یک مسألهی مهم را بررسی خواهیم کرد که عبارت است از اینکه بسیاری از پژوهشهای خانواده روی بخش مشکلات خانوادگی تمرکز دارد. تردیدی نیست که این مسألهی مهمی است و در طول سالهای متمادی در این زمینه تلاش زیادی صورت گرفته است. ولی همواره خانواده از ناحیهی مشکلات توصیف شده است. حتی در زمان توصیف خانوادهی ایدهآل یا خوشبخت اینگونه توصیف شده است که مشکلات مشخصی ندارند. از اینجا روشن میشود که تعریف به بخش سلبی اختصاص دارد. کتاب ما درصدد این است که خانواده را یک توصیف واقعگرایانه کند. به همان شکل صحیحی که آرزو داریم خانوادههایمان را به آن شکل ببینیم. شکلی که خدا و رسول را راضی میکند. شروع به توصیف خانوادههایمان میکنیم، به آن شکل زیبایی که آن را آرزو داریم، به دور از مشکلات. تصور میکنیم که باید چگونه باشد؟ چون دریافتیم که این کار خسته کننده است و معنی آن اجرا و تطبیق نکاتی است که هر فرد از خانواده باید آن را انجام دهد، تصمیم گرفتیم که اندیشه را به شکل یک رؤیا عرضه کنیم. ولی یک رؤیای واقعی نه خیالی. چون خانواده خیلی عادی است و طبیعی است که مثل همهی خانوادههای دنیا مشکلاتی داشته باشد، ولی بگذارید تصور کنیم که میخواهیم چگونه باشد، هر فرد آن چگونه رفتار کند. این یک سخن واقعی، علمی و عملی است که از روانشناسان هم کمک گرفته شده است.
بیایید با هم تصور کنیم که میخواهیم خانوادههایمان بعد از دو سال چگونه باشند. هر پدر، مادر و جوانی باید تصور کند که میخواهد چگونه باشد. از آن جا که باید راه حل واقعی باشد من چند داستان واقعی که با آنها روبه رو شدهام یا در کتاب خواندهام برای شما تعریف میکنم. رؤیای خانواده نیاز به مشارکت دارد و این مشارکت آسان است. این دست خودمان است. شریکان پدر، مادر، همسر، برادر و مادر بزرگ تو هستند، پس رؤیا خیلی دور نیست. تحقق را دور نشمار چون رؤیاهای دیروز همان حقایق امروز هستند، و رؤیاهای امروز حقایق فردا. با رؤیای پدربزرگت تو آمدی و با رؤیای تو پسرت میآید.
رؤیای اول: احمد و سلمی و دگرگون شدن پدر:
در این رؤیا یک پدر مشغول را میبینیم، شب و روز کار میکند، چون زندگی سخت است. او دو بچهی پنج و شش ساله به نام های احمد و سلمی دارد. به خاطر مشغولیت زیاد از آنها دور شده است. او پول را از خانوادهاش دریغ نمیکند. ولی چیز مهمتری را از آنان دریغ میکند. «وقت» را که نزد فرزندان به معنی مهر و عشق است.
