«... بزرگ‌ترین دلمشغولی و دغدغه‌ی فکری هر انساندوست ژرفنگری همین علت‌جویی درد‌ها و رنج‌های آدمیانی‌است که می‌ایند، درد می‌کشند و رنج می‌برند و می‌روند.» [۱] 
در این نوشته سعی کرده‌ام با تکیه بر گفته‌های عقلا و ادبا، نگاهی به مقوله‌ی «غم» داشته باشم که آدمی بتواند از آن بمثابه‌ی نردبانی برای صعود بر بام معنا استفاده کند و مقدمه‌ی طرب و شادی خویش را فراهم کند و حکمت درد را چنان حکمت لذت بپندارد. نحوه‌ی نگرشِ آدمی به غم، باعث فراز و فرود‌های آدمی درهنگام مواجهه با این مسئله می‌شود. پیش چشم قرار دادن اقوال و افعال بزرگانِ عقل و ادب، راهی‌است تا نگرش آدمی به این مقوله را تغییر دهد و همچون مولانا غم را مقدمه‌ی شادی بپندارد و همنوا با اوبگوید:
قند شادی میوه باغ غم است * این فرح زخم است و آن غم مرهم است
سعی و کوششم در این نوشته نه بررسی مقوله‌ی «غم» از منظر یک عارف، شاعر یا فیلسوف است بلکه سعی کرده‌ام با استفاده از آرای بسیاری از بزرگان، نگاهِ تقریباً مشترکی را که بین ایشان به مسئله‌ی غم و درد و رنج (به یک معنا به کار رفته) بوده است را برآفتاب افکنم تا بدینوسیله خواننده‌ با پیش چشم قرار دادن چنین نگاهی در دنیای راززدایی شده و پُرهیاهوی امروزی، راهِ برون رفتی از حزن بیابد و آن را مقدمه‌ای برای شادی بنماید.
گزاف نیست اگر بگوییم از ابتدای خلقت، غم و رنج و درد همراه بشر بوده و هست، و جسم و جان و تن و روان آدمیان و عالمیان در گذرگاه تاریخ، رنج و ملال و غم را با خود به همراه داشته و اندوه با قرار خود در روح آدمی آن را بی‌قرار کرده‌ است و در آینده نیز همراه آدمی خواهد بود؛
به تعبیر سهراب سپهری:
و فکر می‌کنم/ که این ترنم موزون حزن/ تا به ابد شنیده خواهد شد
اینکه چه مسائلی باعث رنجش آدمی می‌شود، امری است که در باب آن بسیار می‌توان سخن گفت اما بطور کلی غم همواره همراه آدمیان است و شاید این «سرشت سوگناک هستی» است که سبب ساز آن می‌شود. اما آیا حال که بنظر می‌رسد سرشت هستی خود سوگناک و غمناک است، باید غمناک و اندوهناک در گوشه‌ای نشست و فَرَح و طَرَب را از خود دور ساخت؟ آیا می‌شود از غم و درد و رنج راهی به رهایی داشت و از دریای غم، ماهی شادی صید کرد و از شوره‌ زار اندوه، شکرستان طرب ساخت؟
و نوش داروی اندوه؟ / صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش (سهراب سپهری)
نگاه مولانا در مثنوی به مقوله‌ی غم بسیار شنیدنی است. او از آدمی می‌خواهد که در هنگام مواجهه با غم نه تنها حزن‌آلود و غمناک نشود، که آغوشِ خود را برای پذیرایی از غم باز نماید و از رویارویی با غم، شاد شود، مولانا غم را چونان گنجی برای آدمی می‌داند و از آن به «دامِ لقا» تعبیر می‌کند.
شاد از غم شو که غم دام لقاست * اندر این ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجی است و رنج تو کان * لیک کی درگیرد این در کودکان (مثنوی دفتر سوم)
نباید از خاطر برد که در بسیاری از موارد قبض و گرفتگیِ وجودِ آدمی مقدمه‌ای برای بسط و گشودگی است. لحظاتی آدمی با گرفتگیِ درون، محزون می‌شود، اما باید دانست که گاهی صلاح آدمیان در همین است تا گشودگی حاصل شود.
