از آسمان آمدم، چون قطرهاي از دل ابرهاي بارور حيات، بر زمين تف زده جهان باريدم و چون نو گلي شكفته از ميان گل پخته زمين، جوانه زده و ذرهذره، قد كشيدم، جان گرفتم، ريشه زدم و ايستادم! آمده بودم تا دنيا را به تصرف مهرباني خويش در آورم،
هیچ چیز از کودکی یادم نمیآید، به جز پدرم!... پدرم و کبودی صورت مادر، و جای داغهای روی بدنم! پدرم و پولی که از فروش مواد و هزار کار خلاف دیگر، با هزار منّت در مقابل مادرم میانداخت. پدرم و فریادهایش؛ فریادهایی که باعث میشد مادر، چند دست رخت و لباس رنگ و رو رفتهاش را در یک چمدان قدیمی و نیمه پاره قهوهای رنگ بیاندازد
باورم نمیشود، من مسلمانم و اکنون اینجا، در خانهام نشستهام و تمام فکر و ذکرم این است که سحری چه بپزم! غصهام این است که مبادا غذاهای خوشرنگ و لعاب و متنوع افطاریام شور یا بیمزه باشد، آخر من روزهام! از خوردن و آشامیدن محرومم.
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل