إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

سایت رسمی جماعت دعوت و اصلاح

  • سایه بلندم که می‌افتد توی اتاق، سرت را به آرامی‌ می‌چرخانی سمت قاب در. چشم‌هایت را ریز می‌کنی تا بدانی کیستم! چهره‌ی پر از چین و چروکت را که می‌بینم، پیشانی تب دارم خط می‌افتد و سراپا دلتنگت می‌شوم. مرا به خاطر نمی‌آوری اما تمام تلاشت را می‌کنی که از جایت برخیزی و به احترام آمدنم اندکی بلندشوی. اما نمی‌توانی!

  • ناخلف

    19 خرداد 1393

    برای به دنیا آمدنش، دست به هر کاری زدیم؛ کلی پول خرج دوا و دکتر کردیم. از این شهر به آن شهر، از این مطب به آن مطب! دست به دامان خدا شدم و نذرها کردم تا اینکه خداوند ما را صاحب فرزند کرد.

    شهریار_شوهرم_تمام تلاشش را می‌کرد تا او را به بهترین نحو تربیت کند. از معروف‌ترین مهدکودک گرفته تا بهترین معلمان خصوصی!

    یادم می‌آید آن روزها که در حسرت بچه‌دار شدن بودم، گاهی که خلوت می‌کردم و با خدای خود راز و نیاز می‌نمودم، با تمسخر می‌گفت: به جای اینکه این قدر التماس خدا رو بکنی، برو داروهایت را سر موقع بخور، شاید اثرگذار باشد.

  • وسوسه

    07 خرداد 1393

    (... انّما يوفّي إلصّابرون اجرهم بغيرحساب)[زمر:10]

    ترجمه: قطعابه شکیبایان، پاداش تمام وکمال و بدون حساب داده می‌شود

    زن، چادرش را یک دور به کمرش پیچاند و از جلو آن را محکم گره زد. دستش را به کمر حلقه زد، سرش را رو به آسمان که کم‌کم به استقبال گرمای خورشید می‌رفت، گرفت و اندکی پلک‌هایش را به هم فشرد و به رنج‌هایش اندیشید...، آهی کوتاه کشید و بیل را ازگوشه باغچه‌ی نسبتا بزرگ حیاط گل‌گشاد آن خانه کاخ مانند برداشت و با حرص به سمت علف‌های هرز هجوم برد.

  • آموزگار خوبی‌ها

    16 اردیبهشت 1393

    معلم خوب من؛ دیروزهایم پرازخاطره با تو بودن است، با توشنیدن، با تو راه رفتن، با تو دویدن، با توخندیدن، با تو گریستن... دیروزم گرچه گذشت اما یادش همیشه با من است، زیرا که از تو درس صبوری در برابر باد، مهربانی درکنار باران، خوش‌قلبی درمیان سنگدلان، و دلیری درمقابل طوفان حوادث را آموختم. معلمم! ای اسطوره‌ی وفا و یکرنگی، کف دستانم اگر از ترکه خشمت سرخ شد، درعوضش یاد گرفتم دروغ  بد است،

  • من یک دخترم، دختری ازتبارمهتاب! ازنسل بهار...از روزگار غنچه‌های نورس آمده ام، ازمیان گلبرگ‌های شبنم زده پگاه. 

    من یک زن هستم، زنی ازدیارخستگی‌های پایان ناپذیر، ازسرزمین دلتنگی‌های جدایی ناپذیر... من یک مادرم! مادری از جنس آب روان، ازسلول‌های سخت کوه‌های سربه فلک کشیده! ازسرزمین آرزوهای سوخته... آری من یک دختر، خواهر، زن، همسر و مادر هستم... من دخترانگی‌ام رادرآغوش عروسک‌های کودکی‌ام جاگذاشتم و خواهرانه برای پینه‌های دستان برادرم، اشک ریختم.