داستان را اینگونه تعریف میکند: مشغول تأسیس یک شرکت جدید بودم که به کار پیگیر و سفرهای مداوم و طولانی مدت نیاز داشت. وقتی شب به خانه بر میگشتم و صبح برای کار خارج میشدم بچهها خواب بودند، بنابراین با آنها نمینشستم. وقتی همسرم به من فشار آورد که باید به بچهها رسیدگی کنم دختر کوچکم را برای گردشی که به آن علاقهای نداشتم بردم. در هنگام بازگشت به منزل وارد یک راه فرعی شدم. دخترم از من پرسید: پدر جان، در کدام خیابان زندگی میکنیم؟
من از این سؤال حیرت کردم. گمان کردم که سؤالش را درست نشنیدم. از او پرسیدم چه میگویی؟
او سؤالش را تکرار کرد. من تعجب کردم، چون من زن دیگری نداشتم که دخترم چنین سؤالی از من پرسید. به او گفتم: عزیزم، منظورت چیست؟
به من گفت: پدر جان، کجا زندگی میکنی؟
من نتوانستم او را قانع کنم که در همان منزل با آنان زندگی میکنم. سخنانش من را تکان داد، یک هفته کامل تحت تأثیر سخنانش بودم. یک روز دنبال برگهای میگشتم که نام چند فرد مهم که باید با آنان ملاقات میکردم در آن نوشته شده بود. از من پرسید: دنبال چه میگردی؟
من به او پاسخ دادم. او به من گفت: آیا نام من هم در آن کاغذ نوشته است؟
او اینگونه ادامه میدهد: از این سخنان به شدت متأثر شدم. تصمیم گرفتم فرزندانم را در رأس اوّلویتهایم قرار دهم. دانستم که آنان آنقدر که به وقت و عشق نیاز دارند به پول نیاز ندارند. شروع کردم به تغییر روشم و دادن وقت به فرزندانم. در یک روز تعطیل برای گردش با آنها به رود نیل رفتم. تصمیم گرفتم روز تعطیل روز بدون کار باشد. خوردیم و خندیدیم. برقی در چشم دخترم دیدم، گویی به من میگفت: «متشکرم بابا».
در تابستان گذشته با آنها به ییلاق رفتیم. تصمیم گرفتیم با هم بادبادک هوا کنیم، بیشتر از یک ساعت و نیم زحمت کشیدیم تا بادبادک را به آسمان فرستادیم، ولی باد نمیوزید، متوجه شگفتی همسرم شدم که چگونه وقتی را به آنان اختصاص دادم! چرا که همیشه استدلال میآوردم که برای آنان وقت ندارم. وقت وجود دارد به شرطی که انسان بخواهد و همراه خانوادهاش احساس خوشبختی کند. در آن روز دریافتم که چقدر خوشبختم. ولی به خاطر ضرورت زندگی باید به مسافرت کاری میرفتم. اما اینبار هر روز با آنان تماس میگرفتم، نه یک تماس عادی که برخی از پدران انجام میدهند. در هر تماس یک اندیشه یا نکتهی جدیدی و یا چیزی که بچهها را تحریک کند با من بود. لذا توجه و اهمیت آنان را به دست آوردم. وقتی از سفر بازگشتم مشغول کار بودم، همسرم با من تماس گرفت و به من گفت که پسرم نمیخوابد تا اینکه من برگردم و او را بخوابانم. او تا به آن روز چنین کاری نکرده بود. خود را دیدم که کارم را رها کردم و به سرعت ماشینم را سوار شدم تا به خانه بازگردم. من هم تا به حال چنین کاری نکرده بودم و به او اهمیت نداده بودم.
اکنون من در رؤیا او را میبینم که ماشینش را میراند و دعا میکند: «پروردگارا! قبل از اینکه بخوابد برسم.»
او وارد منزلش میشود، پسرش را در آغوش میگیرد، قصهی قبل از خواب را برایش تعریف میکند. همراه قصه ارزشهایی است که در مهر محبت و بغل گرفتنش ذوب میشود.
داستانی که در گوش فرزندت زمزمه میکنی و گمان میکنی که کار آن سخنان تمام شده است، مطمئن باش که سخنانت به نسلهای آینده منتقل میشود، زمانی که پسرت آنها را در داستان قبل از خواب در گوش نوهات زمزمه میکند و نوهات برای نوهی نوهات خواهد گفت. پس در آن زمان یاد تو باقی خواهد ماند.
من او را میبینیم که دختر و پسرش را در آغوش میگیرد، این یک بغل گرفتن عادی نیست، بلکه مانند در آغوش گرفتن حسن و حسین توسط پیامبر e است و آنها از گردن و پشتش بالا میروند. صحابه y میپرسند: ای رسولالله، آیا تا این درجه آنان را دوست داری؟
او میفرماید: «چگونه دوست نداشته باشم، آنان دو گل خوشبوی من در دنیا هستند.» یعنی سعادت، روزی و بهرهی من از دنیا.