«مولوی در مثنوی چند بار از قبض و بسط سخن گفته است یکی از آن موارد در ابتدای داستان عاشق بخارایی است که می‌گوید:
چونکه قبضی آیدت‌ای راهرو*آن صلاح توست آتش دل مشو
زآنکه در خرجی در آن بسط و گشاد*خرج را دخلی بباید ز اعتداد (مثنوی دفترسوم)
غم عاشقان مقدمه‌ی طرب آنهاست و طرب آن‌ها مسبوق به غم آنهاست این غم، غم دنیا نیست، غم تنهایی هم نیست بلکه غم جدایی است و فرق است میان جدایی و تنهایی» [۲]
لوکرتیس می‌گفت: «بشریت همواره قربانی رنج فراوان بی‌هدف و بی‌ثمری است که به دلیل ناتوانی در درک حد و مرز تحصیل ثروت و عجز از پروش لذت اصیل، زندگی را با نگرانی‌های بیهوده‌ای مضطرب می‌سازد ولی در عین حال همین ناخرسندی است که زندگی را همواره پیش برده، به سوی دریاهای پهناور». [۳]
این نگرش که غم و درد وسیله‌ای جز خراشیدنِ روحِ آدمی نیست چندان متقن و نافع به نظر نمی‌رسد چه نیکوست که جای افسردن و نالان شدن به حکمت‌های رنج بی‌اعتنا نبود، چه بسا در مواجهه‌ی درد و غم، مسائلی برای انسان مکشوف و معلوم گردد که در شادی هرگز به آن کشفیات و معلومات نمی‌رسید.
نیچه می‌گفت: «حکمت درد کمتر از حکمت لذت نیست درد نیز مانند لذت یکی از نیروهای بنیادین بقای نوع است، زیر اگر غیر این بود، نیروی درد مدت‌ها قبل از بین رفته بود. جانکاه بودن درد دلیلی علیه آن نیست، بلکه عین ذات آن است. من در درد، آن فرمان کاپیتان کشتی را می‌شنوم که می‌گوید: «بادبان‌ها را جمع کنید!». انسان، این جسور دریانورد، باید به هزار طریق یاد گرفته باشد که چگونه بادبانهای خود را تنظیم کند، وگرنه سرنوشت او به انت‌ها می‌رسید و اقیانوس او را زود‌تر از این‌ها می‌بلعید. ما باید بیاموزیم که چگونه با نیروی کم زندگی کنیم، به محض آنکه درد، علامت هشدار می‌دهد، ما باید در‌‌ همان لحظه از نیروی خود بکاهیم.... مردانی وجود دارند که با فرا رسیدن درد بزرگ، درست خلاف آن فرمان کاپیتان را می‌شنوند و با درگیری طوفان، مغرور‌ترین، جنگنجو‌ترین و شاد‌ترین لحظات عمر خود را به وجود می‌آورند. در واقع، این خود درد است که عالیترین لحظات آن‌ها را فراهم می‌کند...» [۴]
به تعبیر تاگور: رنج برده ام/ نومیده شده ام/ و مرگ را شناخته ام/ شادم که در این جهان بزرگ‌ام.
پس غم، رفیقِ طریق آدمی است که با نگاهی نو به آن می‌توان نردبامی برای صعود بر بام معنا ساخت. نحوه‌ی مواجهه‌ی انسان‌ها با غم است که در وجودشان فراز و فرود ایجاد می‌کند. اگر آدمی نتواند در هنگام رویارویی با غم، بر خویش مسلط باشد و آن را تبدیل به فرصتی برای شادی کند بی‌شک مغلوب آن خواهد شد و قافیه را خواهد باخت.
