسه اتّفاق افتاد یا آن‌چه به سال ۱۸۴۸م در اروپا، یا کشورهای نظامی سوسیالیستی در اواخر قرن بیستم به وقوع پیوست. امّا قصدم از تاریخ کوچک‌‌ همان زندگی شخصی خودم است که با ناکامی و ناامیدی بزرگی پیوند دارد. آنگونه که در پایان مطلب مربوط به انقلاب‌های بهار عربی نوشتم، من خود را فرزندی ناامید نسبت به انقلاب [...] می‌نامم، بیش از آنکه خود را فرزندی امیدوار نسبت به خیزش‌های درخشان بهار عربی بدانم. در آخر‌‌ همان مطلب گفتم که اگر قرار باشد چیزی را احساس و آرزو کنم، شاید آرزوی نابه‌جایی باشد که بخواهم سرانجام خیزش‌های عربی چیزی جز فرجام کشورهایی باشد که نیروهایی قدرتمند آن را به نام ایدئولوژی دینی مصادره کرده‌اند. امیدوارم شادمانی‌ام به این انقلاب‌ها، رفیق دایمی‌ام تا آخر عمرم باشد.

امّا، رویدادهای بعدی و رخدادهای جدید ثابت کرد که دقیقاً آرزویم بی‌جا و بی‌مورد بوده است، زیرا بهار عربی هیچ دری جز درهای آتش و خون، بازگشت به روزگار پیش از مدرنیته‌ی مورد آرزو و افتادن دوباره در منجلاب قرون وسطایی صلیبی ـ هلالی را نگشود.

مطلب دوّمی که در اواخر ماه می‌۲۰۱۱م نوشتم با این عنوان بود: «سوریة؛ النظام من الإصلاح الی الإلغاء» (سوریه؛ از اصلاح تا الغای نظام). محور این مطلب درباره‌ی اوضاع سوریه بود که ادیان، مذاهب و نژادهای گوناگونی دارد و اگر حکومت به اصلاح خودش اقدام نکند و خودش از نابودی خودش جلوگیری ننماید، همگی در آستانه‌ی جهنّم جنگ داخلی هستند. جز این الغا راه دیگری برای اصلاحات مسالمت‌آمیزی که کشور را از ویرانی حفظ کند، وجود ندارد. امّا بر عکس، حکومت حتّی از وفا به تعهّداتی که جهت اصلاح داده بود، امتناع ورزید. هم‌چنین باید اعتراف کنم که پافشاری‌ام در آن روز برای الغای حکومت از سوی خودش به خاطر جلوگیری از جنگ مذهبی و داخلی ویرانگر، به نوعی خوشبینانه و نابه‌جا بود، زیرا در آن زمان، یعنی نخستین هفته‌های شعله‌ور شدن انقلاب سوریه، نمی‌دانستم که عوامل خارجی از نظر تبلیغاتی، پشتیبانی مالی و تسلیحاتی نقش مهمّی دارند. امری که امروزه ملت سوریه با تمام طوایف و مذاهبش، با خون، مرگ و ویرانی بی‌سابقه و هولاکویی و مغولی هزینه‌هایش را می‌پردازند. آن هم در شرایطی منطقه‌ای و بین‌المللی‌ که شاهد اوج درگیری مذهبی بین شیعه و سنی است و بیم می‌-رود که تکرار‌‌ همان کشمکش‌های وحشتناک و سهمگین مذهبی کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها باشد که اروپا در دو قرن شانزدهم و هفدهم شاهد آن بود.

باید در پایان این نکته را بگویم که ایستایی من از نوشتن، به معنای مرگ است؛ منی که در زندگی‌ام جز نوشتن کاری نکرده‌ام. گرچه در هر صورت مرگ کوچکی است و بسا در حاشیه‌ی مرگی بزرگ که‌‌ همان مرگ وطن است، قرار گیرد‌.