رؤیای دوم: پدر دوست:
در رؤیا پسری شانزده، هفده ساله را میبینم که پدرش به او میگوید: آیا میآیی با هم به رود نیل برویم؟
آنان را میبینم که مانند دو دوست با هم میروند و پچ پچ میکنند، صحبت میکنند و میخندند. ناگفته نماند که پسر به او نگفته که دوستانش به او پیشنهاد کردهاند که مواد مخدر مصرف کند، ولی بعد از بازگشت به منزل، پسر تصمیم میگیرد دوباره نزد دوستانش نرود، چون پدرش او را در برگرفته و اشباع کرده است.
در رؤیا پدری را میبینم که با دخترش راه میرود. مردم پیرامونشان حیرت زدهاند، چرا که پدری را میبینند که تا این درجه با دخترش دوست است. بعد از بازگشت به منزل دختر پیشانیاش را میبوسد و از او تشکر میکند، ولی چیزی به او نمیگوید، در عین حال تصمیم میگیرد بدون اطلاع پدرش با هیچ جوانی آشنا نشود، چون پدرش نزد او خیلی محترم است.
رؤیای سوم: مادر دوست:
من در مورد عاطفه و احساس مادرانه صحبت نمیکنم، چون همگی از آن آگاهیم. من در مورد نوع جدیدی از عاطفه صحبت میکنم که به فرزندش اصرار، عزم و مبارزه میدهد. عاطفهای که منجر به نهضت و خیزش میشود. این عاطفه سلبی نیست، صلاح الدین را آماده میکند. شاید یک بار دیگر به من بگویی: مگر قرار نگذاشتیم که رؤیاهای ما واقعی باشد؟ بگذار داستانی را برایت تعریف کنم که تأکید میکند این رؤیا واقعی است: یک جوان دبیرستانی بود ـ این داستان حقیقی است ـ او از طریق اینترنت وارد سایت یک دانشگاه جهانی میشد، رشتههای مختلف را مشاهده میکرد، رؤیا در ذهنش رشد یافت و آرزو کرد که وارد این دانشگاه شود، شاید چیزی را به امت و اسلامش تقدیم کند. او متدین بود. ولی به مبلغ هنگفت و امتیاز درسی بالایی نیاز داشت. مشغول تلاش و درس خواندن شد. این کار سادهای نیست. مادر هم مثل دیگر مادران او را تشویق میکرد. نتایج امتحانات مقدماتی به او نشان داد پیوستن به آن دانشگاه کار مشکلی است. با مادرش تماس گرفت و داستان را برایش تعریف کرد و گفت: علیرغم تلاشش شاید نتواند به آن دانشگاه را یابد. مادر از او خواست که به سرعت نزدش برود. او این کار را کرد. مادرش را دید که جلوی درب خانه در انتظار اوست. مادر او را به اتاقش برد و کنار میزش نشاند، در چشمانش مبارزه طلبی و اصرار عجیبی بود. مادر به او گفت: تو باهوشی و امکانات هم داری و تلاش هم میکنی، تو امتحان خواهی داد و به آن دانشگاه وارد خواهی شد و از همان جا فارغ التحصیل خواهی شد و من در جشن فارغ التحصیلی تو شرکت خواهم کرد و تا آن روز برایت دعا میکنم.
میگوید: من از برق چشمانش او را تصدیق کردم. بعد از یک هفته یکی از اساتید مرا دید که سخت مشغولم. به من گفت: میخواهم آمادگی داشته باشی، شاید در این امتحان موفق نشوی. من بدون آمادگی قبلی به او گفتم: مگر سخنان مادرم را نشنیدی که به من گفت که موفق میشوی و من او را تصدیق میکنم.
من از روی سادگی این جواب را به او ندادم، ولی او را احساس و تصدیق میکردم. امتحان دادم و قبول شدم، به آن دانشگاه بین المللی رفتم، فارغ التحصیل شدم و مادرم در جشن فارغ التحصیلیام شرکت کرد. تمام تزئینات محیط اطرافم را فراموش کردم، فقط چشمانش به یادم بود. من به طرفش دویدم و او را در آغوش گرفتم و به او گفتم: تو را دوست دارم، چون تو باعث موفقیت من هستی.
