در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کردهست
شاد چنین میشنگید، میخوانید
…خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بدعهدست و بیمهرست، میدانید؟ (با بهرهای آزادانه از اخوان ثالث)
بهراستی، کدامین جام و پیغام صبوحی چنین قدرتِ حاکم بر ایرانِ امروز را مست کردهست، و آن را در بیقرارترین و تهاجمیترین حالت خود قرار داده است تا هیچ بایستهی عقلانی و اخلاقیای را در برابر مانیفست نوینِ «خواستِ قدرت» خویش برنتابد و بیمحابا با مردمان و نخبگان آن بکند که میکند؟ شاید اصحاب چنین قدرت و وضعیتی بگویند، بارها گفتهایم و بار دگر میگوییم، که ما دلشده این ره نه به خود میپوییم. در پس آینه طوطی صفتمان داشتهاند، آنچه استاد ازل گفت بگو و بکن میگوییم و میکنیم. ما اگر خاریم و گر گل، چمنآرایی هست که از آن دست که او میکشدمان میروییم. در یک کلام، آنچه ما میکنیم و به آن ره که میرویم و آنگونه که میرویم را با چشمی بصیر باید دید، باید نخست به زیستجهان ما درآیید تا اهلیت شنودن و گفتن و نقدکردن بیابید، و باید آن مو که از ما پیش چشم دارید بزدایید تا گوهر اندیشه و راه و رفتن ما بر شما هویدا گردد… این ره که میرویم به فرمان وظیفه است نه به افسون نتیجه. پس، ما را با نتایج قضاوت نکنید. دو دیگر، شاید بگویند جز این راه، سوی رستنگاه مهر و ماه راهی نیست. به عقل و علم و تجربت میدانیم برون از این راه، دریای هول هایلست و خشم توفانها و تفتهدوزخها. رستگاری و فلاح و صلاح را اگر راهی هست، جز از راهی که ما میرویم، نیست. سهدیگر، ممکن است استدلال کنند، «البقاء بالرعب»، و بیفزایند: آنکه میکنیم مبتنی بر این تجربت تاریخی است که بقاء قدرت در گرو هراس مردم است. جامعهی مردمانِ در هراس، همان جامعهای است که به انفعال و استیصال عادت کرده، و شوربختی ناشی از سرنوشت و تقدیر خویش را پذیرا شده است، زیرا هر لحظه از زندگی روزمرهای که تجربه کرده، آمیخته به تأثیرات یا انفعالات اندوهناک (به بیان اسپینوزا) بوده است. چهار دیگر، شاید آنگاه که جام و پیغام صبوحی آنان را سخت مست و مجنونشان کرده است، بیمحابا بگویند: «این نظر/تدبیر از بینظری/بیتدبیری آمد پدید.» چون از درختان باغ بیبرگی نظر و عمل ما هیچ جوانۀ ارجمند رُستن نتواند، ما را چاره جز آتشانداختن به باغ دیگران نیست. پنج دیگر، شاید بر این گفته شوند که میدانیم آن ره که میرویم به ننگ آغشته است، اما رو به شهر و باغ و آبادیست. امروزمان بد اما بهتر فردامان. تردیدی نداریم راه و افق (جهت) درست است، رفتن برخی از ما با مشکلاتی مواجه شده که عمدتاً تحمیلی بودهاند. تردیدی هم نداریم که اکثریت مردم کماکان با راه و افق مشکلی ندارند، بلکه به همین چگونه رفتن، تا آنجایی که در زندگی مادی و اقتصادی آنان تأثیر میگذارد، نقدهایی دارند، لذا اگر مشکلات اقتصادی آنان مرتفع گردد، همه خشنود و رضامند خواهند شد و مدافع نظام. شش دیگر، شاید پاسخ دهند: اکنون نه وقت طعنه و