موضوع ترویج هویت‌یابی افراد با برچسب اختلالات حوزه روان، از دو جهت قابل ‌بررسی است؛ یکی روانشناسی اجتماعی و دیگری جامعه‌شناسی که این دو مورد با هم گره می‌خورند. یک الگوی رفتارگرایانه مبتنی بر تنبیه-پاداش است که براساس آن احتمال تکرار رفتاری که پاداش دریافته کرده باشد بیشتر است. این رفتار را در تمام گونه‌ها می‌توان مشاهده کرد. برای مثال اگر کلاغی با بال شکسته مقابل یک مغازه، غذایی دریافت کند احتمال اینکه کلاغ‌های دیگر با تقلید رفتار او درصدد گرفتن غذا باشند زیاد است. این رفتار را حتی در بین گونه‌های جانوری در حیات شهری نیز می‌توان مشاهده کرد. جهان انسانی‌ هم از این پدیده بری نیست؛ بسیاری از رفتارهای نیندیشیده انسانی با بسیاری از گونه‌های دیگر مشترک است و قواعد مشابهی بر رفتارشناسی آن حاکم است. در انسان این رفتارها پیچیده‌تر و نمادین‌تر می‌شود اما منطق ساختاری حاکم بر آن در بسیاری از موارد مشابه است. به عنوان ‌مثال، رفتار یک متکدی که خود را معلول جا می‌زند، یا ادای بیماری درآوردن برای دریافت پول، رفتار شایعی است به درازای تاریخ شکل‌‌گیری اجتماعات انسانی. این رفتار، یعنی بهره ‌بردن از نقش قربانی، نوعی بهره‌کشی عاطفی محسوب می‌شود. در جهان بشری، به دلایل اخلاقی، تمدنی و سیاستی ایجاب می‌کند که افراد دارای معلولیت و بیماری مورد حمایت قرار گیرند. به ‌عبارت ‌دیگر، در اینجا نوعی تبعیض مثبت باید وجود داشته باشد. افراد دارای نقص و ناتوانی به دلایل انسانی و اخلاقی می‌توانند از بسیاری از مسوولیت‌های اجتماعی معاف شوند و این بخشی از حیات اخلاقی انسان است که در این زمینه او را از دیگر گونه‌های جانوری متمایز می‌کند. درست در همین موقعیت است که پاداشی که افراد دارای نقص دریافت می‌کنند، تبدیل به کالایی رقابتی می‌شود؛ به‌ شکلی که مجموعه بزرگی از افراد دیگر هم برای دریافت آن پاداش، به تقلید این رفتار رو می‌آورند. در اینجا می‌توان وجه جامعه‌شناختی این تحلیل را وارد معادله کرد. غلبه فرهنگ رقابت از یک‌سو و خشونت‌های نظام‌مند و نمادین از دیگر سو، چنین رفتارهای عمیقا ضداجتماعی و خودمدارانه را تقویت می‌کنند. خشونت نظام‌مند و ساختارهای مولد اضطراب و طرد بخش بزرگی از افراد را نادیدنی و طرد می‌کنند. به این ترتیب، بسیاری از افراد از عمده‌ترین حقوق حقه زیست‌شان محروم می‌شوند و این محرومیت اثرات روان‌شناختی وسیعی را بر جای می‌گذارند که ریشه‌های اجتماعی دارند. عزت‌نفس، ارزشمند بودن، دیده ‌شدن، مورد تحسین قرار گرفتن و... جزو نیازهای روانی بنیادین انسان هستند. به میزانی که یک ساختار سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، موجب طرد نظام‌مند می‌شود، امکان هویت‌یابی و کسب عزت نفس از طریق فعالیت‌های اجتماعی در حوزه عمومی را از افراد سلب می‌کند. در این فضا، احساس انزوا و طردشدگی از یک‌سو و بسته ‌بودن در هویت‌‌یابی از مسیرهای اخلاقی و اجتماعی موجب نوعی رفتار انحرافی می‌شود به‌طوری‌که افراد به ‌سمت منابعی برای دریافت توجه حرکت می‌کنند که در ساز و کارهای اخلاقی و اجتماعی لزوما برای آنها تدارک دیده نشده است. اینجا نقطه هجمه وسیعی است به بنیان‌های اخلاقی جامعه. نقش بیمار، فرد را در موقعیت خاصی قرار می‌دهد تا بتواند مجموعه‌ای از پاداش‌ها را دریافت کند، پاداشی که ویژگی ذاتی جایگاه بیمار است و بخشی از تداوم حیات اخلاقی جامعه را برمی‌سازد که مبتنی بر داشتن حس شفقت، همدلی، انسان‌دوستی و احساساتی از این قبیل است. نظم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی طردکننده، تحقیرکننده و به‌شدت اضطراب‌آور، موجب می‌شود افراد برای گریز از وضعیت بحرانی، به ‌سمت موقعیت‌هایی حرکت کنند که این فشار را روی آنها کاهش دهد. از این‌رو نقش بیمار، به عنوان نقشی که می‌تواند از بخش قابل‌توجهی از مسوولیت‌های فشارآور معاف شود، نقشی جذاب و نوعی گریزگاه رفتاری خواهد بود. در اینجا با «کالایی ‌شدن موقعیت قربانی» مواجه می‌شویم. از یک‌سو بخش بزرگی از افراد جامعه واقعا قربانی نظامات طردکننده هستند، اما از دیگر سو، قربانیانی شدیدتر و آسیب‌دیده‌تر داریم