«به طور کلی انسان در رویارویی با شادی‌ها یا تلخی‌های زندگی می‌تواند به دو شیوه واکنش نشان دهد: شیوه‌ی شایع آن است که روح فرد مقهور لحظه می‌شود، یعنی یکسره مغلوب فضای عاطفی آن لحظه می‌شود و خود را در می‌بازد انسان خام با کوچک‌ترین اندوهی از کوره در‌می رود و ویران می‌شود و به کوچک‌ترین شادی فرحناک و غره می‌شود. کسی که مقهور لحظه می‌شود چشم عاقبت نگر ندارد. یعنی فقط‌‌ همان لحظه را می‌بیند و لذا خیزاب‌های آن لحظه او را در خود فرو می‌برد وقتی که انسان در کوره تجربه‌های زندگی پخته می‌شود و به مقام حکمت می‌رسد رفته رفته چشم عاقبت بین می‌یابد و در می‌یابد که در پس هر گرفتاری گشایشی است و در پس هر خوشی اندوهی» [۵]
آخر هر گریه آخر خنده‌ای است * مرد آخر بین مبارک بنده‌ای است
«به همین دلیل است که فرد حکیم در برابر تند باد اندوه‌ها و شادی‌های دنیایی از جا به در نمی‌رود نه به هنگام مصیبت خود را می‌بازد و ویران می‌شود و نه به هنگام شادی زیاده فرحناک و غره می‌شود... گاهی فرد در برابر موج بلندی که به سویش می‌آید دل می‌بازد و خود را بی‌اختیار به دستان موج می‌سپارد تا موج او را در خود بپیچاند و فرو برد گاهی هم فرد رفته رفته چندان آزموده می‌شود که برگرده موج می‌نشیند و از خیز او سواری می‌گیرد تا به اوج برآید و افق‌های دورتری را ببیند» [۶]
اما چرا آدمیان به راحتی تسلیم غم می‌شوند و جای عبور از آن، موطن می‌گیرند وجای صعود بر بام معنا سقوط می‌کنند در نتیجه عیش خود را به طیش تبدیل می‌کنند
عائض القرنی می‌گفت: «اضطراب، سست نهادی و ضعف در پایداری، وسیله‌هایی هستند که غم‌ها و ناراحتی‌ها سوار بر آن‌ها به سراغ انسان می‌آیند، پس هر که خود را به بردباری، شکیبایی و صلابت عادت دهد، مشکلات و بحران‌ها برایش آسان خواهند بود» [۷]
مولانا توصیه‌هایی برای ما دارد:
مولانا از ما می‌خواهد که غم را بر شادی مقدم بداریم و غم را چونان باغی بدانیم که میوه‌ی شادی می‌دهد و اگر این باغِ غم نبود آن میوه‌ی شادی حاصل نمی‌آمد.
غم خور و نان غم افزایان مخور*زانکه عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوه باغ غم است * این فرح زخم است و آن غم مرهم است (مثنوی معنوی/ دفترسوم)
مولانا تا بدانجا پیش می‌رود که برای اشک ریختن و گریستن ارج و تقدسی قائل می‌شود برای مثال در داستان اعرابی و سگش، مولانا از زبان رهگذر، مرد را سرزنش می‌کند که قدر اشک را نمی‌شناسد و آن را کم بها می‌پندارد. ماجرا از این قرار‌است که مردی عرب، در کنار سگ خویش نشسته و زار گریه می‌کند در این هنگام مردی که از آنجا عبور می‌کرده پیش می‌رود و جویای ماجرا می‌شود که علت احتضار سگ چیست؟ اعرابی، گرسنگیِ آن سگ را دلیل و علت می‌داند. در این هنگام رهگذر در دستان اعرابی کیسه‌ای پُررا می‌بیند، می‌پرسد که این انبانِ پُر چیست؟ اعرابی جواب می‌دهد که نان و زادیست برای تقویت بدن؛ و اینک ادامه‌ی ماجرا از زبان مولانا:
... گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد*گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بی‌درم در راه نان **لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاک بر سر‌ای پرباد مشک *که لب نان پیش تو بهتر ز اشک (مثنوی معنوی/ دفتر پنجم)
توصیه‌های مولانا در باب غم باید به درستی فهم شود، اینگونه نیست که مولانا توصیه کند خود را گرفتار اندوه کنیم یا روحیه‌ی مازوخیستی داشته باشیم بلکه باید بدین معنا فهمید که:
«اولا: ساختار این عالم چنان است که میزان غم‌ها لاجرم بر میزان شادی‌های آن می‌چربد..