سردیست و نه جای شوخی و شنگیست، ما در این راه پرتاب شدهایم و اکنون این راه است که میگویدمان چون باید رفت. اقتضای راه و رفتن در قلمرو سیاست و قدرت در زمان و زمانۀ ما همین است و لاغیر. هفت دیگر، ممکن است بر این نظر شوند که، اینکه میکنیم اقتضای مانیفست نوین «خواست قدرت» ماست که پیرامون ابرمؤلفهای بهنام «حکومت اسلامیسازی»، «تمدنسازی»، «خالصسازی و تمرکز قدرت»، تقریر و تدوین شده است. هشت دیگر، ممکن است بر این نظر شوند که میدانیم در این ره که میرویم بسیار آزمون و خطا داشتهایم و بسیار نادرستیها و ناراستیها را به نمایش گذاردیم، اما این نیز میدانیم که کوچکترین روزنۀ تردید و تزلزل و گشت و بازگشت میتواند تا ثریا برود و در آخر روز نه از تاک نشان نه از تاکنشان. این نیز میدانیم که ناگزیر و ناگریز از تندادن به برخی تغییرات هستیم، اما باید این تغییرات را سخت مدیریت کنیم تا به تحولات ختم نگردند. نُه و ده … دیگر. ظاهراً برای رمزگشایی و کدشکنی رفتار قدرت در شرایط کنونی، نیازمند نوعی «پشتشناسی» هستیم تا بدانیم چرا اصحاب قدرت آن میکنند که میکنند؟ چرا درین ره میروند که میروند؟ چرا اینگونه میروند که میروند؟
دو
«پُشتشناسی» (dietrologia)، در زبان ایتالیایی، یعنی هنر رمزگشایی از معانی پنهان چیزها، حتی شفافترین چیزها (با این منطق که باید بیخیال شفافیت شویم، چون همیشه دسیسهای در کار است، یا همواره صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی). روزنامۀ لا استامپا (La Stampa) در وصف این مشغلۀ ذهنی خاص ایتالیایی مینویسد: پشتشناسی یعنی «علم خیالپردازی، فرهنگ سوءظن، فلسفۀ بیاعتمادی، فن فرضیهسازیهای دوباره و سهباره و چهارباره». مؤلفان لغتنامۀ کلمات جدید نیز، پشتشناسی را «تحلیل انتقادی رویدادها بهمنظور کشف طرحهای حقیقی و پنهان در پس علتهای ظاهری» تعریف میکنند. اگرچه، همواره اندیشهورزانی، همچون اکو، هستند که اساساً از تمسخر هر امر پشت و پس و پنهان و توطئهگر لذت میبرند، و در جستوجوی معنای واقعی هستند، اما رمزگشایی و کدشکنی از معانی نهان همواره دلمشغولی بسیاری از اندیشهورزان باقی مانده است. از این منظر، پشتشناسی تحلیل بنیادین وقایع از رهگذر تلاشی برای آشکارکردن حقیقت و طرحهای نهان در پس و پشت علل ظاهری است. روزنامۀ لا استامپا پشتشناسی را علم ایماژشناسی یا تصورات، فرهنگ تردید و مظنونیت، فلسفه سوءاعتماد، تکنیک فرضیههای دوگانه، سهگانه، چهارگانه، تعریف میکند. پس، پشتشناسی نوعی علم معانی است که محدودهای به وسعت معاني ثانوی جملات، انواع ايهام، نماد، استعاره و رمز، تشبيه را نیز، شامل ميشود. لذا برخی از آن با اصطلاح «بلاغت هرمونتيكي» نام میبرند؛ زيرا فن بلاغت معاني متعددی را بر متن حمل میکند كه برداشتهای متعدد طبيعيترين نتيجه آن است. در اینجا، مراد ما از پشتشناسی عمدتاً محدود و محصور به آن علل و عوامل و دلایل یا زمینهها و بسترهای رویش و پیدایش کنشهای گفتاری و رفتاری خاص هستند.