این تصور من از مادری است که نسلهایی را تربیت میکند که نهضت و خیزش را به دنبال دارد.
رؤیای چهارم: بین زن و شوهر:
در این رؤیا یک زن و شوهر را میبینم که یک زندگی عادی دارند. شاید چندین بار شوهر به فکر تجدید فراش افتاده است. شاید هم زن چندین بار تهدید به گرفتن طلاق کرده است. عواطفشان سست شد، ولی من شوهر را میبینم که این جملات را در کتابی خواند: عشق و محبت مثل درخت است، وقتی آن را آب بدهی تر و تازه میشود و رشد میکند، ولی اگر به آن اهمیت ندهی پژمرده میشود و میمیرد. از خودش پرسید: آیا تا به حال از عشقی که در خارج از منزل به دنبالش بوده احساس سعادت کرده است یا اینکه سراب بوده است.
قرآن کریم میفرماید:
«كَبَاسِطِ كَفَّیهِ إِلَى الْمَاءِ لِیبْلُغَ فَاهُ وَمَا هُوَ بِبَالِغِهِ» [الرعد: 14].
(همانند كسى كه دو دست به سوى آب برد تا آب را به دهان برساند، در حالی که نمیتواند آن را به دهان رساند.)
یعنی مانند کسی که میخواهد عکس دهانش را که در روی آب منعکس شده است بگیرد. او در تاخت و تاز به دنبال شهواتش احساس سعادت و آرامش نکرد. بنابراین کوشید که آن را در خانهاش بیابد. شروع کرد به انجام کارهای ساده، ولی تأثیر ژرفی در وجود همسرش گذاشت، چون سعادتش زیاد بود. من او را میبینم که به منزل بر میگردد، نیتش را تجدید میکند که به شکل خوبی با همسرش رفتار کند. قبلاً وقتی به خانه بر میگشت اجازه نمیداد کسی با او صحبت کند، وقتی وارد خانه میشود احوالش را میپرسد، به سخنانش گوش میدهد، زن شروع به صحبت میکند. علیرغم اینکه مشکلاتش را حل نکرد، او هم در گفتوگویش به دنبال آن نبود، بلکه فقط میخواست شوهرش به سخنانش گوش کند. او هم شروع به تعریف کردن برایش کرد. کم کم زندگی در میان آنها به وضع عادی بازگشت.
همچنین او را میبینم وقتی سر کار رفت گوشی تلفن را برداشت، نه برای اینکه در مورد غذا و آنچه میخواهد بخورد از او بپرسد، بلکه تا احوالش را جویا شود و از اوضاعش مطمئن شود. بیشتر از نیم دقیقه وقتش را نگرفت، ولی به شدت او را سعادتمند کرد. علیرغم اینکه شاید در ابتدا علاقهی زیادی به این کار نداشت. همچنین او را در رؤیا میبینم که در مسافرت نامهای برای همسرش مینویسد و به او میگوید: مشتاق دیدارت شدم. چون میداند که کانالیزه کردن این عاطفه به طرف همسر ـ و نه معشوقه ـ خدا را راضی میکند. همسرش نیز در حالی که مسرور بود نامهای بسیار طولانی در جوابش نوشت. در حالی که شاید او این نامه را بنا بر عادت فرستاده است.
همچنین او را میبینم که با همسرش دعوا میکند و با خشم از منزلش بیرون میرود. بعد از مدتی در حین رانندگی با او تماس میگیرد و میگوید مرا ببخش. او نیز جواب میدهد: من هم معذرت میخواهم. من نیز کمی ناراحت بودم. و این گونه مشکل تمام میشود. علیرغم اینکه چند هفته پیش پسر عمویش به خاطر این مشکل از همسرش جدا شد، ولی من او را میبینم که با یک کلمهی معذرت میخواهم این مشکل را حل کرد.
