إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

سایت رسمی جماعت دعوت و اصلاح

  • "خورشید اگر در مدار کهکشان
    تکرار شود
    حجم فقیری است 
    که گنجایش امتداد تو را نخواهد داشت

  • بوی جهالت می‌رسد
    فرخنده را آتش زدند.
    آن واله زیبا سخن
    آن دخت پاک و نازنین
    آن گوهر افغان وطن
    پروانه درد و کفن
    فرخنده را آتش زدند

  • هوسران

    04 بهمن 1393

    إِنَّ الصَّلوَهَ تَنهَی عَنِ الفَحشَاءِ وَ المُنکَرِ(عنکبوت 45)
    به راستی که نماز انسان را از بدی‌ها باز می‌دارد.
    گوشت‌ها را به سیخ کشید و نیم نگاهی به بالا انداخت. از آخرین باری که دیده بودش زمان زیادی گذشته بود و در این مدت چه قدر انتظار کشیده بود تا بار دیگر بينندش!

  • آمده بودم...

    10 آذر 1393

    از آسمان آمدم، چون قطره‌اي از دل ابرهاي بارور حيات، بر زمين تف زده جهان باريدم و چون نو گلي شكفته از ميان گل پخته زمين، جوانه زده و ذره‌ذره، قد كشيدم، جان گرفتم، ريشه زدم و ايستادم! آمده بودم تا دنيا را به تصرف مهرباني خويش در آورم،

  • مادر کنجکاوانه پرسید؛ یعنی چی که نیست؟ گفتم؛ نیست یعنی نیست، یعنی تمامش کردم! یعنی نمی‌خوام به بهانه کار، خودت رو... برای لحظه‌ای سکوت کردم، اشک به چشمانم دوید،

  • هیچ چیز از کودکی یادم نمی‌آید، به جز پدرم!... پدرم و کبودی صورت مادر، و جای داغ‌های روی بدنم! پدرم و پولی که از فروش مواد و هزار کار خلاف دیگر، با هزار منّت در مقابل مادرم می‌انداخت. پدرم و فریادهایش؛ فریادهایی که باعث می‌شد مادر، چند دست رخت و لباس رنگ و رو رفته‌اش را در یک چمدان قدیمی و نیمه پاره قهوه‌ای رنگ بیاندازد

  • اینجا غزه است...

    18 مرداد 1393

    ساعت به وقت انسانیت 
    به وقت وجدان
    به وقت انصاف و شرفِ در خواب ...
    اینجا غزه است...
    عمیق‌ترین نقطه زمین
    جایی که صدای ناله‌های دردمندان، گوش افلاکیان را کر می‌کند اما شیونِ خون به جگران، به گوش زمینیان نمی‌رسد!

  • غزه یعنی؛
    نبرد یک تن به صد تن 
    غزه یعنی؛
    یک دشت سرهای بی تن 
    غزه یعنی؛
    رود خون، باران  غم
    چه بی ارزش شده این جان آدم

  • باورم نمی‌شود، من مسلمانم و اکنون اینجا، در خانه‌ام نشسته‌ام و تمام فکر و ذکرم این است که سحری چه بپزم! غصه‌ام این است که مبادا غذاهای خوش‌رنگ و لعاب و متنوع افطاری‌ام شور یا بی‌مزه باشد، آخر من روزه‌ام! از خوردن و آشامیدن محرومم.

  •  این روزها دوستی‌ها چقدر بی ارزش شده‌است! چقدر از ابهت افتاده این کلام سنگین و پر ارزش!
    "دوستی" چه واژه عمیقی بود، چه کلمه پر ابهتی... وقتی می‌گفتی دوستم آمده دیدنم یعنی؛ کسی آمده و با خودش دنیایی از محبت آورده، دست خالی! کسی آمده و یک دنیا دل، یک جهان عشق، یک آرزوی شیرین، و صد حرف نگفته آورده...