إِنَّ الصَّلوَهَ تَنهَی عَنِ الفَحشَاءِ وَ المُنکَرِ(عنکبوت 45)
به راستی که نماز انسان را از بدی‌ها باز می‌دارد.
گوشت‌ها را به سیخ کشید و نیم نگاهی به بالا انداخت. از آخرین باری که دیده بودش زمان زیادی گذشته بود و در این مدت چه قدر انتظار کشیده بود تا بار دیگر بينندش! لحظه‌ای تردید به جانش افتاد که شاید او نباشد. نه اشتباه نمی‌کرد، شاید زنش را زیر چادرهای رنگی و نقاب مرسوم جنوبی‌ها با شک و تردید تشخیص می‌داد، اما در شناختن او اشتباه نمی‌کرد! به دیدنش عادت کرده بود، یعنی معتاد شده بود. دوست داشت هیچ مشتری دور و برش نباشد و تا می‌تواند یک دل سیر نگاهش کند. پس از هر بار که برای خرید کباب به دکانش آمده بود تا مدت‌ها حرکات و سکناتش را در خواب و بیداری هزاران هزار بار پیش چشم خود تصور کرده بود و حالامی‌توانست از میان چندین زن نقاب بسته با پوشش بندری‌ها بشناسد! کباب‌های سفارش شده مشتری‌ها را تندتند توی ظروف چید و به شاگردش داد و پول‌ها را شمرده و نشمرده به داخل دخل ریخت. حریصانه نگاهی به زن انداخت که به سکوی کنار دکان رسیده بود و از آن سلانه سلانه بالا می‌آمد. چشمانش را به زمین دوخته بود. مرد آنی چشم از او بر نمی‌تافت، شاید لحظه‌ای، نگاه آتش‌گر زن، نصیبش شود! پا به داخل دکان گذاشت و درست جای همیشگی‌اش ایستاد. جایی که پهنای پیشخوان به نسبت بیشتر از بقیه دکان بود و این بیشتر حرص مرد را در می‌آورد. مرد می‌دانست هر وقت که برای خرید کباب می‌آید، نهایت ولخرجی‌اش خرید فقط یک دست کباب است، اما منتظر ماند تا خود او بگوید چه می‌خواهد. دوست داشت به هر بهانه و طریقی لحظات را کش دهد! پس منتظر ماند تا زن مثل همیشه چند سیخ کباب بخواهد و او در این هنگام ظاهرا خود را به سیخ کشیدن گوجه سرگرم کند و زن نیم نگاهی از پس نقاب به او کند و چون او را سرگرم کارش بیابد، کمی اریب بایستد و گوشه چادر گل دار رنگ و رو رفته‌اش را که گره کوچکی زده بود، باز کند و از پر آن، چند اسکناس تا شده و له و لورده را بردارد و با انگشتان ترک خورده و لاغر، اسکناس‌ها را آرام روی پیشخوان چرک آلود که به سیاهی می‌زند بگذارد و کباب‌ها را بردارد و زیر لب"دست شما درد نکنه"بگوید و راهش را بگیرد و برود. در این آمد و شدها، از پس آن نقاب، مسحور چشمان آسمانی زن با ابروان به هم پیوسته‌اش شده بود و خوراک و خواب را از او ستانده بود. از آشنا و غریبه به بهانه‌هایی پرس و جو کرده و با شگفتی شنیده بود که عیال حمال توی میدان است که صبح آفتاب نزده تا تاریکی شب به دنبال معاش عیال و فرزند است و در آخر هم، دخل و خرجش با هم جور نمي‌شود و زن نیز خود- گاه و بی‌گاه -رخت چرک‌های همسایه‌ها را به اندک دستمزد می‌شوید. و از آن زمان به بعد هر وقت حمال سیاه سوخته را دیده بود زیر لب فحشی نثارش کرده بود و... مرد که خود را هنوز با گوجه‌ها و سیخ‌های روی پیشخوان سرگرم نشان می‌داد، سرش را آرام بلند کرد و نگاهی به زن انداخت تا شاید زن چیزی بگوید اما متعجب از اینکه زن نه حرفی زد و نه کبابی خواست، اما دید که این پا و آن پا می‌کند و به آرامی نوک گیوه نخ نمایش را بر زمین می‌کوبد و همچون شاگرد درس نخوانده‌ای که منتظر عقوبت باشد بی‌قرار است! سرانجام نفسش را با صدا بیرون داد و زیر لب و بریده بریده گفت؛ " دست شما درد نکنه، اگه می شه یکی-دو دست کباب بدین، آقامون ظهر که اومدن باهاتون حساب می‌کنن. "