میبینم که زمانی زیادی را با او سپری نمیکند، ولی لحظههای لطیفی را به او اختصاص میدهد، او هم تغییر کرده و شب منتظرش است. هر چه دوست دارد برای شام او میپزد. وقتی وضعیت اینگونه شد دیگر شامش را در خانه صرف میکرد. قبلاً کارش را بهانه میکرد و شامش را خارج از خانه صرف میکرد.
همسرش را در رؤیا میبینم که به ظاهر، آرایش و لبخندش اهمیت میدهد، معنویات شوهرش را بالا میبرد و او را تشویق میکند. او نمیدانست که مرد ناخواسته ـ به خاطر آنچه که در شخصیت عقلانی اوست ـ به زنی که او را تشویق میکند و معنویاتش را بالا میبرد وابسته میشود. خوشا به حال فرزندانشان که شاهد این فضا در میان پدر و مادرشان هستند و چه و بیچارهاند فرزندانی که شاهد این رؤیا در میان پدر و مادرشان نیستند.
رؤیای پنجم: عمو عبدالمنعم (ابو ابراهیم):
او یک مرد ساده و بی سواد است. فراش یکی از ادرات دولتی است. تصمیم گرفت که پسرش را با سواد و از دانشگاه فارغ التحصیل کند، ولی با پول حلال. پسرش ابراهیم تعریف میکند: پدرم یک قوطی داشت، سکهها را داخل آن میانداخت تا قوطی پر شود. وقتی آن را حرکت میدادم و صدای سکهها را میشنیدم خوشحال میشدم. وقتی قوطی پر میشد پدرم سکههایش را به اسکناس تبدیل میکرد و به مادرم میگفت: پسرت با این پول در دانشگاه درس خواهد خواند. ما باید صبر کنیم و اندک اندک پول جمع کنیم تا پسرت خوب درس بخواند. به من نگاه میکرد و میگفت: فرزندم این دست هرگز به سوی حرام دراز نشده است، روزی که به سوی حرام دراز شود بهتر است قطع شود.
این سخنان برای من قویتر از هزار درس دینی در مورد امانت بود. شاید ما شش روز پیاپی غذایمان «فول» بود و روز هفتم «طعمیه» نصیبمان میشد، با این وجود پدرم میخندید و میگفت: مهم نیست، وقتی که به خواست خدا فارغ التحصیل بشوی بهترین غذا را خواهی خورد.
من با خودم میگفتم: ولی تو کی خواهی خورد؟
روزها گذشت، من فارغ التحصیل شدم، ازدواج کردم، در زندگی موفق شدم و صاحب فرزند شدم. برای دیدار پدرم به خانهی سادهاش رفتم. قوطی را در کنار تختش خالی یافتم، به او گفتم: مثل گذشته قوطی را پر کن و به نوههایت هدیه کن. چون من هر چه از ارزشها برایشان صحبت کنم هرگز نمیتوانم مثل تو باشم که میگفتی این دست هرگز به سوی حرام دراز نشده است. تو آن را با سکهها پر نمیکردی، بلکه با ارزشها پر میکردی که هر چقدر هم بزرگ شود هرگز تکان نمیخورد.
عمو عبدالمنعم مرد بزرگی است که اگر یک نسل به شیوهاش تربیت شود نسلهای پاک ظاهر خواهد شد و نهضت و خیزش در خانههای ما به راه خواهد افتاد.