ثانیا: اکنون که ماجرا از این قرار است، بهتر آن است که از تجربه اندوه بهره برداری شایسته شود... بکوشیم از آن‌ها پادزهری برای درمان خامی‌ها و کژی‌هایمان فراهم آوریم
ثالثا: فراموش نکنیم که تجربه اندوه خواصی دارد که تجربه شادی یا فرح تا حد زیادی (دست کم برای عموم انسان‌های متوسط) فاقد آن است» [۸]
اندکی از مولانا که فاصله بگیریم اشعار سهراب هم در باب غم شنیدنی است به گفته‌ی «سروش دباغ»، در «هشت کتاب» دو معنای غم خوردن را می‌توان از یکدیگر باز شناخت در کتاب «مرگ رنگ» سهراب از غمی سخن می‌گوید که هم عنان یأس و افسردگی و سرخوردگی و... است که اینک مجال پرداختن به آن نیست اما گویا سهراب رفته رفته از آن فضا فاصله می‌گیرد و دچار تحول می‌گردد.
«... در سی و شش سالگی و در هنگام سرایش «صدای پای آب» دچار تحول اگزیستنسیال عمیقی شد، غم خوردن هم عنان با پشیمانی و پریشانی را کنار نهاده و از خرسندی و خشنودی، در صلح بودن با جهان، ابن الوقت بودن و پشت سر نهادن گذشته و بدان نیندیشیدن و فراچنگ آوردن طراوت و تازگی سخن به میان می‌آورد: من به سیبی خشنودم/ به بوییدن یک بوته‌ی بابونه/ من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم/... لب دریا برویم/ تور در آب بیندازیم/ وبگیریم طراوت را از آب/... بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم (هشت کتاب، صدای پای آب)» [۹]
به هر روی سهراب به جایی می‌رسد که دیگر جای شکوه و شکایت، از ساده‌ترین چیز‌ها برای خود طراوات و قناعت ایجاد می‌کند و به سیبی و بوییدن بوته‌ی بابونه‌ای خشنود می‌شود. به راستی شاید ما آدمیان شادی را چنان می‌دانیم که به این سادگی به دست نمی‌آید و وقتی شادی به سراغمان آید می‌خواهیم آن را از خود دور کنیم نه اینکه به مانند سهراب به همین سادگی و پاکی لذت ببریم.
شوپنهاور می‌گفت: «پس بهتر است هر‌گاه شادی دق الباب می‌کند به جای اینکه مکرر شکایت کنیم که آیا ورودش جایز است یه نه، همه‌ی در‌ها را به سویش بگشاییم. زیرا شادی هیچ‌گاه بی‌موقع نمی‌آید» [۱۰]
او همچنین می‌گوید: «وقتی حادثه‌ای ناگوار اتفاق افتاد و دیگر برگشت ناپذیر بود. جایز نیست حتی یکبار بیاندیشیم که ممکن بود به جای آن اتفاق دیگری بیفتد به خصوص نباید در این باره فکر کنیم که چگونه می‌توانستیم مانع آن شویم زیرا این افکار رنج ما را به قدری افزایش می‌دهد که قابل تحمل نیست بطوریکه موجب خود آزاری است. بهتر است نمونه‌ی داود نبی را پیروی کنیم که تا وقتی پسرش بیمار و بستری بود برای بهبودش به درگاه یهوه دعا و نیایش می‌کرد، اما هنگامی که پسر مُرد بشکن زد و دیگر در این باره فکری نکرد.» [۱۱]
شوپنهاور در باب محدودیت‌های انسان هم سخن جالبی دارد و نکته‌های قابل تاملی را اشاره می‌کند تا ازرنجش آدمی کاسته شود او می‌نویسد: «هر محدودیتی انسان را سعادتمند می‌کند، هر چه دایره‌ی دید، تاثیرگذاری و تماس، تنگ باشد سعادتمندتریم و هرچه گسترده‌تر باشد، بیشتر احساس رنج می‌کنیم یا دستخوش ترس می‌گردیم زیرا نگرانی‌ها و آرزو‌ها و هراس‌هایمان در تناسب مستقیم با این دایره گسترش می‌یابند در کودکی افق ما به محیط نزدیک و روابط تنگ محدود می‌شود در نوجوانی گسترده‌تر می‌گردد... هرچه از عمر می‌گذرد افق اهداف و روابط ما پیوسته گسترده‌تر می‌گردد.. نیمه دوم عمر آدمی غمگین‌تر از نیمه‌ی نخست آن است.» [۱۲]
چه زیبا می‌گفت تاگور:‌ای کاش می‌توانستم در دل جهان ِ بچه‌ام جای آرامی بگیرم
می‌دانم که جهانش ستاره‌هایی دارد که با او حرف می‌زنند و آسمانی که روی صورتش خم می‌شود تا او را با ابر‌ها ابلهانه و رنگین کمان‌هایش سرگرم کند.
