(... انّما يوفّي إلصّابرون اجرهم بغيرحساب)[زمر:10]
ترجمه: قطعابه شکیبایان، پاداش تمام وکمال و بدون حساب داده میشود
زن، چادرش را یک دور به کمرش پیچاند و از جلو آن را محکم گره زد. دستش را به کمر حلقه زد، سرش را رو به آسمان که کمکم به استقبال گرمای خورشید میرفت، گرفت و اندکی پلکهایش را به هم فشرد و به رنجهایش اندیشید...، آهی کوتاه کشید و بیل را ازگوشه باغچهی نسبتا بزرگ حیاط گلگشاد آن خانه کاخ مانند برداشت و با حرص به سمت علفهای هرز هجوم برد.
زن بی اعتنا به خشکی و نرمی علفها و چمنها، تمام بغضش را بر سر بیل میریخت و همچون مردانی که بر سر مزرعه کار میکنند پیاپی بر شانههای آهنی آن او نیز بی پروا ضربه میزد. به یاد تکه زمینی که در ده داشتند، افتاده بود، که با شوهر مرحومش، سرمست ازغرور، روی آن کار میکردند.
نرگس خانم؛ چکار داری میکنی جانم؟! تو که همه چمنهای تازه در اومده رو دربوداغون کردی! حواست کجاست خانم جان؟! بهت گفته بودم، فقط علفهای هرز دورگلها و درختها رو بکَنی.
نرگس از بهت عمیقش بیرون آمد، سرش را بالا گرفت تا نفسی را که پشت بغضش حبس کرده بود از بینی رها کند.
شرمسار نگاهش را به باغچه دوخت و ازآنچه کرده بود، عذر میخواست.
خاتون! خانم خانه، به اکراه عذرش را پذیرفت و چند تذکّر دیگر هم راجع به گلها و درختانش داد و راهش را سلّانه سلّانه کشید و رفت. صدای تِب تِب بیل همه جای خانه را پُر کرده بود. او برگرههای سبز و زرد علفها میکوبید، آنقدرکه به اندازه پانزده سال خالی شود، بیآنکه کسی بداند در دلش چه آشوبی است! چشمش باز افتاد به دوچرخه رنگ و رو رفته گوشه حیاط که از صبح همانجا بود.
کار باغچه که تمام شد، دردی به کمرش چنگ زد آنقدرکه نتوانست خود را راست کند و بنشیند. اگر خاتون می فهمید، حتما جوابش میکرد و اجازه نمیداد کارهای دیگر خانه را به سرانجام برساند و آن دستمزد خوب هم لابد باید چشم میپوشید.
آفتاب به نیمه آسمان میرسید و گرما و عطش، شدیدتر میشد. دلش یک پارچ آب خنک میخواست، توی لیوان بلور!
کاش از خدا چیز دیگری خواسته بود...!
خاتون، توی قاب چادر سفید گلدارش که مهربان به نظر میرسید، لنگ لنگان به سمتش میآمد، با نگاهی نافذ و لبخندی برلب گفت: خسته نباشی دخترم، بیا یک خورده بشین وگلوتو تازه کن،گرما از پا درت میاره ها!
بی آنکه به چشمهای مهربان خاتون خیره شود، سری سمت انباری چرخاند و بیمعطّلی گفت: باید امروز کارا رو تموم کنم خانم جان! هنوز انباری و خرتوپِرتاش مونده. نباید وقتو تلف کنم. اما نگاهش روی دوچرخه گرد و غبارگرفته کنار انباری ثابت ماند باز...
خاتون نگاه تحسین برانگیزی به سر تا پای قامت پر غرور زن جوان انداخت که نه رنگی به رو داشت و نه رمقی بر تن.
خاتون که دور شد، نرگس چنگ زد به زانوان خستهاش که درد امانش را ستانده بود اینک...