مرد کبابی سرش را پایین انداخت و چند تار از سبیل‌های بلندش را لای دندان‌های زردش چند لحظه‌ای نگه داشت و به فکر فرو رفت و پس از لحظه‌ای گفت؛ " البته آبجی ما نسیه به کسی نمی‌دیم، حالا هر کی می‌خواد با شه..." زن سرش را پایین انداخت و برای رفتن آماده شد که مرد کبابی ادامه داد؛"اما شاید بشه یه جوری معامله کنیم. "
زن منتظر ایستاد و مرد ادامه داد؛ " خب آبجی هر چیزی مالیاتی داره! قبول دارین که..." زن اجازه نداد تا صحبت مرد به پایان برسد و چون خجالتی را که در ابتدا برای درخواست نسیه داشت حال در وجود خود نمی‌یافت و گمان می‌کردآن طورها هم که فکر می‌کرده مرد کبابی آدم دندان گردی نیست، کمی آسوده‌تر از قبل گفت؛ " خدا عمرتون بده، من که نمی‌خوام صدقه سری چیزی بهم بدین، مثل اینکه اشتباهی ملتفت شدین. گفتم که آقامون که بیان، پولشو براتون می‌آرم. باور کنین فقط به خاطر بچه طفل معصوممه، که بوی کباب شنفته و هوس کرده، حالام دست بردار نیست. اگه بهم یک دست کباب بدین که سر ظهر شکم واموندشو سیر کنم، سر نماز دعاتون می‌کنم. " با گفتن کلمه نماز، دل زن پر کشید به سمت سجاده و جانمازی که فصل گلاب گیری، لبریز از غنچه‌ها و گلبرگ‌های گل محمدی می‌شد که لای جانمازش می‌گذاشت تا سال بعد هم رایحه‌اش می‌ماند و... اما کلمه نماز مرد کبابی را به خیلی دورها پرتابش کرد! جانماز گرد و غبار گرفته روی تاقچه، یادگار خانم جان- سوغات زیارت مکه- پیش چشمانش ظاهر شد. نمی‌دانست از آخرین نمازی که خوانده بود چند مدت گذشته، اما به خوبی به یاد داشت از هنگامی که پایش به محله‌های بدنام پایین شهر باز شده، نماز و دعا و ذکر و سجاده هم انگار توی ذهن گذشته‌ها جا مانده... از حرف‌های زن که او را هل داده بود به سمتی که سعی داشت از آن فرار کند، حرصش گرفت پس تکه گوشتی برداشت و با خشم به سیخ کشید. زن که مشخص بود ترسیده، به وضوح قدمی به عقب گذاشت. مرد گفت؛ " نه آبجی، مثل اینکه ملتفت نشدی! پس گوش کن تا روشنت کنم؛ اولا پای خدا و نماز و دعا رو باز نکن که نماز و دعا برام پول نمی‌شه!... دوما این‌قدر اسم اون مرتیکه زوار در رفته رو جلوی من نیار و واسه من آقامون آقامون نکن!..." و زیر لب چیزی گفت که زن فکر کرد حتما فحشی یا بد و بیراهی نثارش کرده است. بعد گوشه سبیلش را جوید و گفت؛"سوما منظور من... " سرش را به چپ و راست تکان داد، مردد بود در گفتن آنچه فرصتش پیش آمده بود و زن نیز مردد بود در رفتن و ماندن! اما احساس می‌کرد مرد می‌خواهد چیزی بگوید که شاید به نفعش باشد. مرد کبابی به یکباره دل به دریا زد و سعی کرد تا از تنها فرصتی که شاید هرگز برایش پیش نیاید، نهایت استفاده را ببرد، پس گفت؛"من زکات مالم رو با دادن یه مقدار گوشت می‌دم. اما شما در عوض چه چیزی دارید؟"زن که احساس می‌کرد مرد متوجه منظورش نشده، با درماندگي گفت؛"عرض کردم آقامون رو که می‌شناسید، توی میدو‌ن، حمالی می‌کنند... ظهر که اومد منزل می‌گم طلب شما رو هم بدن."مرد که انگار نام حمال سیاه سوخته را می‌شنید خون در بدنش گر می‌گرفت، عصبی و افروخته، چشم‌هایش را ریز کرد و سر تا پای زن را برانداز کرد. زن سرش را پایین انداخته بود اما احساس می‌کرد مرد دارد با نگاهش او را قورت می‌دهد! مرد که گمان می‌کرد نیمی از آنچه را که مدت‌ها در دلش بوده، به راحتی گفته و تا حصول نتیجه راهی نمانده، گفت؛"الان نه یکی دو سیخ، چند دسسسست(کلمه دست را چنان کشیده گفت تا حواس زن اگر پرت است سر جایش بیاید) قصد دارم بهت بدم، نه به خاطر اون حمال زوار در رفته که اگر دماغشو بگیری جونش در می‌ره! که به خاطر خودت...- که زن پیش دستی کرد و با صدایی محکم که از آزردگی توهین به شوهرش نشأت می‌گرفت، گفت؛"اما من که پولی ندارم تا به شما بدم."