به هر روی نوع نگرش آدمی به جهان هستی در طربناکی و غمناکی او تاثیر گذار است، اینکه آدمی از چه منظری به جهان اطراف نظاره می‌کند باعث می‌شود تا درون او نیز آرام یا بی‌قرار باشد. چه بسا اوقاتی که نگریستن از پشتِ عینکِ بدبینی باعث رنجش و غمِ ما آدمیان می‌گردد و زندگی را به کامِ ما تلخ می‌کند.
«مولانا اصل این جهان را شربت اندر شربت و عین شادی می‌داند و بر آن است که بسیاری از رنج‌ها و غصه‌های بشری روی در گل‌آلود کردن بحر زندگی بواسطه اعمال و افکار ناپاک دارد، زندگی را در قاطبه موارد، خود انسان‌ها کلبه احزان و ماتمکده می‌کنند
آفت این در هوا و شهوت است * ور نه اینجا شربت اندر شربت است
شمس تبریزی در مقاطعی از سخنان خود در اینکه دنیا زندان باشد تردید جدی می‌کند «‌در هیچ حدیث پیغامبر نپیچیدم الا در این حدیث که الدنیا سجن المومن، من هیچ سجن نمی‌بینم... همه خوشی دیدم، همه عزت دیدم، همه دولت دیدم... شیوه معیشت انسان در غم‌بارگی و یا شادمانی وی مدخلیت تام دارد هرچه افق دید انسان وسیع‌تر باشد به تبع آن جهان فرد نیز بزرگ‌تر خواهد شد و بند تعلقاتش با فرو‌تر از خود کمتر می‌شود و اساساً چیزی نمی‌تواند وی را احاطه کند تا موجب تنگی عرصه فکر و عمل و غم ناشی از آن شود. عموم انسان‌ها نمی‌دانند که بر هرچه می‌لرزند به‌‌ همان می‌ارزند، غم و گرفتگی به هر میزان آن تابعی است از تنگی جهان انسان‌ها» [۱۳]
آدمی در این جهان چیزهایی راکسب می‌کند و به تبع بعد از اکتساب به عطا می‌پردازد اما اگر کسب و دخلی در کار نباشد آیا عطا و بخشش ممکن و می‌سور خواهد بود؟ تا آدمی کسبی نکند بخشش بی‌معنا خواهد بود، برای خرجِ شادی هم می‌باید دخلی باشد.