با پشت دستهاي خاکی و زمختش، که مردانه مینمود، عرق از جبین گرفت. باز دوچرخه را که دید، درد از یادش رفت. مثل بچهها خیز برداشت به سمتش، با کهنهای که توی دستهایش بود روی زینش را مالید. توی چشمانش برقی از شادی درخشید. چندان هم کهنه نمینمود، فقط زنگار زمانه انگار، قدیمیاش کرده بود...یادش به پسر ده سالهاش، «اکبر» افتاد. چقدر التماسش کرده بود دوچرخه دست دومی برایش بخرد و او هر بار بهانه آورده بود که باشد جایزه قبولیات...
هر سال به سال بعد؛ وعده سر خرمن! بیچاره پسرکش، دیگر فهمیده بود که مادر روی"ندارم"گفتن ندارد!
صدای اذان که ازگلدستههای مسجد محل بلند شد نرگس را از خواب و خیال براند، باید میجنبید. فرصت کم بود و کار بسیار...
از لابلای خرت پرتها، خاتون را دید با حاج آقا، شوهرش! که انگاری قصد بیرون رفتن داشتند. نرگس پشتش را به در کرد و خود را با گردگیری سرگرم!
حوصله خوش و بش با خاتون را نداشت. محبّتش به دل نمی نشست انگار!
خاتون دو قدمی به سمت انباری پا پیش گذاشت، بعد انگار که پشیمان شده باشد، صدایش را هل داد به سمت داخل خانه، جوری که نرگس بشنود: نرگس خانم، عزیزجان، ماداریم میریم مسجد. ناهارت رو گذاشتم روی ایوون، توی قابلمه گرمکن کارا تو بگذار واسه بعد...
توی بلندگو صدایی پیچید:"الله اکبر...الله اکبر"
خاتون با تندکردن به سمت حاج آقا و در خانه: حاجی بدوکه اقامه رو گفتن. و در را پشت سرشان بست.
نرگس به سمت حیاط آمد با شتاب! گره چادرش را از کمر باز کرد و بلند بلند نفسش را به بیرون پرتاب کرد. همان صدای توی بلندگو رساتر گفت:"حیّ علی الصّلوه"... نرگس به سمت حوض دوید، گرمش شده بود. آفتاب، تیزیاش را بر فرق سرش میکوفت انگار! به دوچرخه با حرص و ولع نگاه کرد و خندهای مرموز بر لبانش نشست. وقتش بود دیگر؛ زینش را گرفت و چرخهای کم بادش را به زحمت از جا کند. مؤذّن توی بلندگو جار زد:"حیّ علی الفلاح"...
دلش آشوب شد آشوب!...چند قدمی را با دوچرخه به سمت در حیاط رفت. شکمش به قاروقور افتاده بود، یادش افتاد به دستپخت خاتون! یا باید از"این" میگذشت یا از"آن"!
ممکن بود سر برسند و او نتواند دوچرخه را ببرد.
سرش از ضعف و گرسنگی گیج میرفت،"قدقامت الصّلوه"را که شنید پاهایش سست شد. همان جا وسط حیاط دنگال آن خانه بزرگ زانو زد و نشست و به حال زارش گریست. به این که بعد از مرگ همسرش دست تنها «اکبر و امینه» را به نیش میکشید تا از نیش وکنایه تلخ این وآن در امان باشد... .
صدای زنگ در قلبش را از جا کند. با قدرتی که ندانست از کجا آورده، روی پاهای کم توانش ایستاد، سراسیمه سر به عقب بر گرداند: وای خدایا! ردّ سیاه لاستیک دوچرخه...،زبانش بندآمد. دوباره زنگ در...یعنی خودشان هستند؟ پس چرا با کلید...نه، حتما همسایهای کسی...! صدای چرخش کلید توی در، نفسهای به شماره افتاده نرگس را بند آورد. دستانش شل شد و دوچرخه از دستش افتاد...ناامید...خدایا آبرویم...امّا مثل اینکه کلیدها هم به یاریاش آمده بودند! بایدکاری میکرد. پنجه زد به زمین و گفت: یارحمان و رحیم! خودت آبرویم را حفظ کن و گرنه دیگر هیچ کس این دور و بر ها به من اعتماد نمیکند... .