مرد پوزخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت؛"حواست نیست د! تو ثروتی داری که خودت از اون بی‌خبری!"خیال می‌کرد که لای دهان زن با شنیدن این حرف باز می‌ماند، و ادامه داد"روزی چند تا از این زن‌های خوشگل و تر و تمیز، با نقاب و بی‌نقاب که می‌بینی، با هزار فیس و افاده میان تا با ناز و کرشمه، یکی دو سیخ، براشون کباب اضافه بذارم! اما من که اهل این حرفا نیستم! حالا شانس تو گرفته! دلم اسیر حسنت شده... گفتم که، من یک خرده از اموالم رو می‌دم. تو هم..."سکوت کرد چون می‌دانست که ادامه حرفش باید برای زن آشکار شده باشد و نیازی به توضیح بیشتر نیست! تیره پشت زن می سوخت، انگار پاهایش را با سریش به زمین چسبانده بودند! سردش شد! احساس کرد کسی به یک باره در زیر آب سرد حوض فرو می‌بردش، آن هم وسط زمستان! مرد پیه‌های اضافه روی پیشخوان را بر زمین انداخت. دست و پای زن، مثل مترسک‌های سر جالیز خشک شده بود و نای راه رفتن نداشت. هر چه آب گلویش قورت می‌داد نمی‌توانست زبان خشک شده‌اش را کمی بجنباند!
دوست داشت فرار می‌کرد و از تیر رس نگاه مرد کبابی گم می‌شد، و در پشت کوه‌ها قایم می‌شد و هیچ گاه پیدایش نمی‌شد... هیچ وقت، هیچ مردی پیدایش نمی‌کرد!... مرد به سرعت پشتش را به او کرد و دست برد توی یخچال، و گوشت‌های به سیخ کشیده شده را، ردیف توی ظرف‌های خالی چید و گفت؛"شما هم گوشه چشمی به ما بکن! این جوری تو هم مالیات ثروت خدادادیت رو دادی! فکر نمی‌کنم معامله بدی باشه!"مرد کبابی چند سیخ گوشت ترد و آبدار را از میان انبوه سیخ‌های دیگر انتخاب کرد و همان طور که پشت به زن ایستاده بود از مخیله‌اش گذشت که زن حتما الان رنگ به رنگ می‌شود، خجالت می‌کشد. اما ته دل، قند در دلش آب خواهد شد که بدون پرداخت هیچ پولی چند دست کباب راسته گوسفندی به چنگ بیاورد. کجکی لبخندی زد، هیچ وقت فکر نمی‌کرد تمامی اسباب برای گفتن آن‌چه در ذهن دارد این گونه فراهم شود. از طبقه بالای یخچال چند سیخ گوجه برداشت و ادامه داد؛"می‌گم هر چیز حساب و کتابی داره، اگه می‌بینی اوستای کبابی سنگ تموم گذاشته و دست و دل باز شده، تو هم ناخن خشکی رو بگذار کنار و اون نقاب رو کنار بزن دلا کردار!"
با خود فکر کرد حال که رو برگرداند، در ورای چادر گلدار رنگی و نقاب کنار زده، صورتی خواهد دید که مدت‌ها آرزویش را در سر داشته و از ذهنش گذشت تا رسیدن به نتیجه، قدمی بیش نمانده!
صدایی از زن شنیده نمی‌شد، به آرامی سرش را برگرداند، تعجب کرد و دهانش باز ماند! دیگر حتی سایه‌ای، یا غباری از گیوه‌های زن در دکان نبود! به سرعت قدم بر سکوی دکان گذاشت و سرش را به سمتی که خانه زن بود چرخاند. چادر رنگی و گلدار زن در باد می‌پیچید و به سمت کوچه‌ای باریک می‌دوید. زن حتی نیم نگاهی- و لو از وحشت - به پشت سر نکرد. انگار هرگز در چشم‌انداز مرد کبابی نبوده، در خم کوچه محو و ناپدید شد...
 " قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِكَ أَزْكَى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ... وَقُل لِّلْمُۆْمِنَاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَیَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا..."( نور/30 و 31) به مردان با ایمان بگو؛ دیده فرو نهند و پاکدامنی ورزند که این برای آنان پاکیزه‌تر است، زیرا خدا به آنچه می‌کنند آگاه است... و به زنان با ایمان بگو؛ دیدگان خود را( از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که( طبعا) از آن پیدا ست.