«مولانا برای هر چیز دخلی و خرجی معرفی می‌کند» در زمستان اگر درختان برگ و بر ندهند تا نپندارند که در کار نیستند، ایشان دائما برکارند. زمستان هنگام دخل است، تابستان هنگام خرج است. خرج را همه بینند، دخل را نبینند چنانکه شخصی مهمانی کند و خرج‌ها کند این همه را بینند، اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود، برای این مهمانی، آن را نبینند و ندانند و اصل دخل است که خرج از دخل می‌آید «(فیه ما فیه)
مولانا غم و قبض را دخل شادی و بسط می‌داند و به مخاطبان خود توجه می‌دهد که از آمدن آن دل‌گرفته نشوید و مقدم وی را پاس دارید... دخل بودن غم برای شادی به دو معناست، غم هم شادی را تغذیه می‌کند و هم محل ورود آن را می‌روبد و می‌شوید، غم باغبان شادی است که شاخِ تَر می‌پرورد و شاخه‌های خشک را هم می‌بُرد
فکر غم گر راه شادی می‌زند*کارسازی‌های شادی می‌کند
خانه می‌روبد به تندی او زغیر*تا در آید شادی نو ز اصل خیر
می‌فشاند برگ زرد از شاخ دل* تا بروید برگ سبز متصل
می‌کَنَد بیخ سرور کهنه را * تا خرامد ذوق نو از ماورا
غم کَنَد بیخ غم پوسیده را*تا نماید بیخ رو پوشیده را» [۱۴]
آنچه می‌توان فهم کرد این است که غم در نزد بسیاری از عقلا و عرفا، ارج و منزلت خاصی دارد و به تعبیری راه شادی از دل غم می‌گذرد. در جهانِ جدید که شاید مشکلات و سختی‌ها راه ورود غم را به درون آدمی هموار کرده است چنگ زدن و تمسک به چنین نگاه‌هایی از رنج و غم آدمی بکاهد و بر طرب و شادی او بیفزاید که:
باده غمگینان خورند و ما ز می‌خوش دل تریم* رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال*هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
(دیوان شمس)
...

برو‌ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان * که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد (دیوان شمس)
...
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر* که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد*که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده و زجبین گره بگشای*که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد زجهان سست نهاد* که این عجوز عروس هزار دامادست (حافظ)
منه دل بر سرای عمر سعدی* که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن‌ای یار دل افروز*چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم (سعدی)
------------------------------
پاورقی‌ها:
[۱] مهرماندگار، مقالاتی در اخلاق‌شناسی، تألیف و ترجمه مصطفی ملکیان، انتشارات نگاه معاصر، چ دوم، ۱۳۸۹
[۲] قمار عاشقانه، عبدالکریم سروش، انتشارات صراط، چ چهاردهم، ۱۳۸۸
[۳] تسلی بخشی ‌های فلسفه، آلن دو باتن، ترجمه‌ی عرفان ثابتی، انتشارات ققنوس، چ هشتم، ۱۳۹۱
[۴] حکمت شادان، فریدریش نیچه، مترجمان: آل احمد/ کامران/ فولادوند، انتشارات جامی، چ شوم، ۱۳۸۴
[۵] و [۶] آینه‌ی جان، آرش نراقی، انتشارات نگاه معاصر، چ دوم، ۱۳۹۰
[۷] غم مخور، عائض القرنی، ترجمه‌ی محمد گلمشادزهی، انتشارات حرمین، چ اول، ۱۳۸۷
[۸] آینه‌ی جان، آرش نراقی، انتشارات نگاه معاصر، چ دوم، ۱۳۹۰
[۹] مقاله‌ی فکر نازک غمناک، سروش دباغ، سایت سروش دباغ (www. soroushdabagh. com)
[۱۰] و [۱۱] و [۱۲] در باب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمه محمد مبشری، انتشارات نیلوفر، چ اول، ۱۳۹۰
[۱۳] و [۱۴] مولانا و مسائل وجودی انسان، مهدی کمپانی زارع، انتشارات نگاه معاصر؛ چ اول، ۱۳۹۰
سایر منابع:
هشت کتاب، سهراب سپهری، انتشارات زوار، چ اول، ۱۳۸۸
ماه نو و مرغان آواره، رابیندرانات تاگور، ترجمه ع پاشایی، نشر ثالث، چ دوم، ۱۳۹۱
کلیات شمس تبریزی، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، نشر کتاب پارسه، چ دوم، ۱۳۸۷
دیوان حافظ، از نسخه محمد قزوینی و قاسم غنی، نشر مقدس، چ اول، ۱۳۷۸
شرح غزلیات سعدی، فرح نیازکار، نشر هرمس، چ اول، ۱۳۹۰