نادره روزگار
«پروین اعتصامی هم زمان با امضای مشروطیت پا به جهان گذاشت و اندکی پیش از سقوط رضاشاه از دنیا رفت. او از فرزندان درخشان نسل پاکی بود که مؤمنانه در راه رهایی ایران از بند جهل و تاریکی قدم نهاد. نسلی که خورشید خردگرایی را در افق کشورمان تابان میخواست. قانون مداری، آزادی خواهی و خرد ورزی را آرمان خود میدانست و ملت ایران را در والاترین جایگاهها آن گونه که شایستگیاش را دارد، آرزو میکرد» (مریم مشرف، پروین اعتصامی پایه گذار ادبیات نئوکلاسیک ایران: نشرسخن ص۹)
پروین اعتصامی که نام اصلی او رخشنده بود متولد ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ برابر با ۱۷ مارس ۱۹۰۷ در تبریز) فرزند یوسف اعتصامی (اعتصامالملک آشتیانی) فرزند میرزا ابراهیم آشتیانی است.
پدر پروین، یوسف اعتصامی «در شکل گیری جهت فکری پروین نقش مهمی داشت. خطوط اصلی فکر او را در شعر پروین میتوان بازجست. اعتقاد عمیق و تعهد نسبت به مردم، تکیه بر عقل و اندیشه، توجه و حساسیت نسبت به مسائل اجتماعی و حقوق محرومان و موقعیت زنان و اعتقادات عمیق دینی و عرفانی، در کنار آشنایی با ادبیات فرنگی، بخشی از این زمینه فکری مشترک است. و در تمام سفرهایی که پدرش در داخل و خارج ایران انجام داد، به همراه او رفت. (تاریخچه زندگانی پروین اعتصامی به قلم ابوالفتح اعتصامی، نقل از کتاب مجموعه مقالات، ص ۷.)
در گذشت پدری که مشوق اصلی و جهت دهنده فکری و پشت و پناه پروین بود بر او بسی گران آمد در سوگ پدر چنین میسراید:
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشهای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد،ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت،ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آنکه در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بیسر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیرهتر از شب کردی
بیتو در ظلمتم،ای دیدهی نورانی من
بیتو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحهی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس،ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو میدانستم
ز چه مفقود شدی،ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمهی دل میدادم
آب و رنگت چه شد،ای لالهی نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!
یوسف اعتصامی نویسنده و مترجم بوده و عربی را نیک میدانست به طوری که شرحی به زبان عربی به نام» قلائد الأدب فی شرح الطواق الذهب «مشتمل برصد پند و نصیحت علامه محمود بن عمر زمخشری صاحب تفسیر مشهور» الکشاف «مینویسد، که بیانگرکمال مهارت و استادی او در زبان عربی است.
پروین از سن دوازده سالگی شعر سروده و» نخستین شعری که از پروین در مجله بهار به چاپ رسید شعرای مرغک «بود که پروین در هنگام چاپ آن پانزده ساله بود» «(مریم مشرف، پروین اعتصامی پایه گذار ادبیات نئوکلاسیک ایران: نشرسخن ص۳۵)
ای مرغک خرد، ز آشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه؟
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی؟ رمیدن آموز
...............
شعری با چنین معانی ژرف و بلند در سن پانزده سالگی نشان از عظمت روحی و فکری پروین دارد ما در زندگی شاعران کمتر به چنین اشخاصی برخورد میکنیم که از اول طلوع زندگی میل پرواز و رمیدن داشته باشند بیشتر مدح شاهان و حاکمان را برای لقمهای نان کردهاند یا حداقل در اول زندگی به این کار مجبور بودهاند.
شعر پروین اخلاقی وتعلیمی است و اشعارش بازتاب فکر خود و پدر عزیزش میباشد. مثنوی بلند او به نام» لطف حق «بیان تفکر توحیدی و یگانه پرستی پاک او دارد که در او شرکی راه ندارد او لطف حق را در رهانیدن موسی از نیل بیاد میآورد و شک و دودلی مادر موسی را در مقابل لطف حق بیمورد میداند و میآموزاند که تنها بخدا باید توکل کرد.