هنوز پشت در بودند...کلیدها صدایشان توی گوش نرگس چون ناقوس می پیچیدند.
نرگس دوید. دوچرخه هم. با قدرتی که خودش هم ازآن متعجّب بود، آن دوچرخه زوار در رفته را هم پای خویش میکشاند تا به جای اولش بازگرداند که ناگهان در بازشد...
سوزش عرق را روی مهرههای پشتش به وضوح حس میکرد. سرش داغ شده بود و زبانش مثل چوب خشک! با این حال اندکی جرأت به خرج داد تا قیافه غضبناک صاحب خانه را ببیند و راهی،کلامی، چیزی برای فرار از مهلکهای که برای خود ساخته بود پیدا کند...که ناگهان...جوانکی کم سن و سال را دید که لابهلای درختان انگار، بیکسی بود!
تا چشم جوانک به نرگس با آن سر و روی بر افروخته و مضطرب افتاد، به لکنت افتاد و با شرمساری گفت: ببخشید خانم! کارگر خاتون خانم، همسر حاج آقا حمیدی شمایید؟!
زن که تازه توانسته بود کمی بر خود مسلط شود، هر چه کرد زبان در کام خشکیدهاش نجنبید. ناچار سرش را به علامت تأیید تکان داد. جوانک ادامه داد: ببخشید آبجی! من مستخدم مسجد محلّ هستم. حاج خانم گفتن کارگرشون توخونه مشغول کارهستن.ماهم فکرکردیم بایه مرد طرفیم! حالا خداییش شما هم دست کمی ازمردا ندارین ها ولی من انتظار...
جوان که دید زن مات و مبهوت و حیران کلامش مانده، سخنش را برید و گفت: ببخشید مثل اینکه دارم وراجی می کنم! راستش حاج خانم منو فرستادن که خدمتتون عرض کنم ایشون قراره بعد نماز برن برای مراسم ختم یکی از همسایهها.گفتن که مزد زحمات امروزتون روگذاشتن زیر قالیچه روی تخت توی ایوون.کلیدشون رو هم بابت این بهم دادن که شاید شما سرتون گرم کار باشه و نتونین در رو باز کنین. ببخشید ترسوندمتون ها! خداحافظ آبجی... و پشت کرد به نرگس تا برود. نرگس با صدا از سینه اش نفسی بیرون داد و آب دهانش را به سختی قورت داد، که باز دوباره جوانک برگشت و مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد، اندکی سرش را خاراند و گفت: ببخشید آبجی! یادم رفت بگم حاج خانم گفتن که دارین میرین،اون دوچرخه گوشه حیاط هم با خودتون ببرین.گمونم اونی که پشت سرتونه روگفتن!
گفتن شاید بچهای چیزی داشته باشید که به دردش بخوره. اینجا که بلا استفاده مونده و داره خاک میخوره...
نرگس دیگر نمیشنید هیچ صدایی را جز تپش ضربان قلبش که انگار به حالت انفجار رسیده بود!
دلش میخواست گریه کند، جیغ بکشد، زار بزند و بگوید: خدایا! غلط کردم...اما دریغ از قطره ای اشک...دریغ ازناله ای...وصدایی پیچید:"الله اكبر"...
و نرگس عرق سردی بر پیشانیاش نشست؛ خدایا! هزار مرتبه شکرت، نماز که هنوز تمام نشده! بس چرا من!...چرا اینقدر هول!
چندگام بلند برداشت به سمت باغچه، به طرف شلنگ آب. باید می شست ردّ گناهش را از حیاط خانه...و بعد از آن ضمیر وسوسه شدهاش را...
آستین ها رابالا زد، مشتی آب بر صورتش پاشید، دلش روشن شد! گرسنگی را از یاد برد، ودر دزانو و کمرش را!
و قامت بست روی قالیچه توی ایوان خاتون:"الله اكبر"...
نظرات
شاکری
09 خرداد 1393 - 02:07کلثوم جان خیلی قشنگ بود قلمت روان و روح وروانت مستدام باد.