سه
نیاز به پشتشناسی، بهویژه در عرصۀ سیاست که غالباً ظاهر حکایت از باطن ندارد، یا به بیان دیگر، ظاهر (آنچه رویتپذیر است) ساتر و پوشاننده، یا حتی تحریف و مبهم و منقلب و معکوسکنندۀ واقعیت و حقیقت یک امر است، بیش از هر عرصۀ دیگری احساس میشود. مالارمه، زبان را به دو دستۀ آني و خام (زبان معمولي)، و اساسي (زبان شاعرانه) تقسيم میكند كه در آن، زبان شعر زباني مستقل از زبان عادی است و مديون آن نيست. ياكوبسن نیز، كاركرد بلاغي زبان را از استفادة روزمرة آن جدا ميداند. در پرتو این تصریح ملارمه-یاکوبسنی، میتوانیم زبانِ سیاست را زبانِ مستقلی بدانیم که سرشار از پشت و ابهام و ایهام است. کاستیکا براداتان، در مطلبی با عنوان «چیزهای زیادی هست که فلسفه میتواند از فیلم بیاموزد» (ترجمۀ محمد معماریان، سایت ترجمان) مینویسد: این صحنه را تصور کنید: یک مرد، مردی سامورایی، در یک بیشه کشته میشود. همۀ آنهایی که در ماجرا بودهاند، یکبهیک در محضر دادگاه حاضر میشوند. هیزمشکن میگوید وقتی سر جسد رسید، چه هولی به جاناش افتاد. راهب شهادت میدهد آن مرد را قبلاً دیده است و یک ضارب احتمالی را شناسایی میکند. سپس ضارب، به نام تاجومارو، به دادگاه میآید. او مدعی میشود که سامورایی را طنابپیچ کرد، جلوی چشم او همسرش را فریفت، و بعد در نبردی با شمشیر او را کشت. شاید برخی از خوانندگان، طرح این پیرنگ را به یاد بیاورند. این فیلم، همان شاهکار آکیرا کوروساوا به نام «راشومون» (۱۹۵۰) است که خواننده را به ضیافتی منحصربهفرد دعوت میکند: اندیشیدن روی پردۀ نقرهای. فلسفهورزی نه از مسیر استدلالهای ساختاریافته یا با زبان غامض، بلکه از طریق داستانسرایی بدیع، تصویرسازی گیرا و فیلمبرداری نوآورانه. بعد نوبت شهادتدادن همسر سامورایی میرسد. در روایت او، تاجومارو به او تجاوز میکند، اما بدون آنکه همسرش را بکشد، میرود. پس از تجاوز، او به همسرش میپیوندد، اما بیهوش میشود و وقتی به هوش میآید میبیند همسرش بیجان کنار اوست چون خودکشی کرده است. گیراتر از همهی اینها، روایت خود ساموراییِ جانباخته است که از طریق یک احضارکنندۀ روح میشنویم: پس از آنکه تاجوماروِ راهزن به همسرش تجاوز کرد، از او خواست با هم فرار کنند. زن پذیرفت، به این شرط که او ابتدا همسرش را بکشد. اما تاجومارو ناگهان جانب سامورایی را میگیرد. زن به طریقی میگریزد، و راهزن سامورایی را آزاد میکند و از محل میرود، و سامورایی خودکشی میکند. در ادامه، نسخهای دیگر را میشنویم، یعنی روایت هیزمشکن را. او شاهد عینی کل ماجرا بوده است، اما چیزی به دادگاه نگفته است. او روایتاش را پس از محاکمه سر قبر راشومون میگوید: تاجومارو پس از آنکه به زن تجاوز کرد، از او تقاضا کرد با هم ازدواج کنند. زن که از تقاضای راهزن متأثر نشده است، همسرش را آزاد میکند و از او میخواهد با راهزن بجنگد. سامورایی با شمشیر به نبرد او میرود و کشته میشود. این آخرین نسخه است، اما نمیتوانیم بگوییم که نسخۀ حقیقی است. اگر کسان دیگری در ماجرا بودند، روایتهای بیشتری هم میشنیدیم که هریک با قبلی خود فرق داشت. …هنگام یادآوری و بازگویی واقعه، بارانْ بیامان میبارد، انگار که همهچیز این دنیا (واقعیت، حقیقت، خودمان) سیال شده است. مکان یادآوری هم ویرانه است، معبدی مخروبه، که متذکر میشود «خدا مُرده است» یا حداقل بسیار ساکت است؛ که نیازی هم به این تذکر