رؤیای ششم: بیداری جوانی تا پدرش را در آخرت خوشبخت کند:
در این رؤیا یک جوان بلند همت مانند بقیهی جوانان میبینم، رؤیاها و آرزوهای خودش را دارد، ولی از خانوادهاش دور است. او درک نکرد که پدرش به خاطر او عمرش را ضایع کرده است ـ این داستان حقیقی است ـ او در گذشته فوتبالیست بود، ولی به خاطر تنبلی و عدم پایبندی به تمرینات یک بازیکن ممتاز نبود. یک بار به خاطر مرگ پدرش یک هفته در تمرینات حاضر نشد، وقتی به تیم برگشت بازگشتش با مسابقهی مهم تیمش مصادف شد. با وجود اینکه در تمرینات شرکت نکرده بود، اما کوشید مربی را قانع کند تا در آن مسابقه جز بازیکنان باشد. مربی نپذیرفت، ولی پافشاری را در چشمانش احساس کرد. گویا یک نیروی درونی وجود داشت که آن نیرو میخواست در بازی شرکت کند. بنابراین به او فرصت داد، با مهارت بالای بازیکن مواجه شد که تا به حال شاهد آن نبود. مربی تعجب کرد، بعد از مسابقه در مورد آنچه اتفاق افتاده بود از او پرسید، چون باور نمیکرد. بازیکن گفت: پدرم یک هفته پیش وفات کرد، او به خاطر من زندگی کرد، او میخواست مرا فردی متمایز ببیند، اما من آرزوی او را محقق نکردم، من برای خودم زندگی میکردم. اکنون آرزو دارم کاری کنم که به وجود من افتخار کند، حتی اگر در روز قیامت باشد. به این خاطر از امروز مرا فرد دیگری خواهی یافت.
در رؤیا میبینم که هم اکنون یک جوان سخنانم را میشنود، نزد پدرش میرود و به او میگوید: هنوز که زنده هستی از فردا به من افتخار خواهی کرد. من مثل فلانی که پدرش فوت کرد منتظر نمیمانم.
رؤیای هفتم:مادربزرگ و نوهها:
در رؤیا مادربزرگ مهربانی را در میان نوههایش میبینم، آنان را در بغل میگیرد، با آنان بازی میکند، میخندد و میگوید: اگر میدانستم که نوههایم اینگونه مرا خوشبخت خواهند کرد اوّل آنان را به دنیا میآوردم!
رؤیای هشتم:جمع شدن خانواده:
در آن یک خانواده را میبینم که در تفریحگاه با هم جمع شدهاند، عمه، نوه و فرزندان را میبینی که با هم جمع شده و با هم بازی میکنند. آیا پدر بزرگ را میبینی؟ آیا عمو و همسرش را میبینی؟ آیا پسر عمو و زنش را میبینی؟ آیا پسر خاله و همسرش را میبینی که همه با هم غذا میخورند؟ شاید موضوع صحبتشان دینی نباشد، اما در درونشان امنیت و اطمینان بزرگی است که هنوز خانواده سرجمع است و هنوز اوضاع و احوالشان خوب است.
رؤیاهای واقعی این است. این چیزی است که من تصور میکنم. به این خاطر نام کتاب ما «بهشت در خانههای ما» است و این محال نیست. سخنانی که گفتم خیالی نیست، بلکه آسان است. بخشهایی از یک رؤیای کوچک، ولی وقتی آنها را جمع کنی میبینی که روی آنها نوشته:
* دورهم بودن فامیل.
* امنیت و گرمای ارتباطات خانوادگی.
* ارتباطات زیبا در فامیل.
پس رؤیا محال نیست. ما با گرمای ارتباطات خانوادگی با دنیا متفاوت هستیم. این کتاب در وضعیت اسفباری که روحیهی معنوی ما پایین آمده است منتشر میشود، ولی ما میتوانیم یک بار دیگر با این ارزشهایی که دارا هستیم، آن را بالا ببریم. با این ارزشهایی که ما داریم ولی دنیا آن را ندارد. اگر دنیا با چیزهایی که به او کمک میکند که نهضت را بنا کند از ما جلو هست ما نیز چیزهایی داریم که آنان ندارند که عبارت است از گرمای ارتباطات خانوادگی که با آن نهضتمان را شروع میکنیم. به سبب بهشتی که در خانهات خواهی دید، در حالی که در آغوش فرزندان و خانوادهات هستی شیرینیای خواهی چشید که هیچ شیرینیای معادل آن نیست. همچنین ای جوانان، در کنار پدر و مادرتان شیرینیای خواهید چشید که با دوستانتان نخواهید چشید. ای جوان، به تو نمیگویم دوستانت را ترک کن، مگر اینکه دوستان ناباب باشند. ولی به تو میگویم که شیرینی کانون خانواده و مشورت پدرت بهتر است.
نظرات