پرده شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حقّ را دیدی و نشناختی؟
فرمان خدا را در طوفان و سیل و موج میبیند و نقش هستی را نقشی از ایوان خدا میداند قطره را مامور فرمان خدا میداند که در پی انجام کاری میرود.
پروین در این شعر بسیاری از صفات خدا را بیان میکند و بر توحید صفات و ذات پروردگار شهادت میدهد:
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
در ادامه شعر بیان میدارد همه مخلوقات تحت فرمان خدایند و از خود کاری انجام
نمیدهند:
امر دادم باد را....
سنگ را گفتم...
صبح را گفتم...
لاله را گفتم...
خار را گفتم...
رنج را گفتم...
گرگ را گفتم...
که همه بیانگرو تفسیر یسبح لله ما فی السموات و الارض میباشد. در ادامه شعر به مسایل اجتماعی گریز میزند که خدا و لطف او را بندگان فراموش کرده:
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
........
جامها لبریز کردند از فساد
رشتهها رشتند از دوک عناد
......
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
پروین دنیا را محضر خدا حی جلیل میداند و بت پرستی و کبر و شرک را نشان ناسپاسی میداند..... ما قدر الله حق قدره....
او ریشه تمامی کردارهای ناپسند را از خود پسندی میداند:
از تنور خود پسندی، شد بلند
شعله ٔ کردارهای ناپسند
یا ایها الانسان ما غرّک بربک الکریم؟
ابن عطاء اسکندری میگوید: أصل کل معصیة و و شهوة و غفلة: الرضا عن النفس و أصل کل طاعة و یقظة وعفة: عدم الرضا منک عنها....»
واضح است پروین با این معانی بلند آشنا بود و در زندگی نیز چنانچه از سرگذشت او میخوانیم بدانها پایبند.
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هرکجا نوری است، ز انوار خداست.
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بیناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهی شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهی ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم
ما، بسی بیتوشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بیآشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهی پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بیاصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بیفسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهی کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بیگنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهی خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست
پروین درس خداشناسی و توحید میدهد و به تهذیب اخلاق دعوت میکند ودر قطعه نکوهش بیجا مناظرهای بین سیر و پیاز را بیان میکند و از خود پسندی و خود برتر بینی برحذر میدارد:
سیر، یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین، چقدر بد بویی
گفت، از عیب خویش بیخبری
زان ره از خلق، عیب میجویی
گفتن از زشترویی دگران
نشود باعث نکو رویی
تو گمان میکنی که شاخ گلی
به صف سرو و لاله و میرویی
یا که همچو مشک تاتاری
یا از ازهار ساکنان این کویی
ره ما، گرکج است و ناهموار
تو خود، این ره چگونه میپویی
در خود، آن به که نیکتر نگری
اوّل، آن به که عیب خود گویی
ما زبونیم و شوخ جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمیشویی؟
ما برای تهذیب اخلاق و پرورش باورهای ایمانی و انسانی نیاز داریم از منابع فکری ادب فارسی بهره خود را ببریم و در تربیت جوانان و فرزندان خود از آن حظ وافر بگیرم و نشستهای خود را به کلام و شعر بزرگان ادب و فرهنگ ایرانمان زینت ببخشیم. چه بسیار گفتار و افکار را که با بیت شعری و کلام نغزی میتوان خلاصه و موجز کرد و خستگی و خشکی نشستها را سبز و خرم نمود. ما وارثان بحق این سرمایه فکری و فرهنگی ایران هستیم و بجاست میراث فرهنگی و ادبی خود را قدر بدانیم وبه فرزندان و نسل آینده انتقال دهیم.
یاد پروین را گرامی میداریم و باورهای زیباش را ارج مینهیم خدایش رحمت کناد.
نظرات
حسنا خورشیدی
22 فروردین 1393 - 08:46سلام علیکم بسیار زیبا بود به خاطر می آورم که در دوران ابتدایی این شعر لطف حق را به اصرار پدر گرامی ام و در ازای پانصد تومان حفظ کردم.. یادش بخیر