نیست. در دادگاه هرگز چهرۀ قاضیان را نمیبینیم، بلکه فقط صورتِ کسانی را میبینیم که آورده شدهاند تا شهادتهای بسیار متناقض با همدیگر بدهند: آنها خطاب به «ما» حرف میزنند؛ قاضی خودِ ما هستیم، ماییم که باید همهچیز را درک کنیم. برخی صحنهها هم مستقیم از خورشید فیلمبرداری شدهاند، که حسی از کوری و گمگشتگی میآفریند که به این سادگیها دست از سرمان برنمیدارد. همۀ اینها لاجرم این برداشت طاقتفرسا را تعمیق میکنند که آنچه شاهدش هستیم، این پایان تواناییمان در تشخیص و گفتنِ حقیقتْ یک تراژدی در ابعاد کیهانی است. در این فضای براداتانی میخواهم بگویم از گذشته تا اکنون، سیاست را با شفافیت سروکاری نبوده و نیست و گر تو بگویی کاری هست، در و دیوار تاریخ گواهی بدهد کاری نیست، جز به «کار» و در «کار» و برای «کار»: کار سیاستکردن و بهقاعدهکردن (سوژۀ منقاد کردن) مردمان و جامعه. سیاست آن خفاش را ماند که با تاریکی سازگاری یافته و شبشکار است. نور و روشنایی آن را میآزرد و راه از کژراهه نمیداند. رزق و روزی سیاست در فضای مهآلود و ابهامآلود و در پستوهای تنگ و تاریک جامعه است. آنجا که حقیقت و واقعیت گم میشوند، سیاست ظاهر میشود. سیاست آن میگوید که نمیگوید، و آن نمیگوید که میگوید و در میانۀ این گفتنها و نگفتنها به صد افسون و فسانه درمیآید و به صد رنگ و ننگ تن میدهد و با صد صورت و صورتک روی پردۀ خاکستری نقش ایفا میکند. با بیانی علمیتر، زمینِ بازی و صحنهی تئاتر سیاست در فضای بازنماییهای ناواقع (تحریف و کاریکاتوریزهشده) از امر واقع است. پس، شاید کژ و ناجور نگفته و ندیده باشیم اگر بگوییم: نهال سیاست (در معنای مرسوم و مألوف آن) جز در بستری کدر و پر از ابهام و ایهام نمیروید و نمیبالد. از اینرو، ادبیات سیاسی، بهویژه ادبیات سیاسی حرفهای، معمولاً از بافت و تافتی پیچیده، و سرشار از انکارهای فتیشیستی، قیاسهای منفی، کنایهها، استعارهها، مجازها، تشابهها، ایهامها، ابهامها، انکارها، تصدیقها است.
چهار
در دفتر سیاست، واقعیت یک امر، رابطهای و برساخته و سرشار از اغراض و امراض گونهگون است. اصحاب و اربابان سیاست و قدرت، معمولاً زیستی درون پیلۀ ذهنی مغشوش خویش دارند، لکن جهان بیرون از ذهنشان را همواره خاکستری و همواره در مه میبینند. اینان با بازآفرینی جهان اصیل بستۀ ذهنی خویش، تلاش دارند از بقاء و امنیت خود در برابر نیروهای مخربِ تعریف شده محافظت کنند، اما در واقع، تلاش آنان معطوف به این حقیقت است که نگذارند بقاء و هستیشان از مخلوقات خودساخته/پرداخته لطمه ببیند. بازتولید «دیگری شرور» و تبدیل آن به تهدیدی افسانهای و تاریخی و امنیتی، این امکان را فراهم میآورد که جامعه را همواره در حالت اضطرار و استثناء مدیریت کرد. چنین وضعیت حاد-واقعیتی، بیشباهت به وضعیت حاکم بر مردمان آن دهکده در فیلم «دهکده» نایت شیاملان نیست: دهکدهای جدای از بقیۀ جهان که در محاصرۀ جنگلی از هیولاهای خطرناکی است و مردم دهکده از آنها با عنوان «آنها که حرفشان را نمیزنیم» یاد میکنند. …مردم دهکده، به این قانع هستند که براساس توافقی با این مخلوقات زندگی را بگذرانند: آنها وارد جنگل نمیشوند و آن مخلوقات هم پا به دهکده نمیگذارند. اما تمامی این فضای فزون-واقعیت، ساخته و پرداختۀ ارادۀ معطوف به بقاء در قدرتِ عدهای خاص است که جز در فضایی کدر و سرشار از ابهام و ایهام امکان تداوم ندارند.