که به عنوان بیماران واقعی نیازمند حمایت و مراقبتند. درست در همین فضا است که انواعی از رفتارهای تمارض‌گونه، حیله‌گرانه یا ترحم‌طلبی ناشی از فشار و اضطراب در هم تلاقی می‌کنند و تقاضا برای پذیرفتن نقش بیمار برای گریز از موقعیت اضطرابی و کسب ترحم و محبت افزایش می‌یابد. به باور من، فضای مدرن جهان‌سومی که ما در آن زیست می‌کنیم، یک سیستم مولد اضطراب است. یعنی از صبح که بیدار می‌شویم، مجموعه بزرگی از ضرباهنگ‌های اضطرابی، آینده را برای ما پیش‌بینی‌ناپذیر می‌کند. به این دلیل که چنین سیستم اضطراب‌زایی، با زمان زیسته افراد در یک دشمنی سیستماتیک است. به این معنا، پیش‌بینی‌‌ناپذیری آینده، کنش و رفتار دیگری، نوعی آشفتگی حاد درست می‌کند که فرآیندی اضطرابی است و عجیب نیست حجم گسترده‌ای از افرادِ حواس‌پرت یا فاقد تمرکز و توجه بسازد. این اضطراب سیستماتیک، منجر به مجموعه‌ای از واکنش‌های اضطرابی می‌شود که طی آن افراد مضطرب و طردشده، به مجموعه نمادهایی چنگ می‌زنند که بتوانند خود را به بیان دربیاورد. این احساس طرد و اضطراب خودبیمارانگاری را تقویت می‌کند. در اینجا است که با بیمار قلمداد کردن خود، نوعی تسلی خاطر نیز حاصل می‌شود: «من بیمارم پس رفتارهایم متناسب با وضعیت بیمار است.» این حالت در فرآیندهای درمانی نیز می‌تواند بسیار خطرناک باشد. اینجا سمپتوم یا تقلید سمپتوم با ساختار روانی فرد همخوانی خواهد داشت و نوعی امتیاز برای گریز از واقعیت خواهد بود و حتی هویت اجتماعی نیز به فرد عطا می‌کند و به‌ نوعی برند هویتی نیز می‌تواند بدل شود چون نوعی حق را می‌سازد. یعنی، حتی اگر فرد واقعا به فلان اختلال مبتلا نباشد و مانند بسیاری دیگر از مردمان ما دچار اضطراب‌های سنگین ناشی از زیست ناپایدار باشد، برچسب اختلال خاص داشتن نوعی احساس هویت کاذب و متمایز کردن خود از دیگر افراد جامعه را به بار می‌آورد که در تداوم فرهنگ خودشیفتگی قابل‌ تحلیل است. درست در همین نقطه است که ارزش‌های زندگی وارونه می‌شوند. ناتوانی، نفهمیدنِ دیگری، بی‌توجهی، بی‌مسوولیتی، کینه‌ورزی، پرخاشگری و... همه و همه به‌ نوعی حق برای فردی که ذیل برچسب بیماری خود را بازآفرینی کرده است، تبدیل می‌شوند. درست در همین فضا، حق آن کس که بیمار واقعی است و ناتوانی بنیادین دارد نیز تضییع می‌شود. حالا ما با نظاماتی ارزشی مواجه خواهیم بود که به فرد می‌گوید شما یک موجود ناتوان هستید و حق دارید توانش‌ها را نفی کنید و این نه ‌تنها بد نیست که اساسا یک ارزش است. در اینجا داشتن یک اختلال روانی نه به عنوان قسمی ناتوانی که جامعه و خود فرد در قبالش مسوولیت دارند که نوعی برچسب هویت‌ساز است برای حق خودخواهی. فرد دارای بیماری روانی واقعی و فلج‌کننده نیز در این فضا دچار طرد مضاعف می‌شود، چراکه نظامات تشخیصی و الگوهای توزیع انواعی از یارانه‌های اجتماعی (از حمایت‌های فردی گرفته تا نهادی و عاطفی و...) از کار می‌افتند. اختلال روانی در اینجا شبیه به سایر برندها عمل خواهد کرد، گوشی‌ها، لباس‌ها، نمادها و... هر یک در جهت هویت ‌دادن به فرد برای برساختن تمایزی خیالی با دیگران واجد کارکرد خواهند بود و بهنجارسازی می‌شوند. در همین فضا است که جامعه به اجزایش تجزیه می‌شود و با ظهورات مداوم خرده‌هویت‌هایی که خود را بالکل از کلیت حیات اجتماعی منفک می‌دانند، مواجه می‌شویم. افرادی که به ‌شکل واقعی درون جامعه هستند اما به ‌شکل خیالی خود را بیرون از آن تعریف می‌کنند. از منافع زیستن در جامعه بهره می‌برند اما مسوولیت‌های خود در قبال آن را به ‌واسطه برچسب هویتی خاص انکار می‌کنند. فرهنگ خودشیفتگی درست چنین چیزی است. از ظهور پدیده ووکیسم گرفته تا سایر اشکال تمایزیابی پرخاشگرانه در مقابل کلیت متکثر حیات اجتماعی، خود را در تقابل با حیات جمعی تعریف می‌کند و در پی نوعی مساعده accomodation گرفتن مداوم است. این همان‌جایی است که آن فردگرایی‌ای که جامعه‌شناسان کلاسیک اولیه به‌ دنبال آن بودند و ذیل دموکراسی و آزادی‌های فردی و اجتماعی آن را می‌فهمیدند، به نوعی خودمداری تبدیل می‌شود و نتایج سیاسی وحشتناکی نیز خواهد داشت.

جامعه‌شناس