پنج
بیتردید، زبان سیاست در ایران امروز، به دلایل گوناگون، زبانی بس مبهم، سرشار از اغراض و امراض نهان، متلون و هرزه، قدرت/منفعتپرورده، شرایطپرورده است که تا پس و پشت آن نیک فهم نگردد، سویههای دلالتی و ارجاعی و خطابی و سلبی و ایجابی و… آن ادراک نمیشود. شاید بگویید، در پشت زبان سیاستی چنین، همواره هیاهو و غوغایی برپاست، بهگونهای که تشخیص سره از ناسره را ناممکن میکند. و شاید بیفزایید، البته سیاست در ایران امروز، امری سخت بسیط و ساده و غیرحرفهایست، لذا اساساً پشت و رویی ندارد، پشتاش عین رویاش و رویاش عین پشتاش است. به بیان دیگر، سیاستی که تجربه میکنم همه همان هیاهو و غوغاست و دیگر هیچ، و در این «هیچ» نباید در تلاش برای کشف منطق و قاعدۀ سخن و کنشی باشیم. و باز بیفزایید، چنین سیاستی سخت هرز و هرزه و ناهش است، و آن که میگوید و میکند تابعی از حال و احوال لحظهای خویش و اقتضائات و استلزامات هر لحظهای است که آن را فراگرفته است. از اینرو، از این گفته/ناگفته یا کرده/ناکرده تا آن گفته/ناگفته و کرده/ناکردهشان تفاوت بسیار است و به سهولت نمیتوان عمارت آن را بر «پشت»ی استوار کرد. درست است، اما در تحلیل نهایی، این سیاست نیز، از قاعده و قواعدی پیروی میکند که حالات و انفعالات را تجویز و توجیه میکند، از اینرو، برای شناخت آن نیازمند نوعی و سطحی از پشتشناسی هستیم.
شش
اکنون بگذارید در پرتو آنچه گفتیم، بازگشتی به پرسش نخستین و پاسخهای محتمل داشته باشیم و تلاش کنیم از رهگذر تأملی پشتشناختی محتملترین پاسخ(ها) را برجسته نماییم. آنچه از رهگذر چنین تأملی در فهم نویسندهی این سطور آمده، در گزارههای زیر خلاصه میشود:
یک: سیاستی که در ایران امروز تجربه میکنیم، بهرغم مرکز/تمرکزنمایی، سیاستی قبیلهسبکی و ملوکالطوایفی است، لذا نمیتوان تصویری واحد از «راه» و «رفتن» و «افق» و نیز، از انگیزهها و انگیختهها و منشها و روشها ارائه کرد. پس، پاسخ نمیتواند صرفاً یکی از گزینههای فوق باشد.
دو: این سیاست بیش از آنکه «سیاست» باشد، «پلیس» است، و پیش از آنکه «سیاست راستین» باشد، آمیزهای از کهنسیاست، پیراسیاست، فراسیاست است. از اینرو، نمیتواند در فاصله با ملاحظات و استلزامات نظری و عملی امنیتی و نظامی (یا نقش امنیتیها و نظامیها) درک شود.
سه: این سیاست به حکم طبیعت خویش نمیتواند کاملاً دموکراتیک و مدنی و مردمی (از نوع غیرپوپولیستی) و سکولار و عقلانی و علمی باشد.
چهار: این سیاست نمیتواند ملی (معطوف به تمامی قومیتها و ادیان و مذاهب) باشد.
پنج: این سیاست نمیتواند غیرجنسیتی (غیرمردسالار) باشد.
شش: این سیاست نمیتواند اهل تغییرها و نرمشهای غیرقهرمانه باشد.
هفت: این سیاست نمیتواند جز با اتکاء و اتکال به «اقلیت-اکثریت» (اقلیتی که در نقش اکثریت ظاهر میشوند) تداوم هژمونیک داشته باشد.
چنانچه بخواهیم در این چارچوب تحلیلی، یکبار دیگر به پرسش «چرا اصحاب قدرت و سیاستِ اکنون ما، آن میکنند که میکنند؟» پاسخ دهیم، باید بگوییم: چنین نظم و نظامی، جز آنچه میکند نمیتواند بکند. به بیان دیگر، از کوزۀ سیاسی-مدیریتی چنین پیکرۀ نامتوازن و ناموزونی، همان تراود که در اوست. از اینرو، باید بحرانزایی و بحرانزیی، دگرسازی و حذف و طرد مستمر، تمرکزگرایی و خالصسازی، شرایط استثناءسازی و امنیتیسازی فضا، تغییرهراسی، ایجاد فساد، توسل و توکل به پلیس (سازوکارهای کنترلی) بهجای سیاست، توسل و توکل فزاینده به برخی قدرتهای خارجی، اجزاء لایتجزای چنین «ناوضعیت» دانست، و برجستهتر شدن هریک از این اجزاء را تابعی از تفوق و تسلط هریک از گروههای متکثرِ درونِ این نظم، فرض کرد– اگرچه، در واپسین تحلیل، آمیزهای نامتوازن و نامتقارن از این گرایشهای متفاوت در پس و پشتِ مواضع گفتاری و کرداری و رفتاری نظم سیاسی کنونی نقشآفرینی کرده و خواهد کرد.
نظرات